#نماز
✅پیامبر اکرم (ص):
⚠️دعا کلید رحمت و وضو کلید نماز،
و نماز کلید بهشت است.
📚نحج الفصاحه ص۴۸۵
#نماز_اول_وقت_فراموش_نشود😍
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
☜ کاری کنید که همسرتان با شوق به خانه برگردد
🏠 رهبر انقلاب: اگر مرد خانه، فعالیتی چه علمی و چه جهادی و سازندگی و چه برای کسب روزی و چه برای کارهای عمومی دارد...
☜زن سعی کند فضای خانه را برای او مساعد کند که او بتواند با روحیهی خوب سرکار برود و با شوق به خانه برگردد.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضیها حاضرن مدافع داعش بشن که مدافعان حرم رو زیر سوال ببرن...
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
نوشتیم بسیجی.......
کوفیان خواندند لباس شخصی نظام
نوشتیم شهید.......
کوفیان خواندند مزدوران نظام
نوشتیم امام خامنه ای.......
کوفیان خواندند رهبری
نوشتیم جمهوري اسلامی.....
.کوفیان خواندندجمهوری ایرانی
هر کس بخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند...
.
گر کرب و بلا نبوده ایم، حالا هستیم✌️
گر شام بلا نبوده ایم، حالا هستیم✌️
ای مردم عالم همگی گوش کنید
تا آخرخون مطیع رهبر هستیم....
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و أحـــفـــــظ و أنصر سید القائـــــد الامــــــــام خــــــامـــــنـــــه ای إلی ظهور المهدی عج
#ما_برآنیم_که_این_ذکر_جهانی_بشود
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
@Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#امدادگــر
هرکس میخواست او را پیدا کند ،
می رفت ته خاکــــریز ...
جبهه که آمد ، گفتند امدادگر بشود ؛
هر کس می افتاد داد می زد :
" امدادگر ...! امدادگر ...!"
اگر هم خودش نمیتوانست دیگرانی
که اطرافش بودند داد می زدند :
" امدادگر ...! امدادگر ...!"
خمپـاره منفجـر شد ؛
او که افتاد ، دیگران نمیدانستند
چه کسی را صدا بزنند ...
ولی خودش گفت :
#یازهرا ...! #یازهرا ...!
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای همه دلخوشی ما، ای حضرت آقا ☺️
سر اشراف گرم بی عملیست😒
دل خوشیمان فقط به سید علیست😍
اللهم احفظ قائدنا الامام خامنه ای
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#شهیدانہ🌹🍃
یــادت باشــد☝️
شهیــد اسـمـ نیســتـ،
رســـمـ استـ !!!👌
شهیــد عکسـ🎨 نیسٺـ
ڪـہ اگـر از دیوار اتاقت برداشتــے📸
فراموش بشـــود!!!💔
شهیـــ🌼ـد مسیــ🚧ـر است،
زندگیـست،راهـ است،
مـــ👌ـرام است!☺️
شهید امتحـانـ📃
پس دادهـ استـ..👌
شهیــد راهیست
بـہ سوے خــــ🌿ـدا!!!🌹
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
هنگام رفتن از مادر بزرگش #خداحافظی کرد... مادر بزرگش گفت: آقا حجت! کجا؟
گفت: مناطق عملیاتی جنوب...
مادر بزرگش گفت: دم عیده بمون عزیزم
#خندید و گفت: باید برم شاید #شهید شم... این جاست که در باغ شهادت بازه...
چند روز بعد که مسئولین شهر باغملک آمدند منزلشان، #تعجب کردند.
سکوت عجیبی همراه با #بغض مجلس را فرا گرفته بود. ناگهان بغضی ترکید.
حاج آقا، عمامه از سر در آورد و رو به پدر حجت کرد و گفت:
انا لله و انا الیه راجعون
[ حــــــــجــــــــت شــــــهـــــــــیــــــــــد شـــــــد ]
#شهید_حجت_الله_رحیمی🌷 در خرمشهر روبروی پادگان دژ زماني كه مشغول #هدايت اتوبوسهاي كاروان نور بسيج دانشجويي دانشگاه لرستان به سمت #يادمان والفجر ۸ منطقه اروند كنار بود، دچار سانحه شد و چون مادرش حضرت زهرا (س) با پهلو شكسته و صورتي كبود دعوت حق را لبيك گفت و به #شهادت رسيد...
شادی روحش #صلوات
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_32
دلم توی مشتم بود. می خواستم صالح را ببینم اما نمی توانستم .😔بارها می خواستم به زبان بیاورم که ازپشت درب اتاق و پنهانی صالحم را از دور ببینم اما پشیمان می شدم . دلم می خواست توی شرایط کنارش باشم اما... خلأ فرزندم مرا ناتوان کرده بود. به اصرار ، خودم را مرخص کردم و با رضایت خودم ، به منزل بازگشتم کهروحم را تا آمدن صالح آماده کنم . اشک چشمم خشک شده بود و سکوت محض را مهمان قلب و لبم کرده بودم . هرچه می توانستم قرآن می خواندم و توی اتاقمان کِز می کردم . صالح از طریق چند نفر از دوستانش تماس می گرفت . می دانست متوجه کد تلفنی ایران می شوم به همین خاطر از طریق دوستانی که بازگشته بودند برایم پیغام می گذاشت . هرروزی یک نفرشان تماس📱می گرفتند و می گفتند ما تازه از آنجا بازگشته ایم و صالح حالش خوب است و فقط دسترسی به تلفن ندارد و توضیحاتی ازاین جنس برای آرام کردن من . هیچکدام نمیدانستند که مهدیه ی رنجور ، با دل پر بغضش منتظر آغوش نیمه شده ی صالح نشسته و خوب می داند چه اتفاقی افتاده .
دلم برای صالح هم می سوخت . می دانستم که حسابی ذهنش درگیر است و با خودش کلنجار می رود که چگونه با من روبه رو شود و من ، درمانده از این بودم که بعد از فقدان دستش چگونه از خلأ فرزندمان برایش بگویم ؟😓
خیلی سردرگم بودم و تنها با دعا و نیایش و معنویات خودم را آرام می کردم . کاش گریه می کردم . قفسه سینه ام تنگ شده بود و نفس هایم سنگین . حس بدی داشتم . درب اتاق را بستم و روضه ی ” حضرت علی اصغر و قمر بنی هاشم “ را در تنهایی اتاقمان گوش دادم .
روضه به لالایی رباب که رسید ضجه ام بلند شد . آنقدر با صدای بلند هق زدم که گلویم می سوخت . دستان جدا شده ی قمر بنی هاشم را که تصور میکردم دلم ریش می شد .😭
صالح و دل پردردم را به دستان اقا گره زدم و از اهل بیت کمک خواستم . خدارا صدا زدم وبا ضجه و اشک ، التماس می کردم به هردوی ما صبر دهد و کمکمان کند 😫
روزی که صالح را می خواستند مرخص کنند پراز تشویق و اضطراب بودم . صبح زود بیدار شدم و دوش آب سرد گرفتم خانه را مرتب کردم . هنوز ناتوان بودم و دلم درد می کرد و قرار بود عصر به دکتر بروم . انگار برایم بی اهمیت بود . لباسی که صالح خودش برای عیدم خریده بود پوشیدم و چای را دم کردم و سلما هم ناهار را درست کرد. زهرا بانو مدام غر میزد 😕که حواسم به موقعیتم نیست و باید استراحت کنم . ساعت از ۱۱ گذشته بود . که پدرجون و بابا ، صالح را آوردند .
چند نفر از دوستانش و همان آقای میان سال مسئول قرارگاه ، همراهش بودند . تا جلوی درب منزل آمدند و رفتند و هرچه اصرار کردند نماندند . انگار شرایط را درک کرده بودند و نخواستند جو راحت خانواده را سنگین کنند . تمام این وقایع را از پس پرده ی اتاق شاهد بودم . نمی توانستم بیرون بروم و از شوهرم استقبال کنم . دلم شور می زد و به قفسه ی سینه ام چنگ زدم .
حلقه ی صالح را گرفتم
دلم فشرده شد . انگار جای حلقه تا ابد مشخص شد . دستی نبود که جای گیرد . حلقه میهمان گردن آویزم شده بود صالح را که توی حیاط دیدم چشمم تار شد .😰 اشک از گونه ام سرازیر شد و اتاق روی سرم خراب شد .
آستین چپش خالی بود و آستین لباس اش تاب می خورد . گونه اش زخم بود و لبش ترک عمیقی داشت . چهره اش تکیده و زرد شده بود . 😔
لبه ی تخت نشستم و چند نفس عمیق کشیدم .
” یا حضرت زینب تو را به جان مادرت فقط یه قطره ، فقط یه قطره از صبر خودت رو به من عطا کن . یا خدا کمکم کن “
بلند شدم و روسری ام را مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم . دسته گل نرگس را به دستم گرفتم و نزدیک درب ورودی ایستادم . سلما و زهرابانو هم کنار من بودند . وارد که شدند لبخند زدم صالح که مرا دید ایستاد . به چشمانم خیره شد و لبش لرزید . دلم آتش گرفت .
لبش را به دندان گزید و لبخندی کج و کوله روی لبش نشاند و اشکش سرازیر شد .
به هر ترتیبی شد خودم را کنترل کردم و به سمتش رفتم . دسته گل را به طرفش گرفتم . گل را از دستم گرفت . آستین خالی را بلند کردم و به لبم چسباندم . آنرا بوسیدم و اشکم سرازیر شد .😭
همه گریه می کردند . صالح از شدت گریه شانه اش می لرزید . خودم را کنترل کردم و گفتم :
_ خوش اومدی عزیزم پدرجون ، بابا ، آقای ما رو سر پا نگه ندارید . می خواهی بنشینی یا دراز می کشی ؟
چیزی نگفت و همراهم راهی پذیرایی شد و روی مبل نشست . با آبمیوه تازه از آنها پذیرایی کردم و کنار صالح نشستم . دلم نمی آمد نگاهش کنم اما چاره چه بود ؟
” ازاین به بعد باید صالحو اینجوری ببینی محکم باش مهدیه . دست که چیزی نیست . تموم زندگیم فدای خانومزینب بشه .” نگاهش کردم و گفتم :
_ خوبی 😊
چشمش را روی هم فشرد
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣