❤️بسم رب العشق❤️
آرزوی دست هایم.....🕊
#پارت_هجدهم
یک سال از عقد منو شهاب میگذره و من احساس میکنم حس هایی توی وجودم داره ریشه میگیره 😐
وقتی میبینمش ناخواسته ضربان قلبم بالا میره و دست و پاهام میلرزه
وقتی صدام میکنه یچیزی،مثل قند ناخواسته توی دلم اب میشه
دیگه نه یسنا مهمه نه بی محبتی های پدرمو نامادریم
توی،این یه سال خیلی تغییر کردم بزرگ شدم ....عاقل شدم و.... مسلمان واقعی،شدم.... شدم مرید علی😍 شدم دلداده ی فرزندان زهرا و از همه مهم تر فهمیدم که عروس فاطمه ی،زهرا شدم ....
شیوه ی،زندگیمو زهرایی کردم و همه ی اینارو مدیون شهابم اون بود که به من چهره ی اسلامو نشون داد و با ارمان های مادرم اشنام کرد☺️
با صدای پروین جون که اومدن شهابو اطلاع میداد از جام بلند شدم....
باز با دیدنش قلبم شروع به تپش کرد
سلام ارومی کردم که با محبت گفت :
سلام خانومم☺️
(اخخخخخخ قلبــــــم😂 )
"من عاشق نیستم.....فقط ....
حرف تو که میشود.....
بوی تو که میرسد.....
و تو نفس گیر میشوی.....
دلم مثل این که تب کند....
سرد و گرم میشود.....
توی سینه ام چنگ میزند ......
آب میشود...."
_خوبی؟؟
_الان خانوممو دیدم عالییییم😍
بیا بریم بیرون☺️
_چشم
زود لباس پوشیدمو همراهش از خونه رفتم بیرون
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
مسیر طولانی رو حرکت کردیم که وایساد از ماشین پیاده شدبم جای سرسبز و قشنگی بود
یه پل چوبی بود که یع رودخونه از زیرش میگذشت
شهاب رو کرد بهمو گفت : خوب مستانه خانم ما اون اطلاعاتی رو که میخوایم بدست اوردیم پس قراردادمون تموم شد ممنونم که این مدت بهم کمک کردید اگه کمکهاتون نبود نمیشد کاری از پیش ببریم ...
از شنیدن این حرفها تنم میلرزید.....
وای خدای من چی میشنیدم یعنی تموم😭؟ یعنی من دیگه شهابو ندارم؟ یعنی اون دوسم نداره؟ وای خدای من😭😭
خودمو بزور جمع و جور کردمو گفتم : خواهش میکنم کاری نکردم
و پشت کردم سمتشو خواستم برم .....
قدم اول رو که برداشتم با صداش متوقف شدم....
_صبر کن من هنوز حرفم تموم نشده
همونجا متوقف شدم ....
و گفتم: میشنوم
_میشه روتونو سمتم کنید؟
رومو سمتش کردمو گفتم بفرمایید
سرشو پایین انداختو گفت
مستانه .....راستش .....قرار بود فقط برای اون جریان باهم عقد کنیم ولی...... خوب....مستانه.....من ....میدونم زدم زیر قولم....ولی....دلم لرزیده ......مستانه دلم برات لرزیده....مستانه .....من .....من.....من.....دوست دارم....😍🙈❤️
از شنیدن چیزی که میشنیدم شوکه شدم نمیدونستم چیکار کنم ...از خوشحالی بغضم ترکید که شهاب سریع سرشو بالا اورد
فکر کرد ناراحت شدم که گفت:
نه مستانه نریز اینا رو غلط کردم گریه نکن
سرمو به چپ و راست تکون دادمو گفتم:
شهاب من ....هم...دوست دارم😍😭
#قسمت_آخر
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣