❤بسمـ رب العشق❤
🕊آرزوے دست هایمـ....🕊
#پارت_چهارم
فردای اون روز که از خواب بیدار شدم...☺️ پدر و مادرم خونه نبودن....😞
رفتم توی اشپزخونه و تنهایی صبحانه خوردم☹️
سعید هم طبق معمول توی اتاقش،مشغول مطالعه بود☺️ و درس میخوند ♀
رفتم توی سالن و و روی مبل نشستم و با عروسکام بازی کردم😍💃
که پدر و مادرم وارد شدن 😁
و صدام کردن با خوشحالی رفتم☺😌 سمتشون که با دیدن دختری که همراهشون بود شوکه شدم 😐....ای.....این....همون دختر توی کابوسم بود😱😰...چش....چشماش👀....همون چشما بود...چشمای سبز وحشی که ازشون اتیش میبارید😰😨.....ولی نه توی چشمای این دختر فقط غرور هست😐😑 نگاهم به پدر و مادرم افتاد که باعشق،نگاهش میکردن😞 و د
ستش توی دستاشون بود😔 پدرم گفت این یسنا خواهر جدیدته😭 و باهاش مهربون باش😏...وقتی این صحنه ها رو دیدم دیگه نتونستم تحمل کنم و بیهوش شدم....
وقتی به هوش اومدم و پدر و مادرم رو با نگرانی بالا سرم دیدم😊 گفتم نه هنوز دوسم دارن 😍و اون دختر توی کابوسم فقط شبیه یسناس.😞...اون فقط یه خواب بود و بس....
حالا من یه خواهر دارم و خواهرانه هامو خرجش میکنم😍😍
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣