°•|🍃🌸
°•{روحانـــــی
#شهید_ذبیــــحالله_کرمـــــی🕊🌹}•°
📃 #فــــرازےازوصیتنـــــامہ
◽️مادرم اين را باور بداريد كه بهشت و سعادت اخروی و كمال ابدی تنها در سايه صبر و مقاومت مخلصانه در مقابل ناملايمات به دست میآيد.
◽️تمام لحظات عمر انسان و همه وقايع و حوادث تلخ و شيرين زندگی معركهای است برای امتحان او. هركس به اندازه ميدان عمل و شعاع توانايی و حدود و قدرت وسع خود امتحان میشود، و مورد بازخواست قرار میگيرد.
◽️خداوند شما و همه مؤمنين را در امتحانات و كليه مراحل زندگی سربلند و پيروز گرداند تا اين جهاد اكبر را آبرومندانه پشت سر گذاشته و روسفيد به نعمت رضوان خداوند نائل گرديد.
°•{نــشــــربمنــــــاسبتــــــــ
#ســالــــروزشھــــادتــــــــــــــ💔}•°
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد ❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#خاطرات_شـهدا
🍃🌺 در #عملیات خیبر تعداد زخمی ها رو به افزایش و خستگی😰 از چهره ی یکایک نیروها پیدا بود. از آن طرف #دشمن بر شدت حملات خود می افزود و از طرف دیگر پیکرهای پاره پاره ی برادرنمان روی زمین مقابل چشمانمان بود. صدای ناله ی زخمی ها از یک طرف و صدای فریاد #جنگجویان که مهمات طلب می کردند.
🍃🌺از طرف دیگر، #هواپیماهای دشمن مرتب روی سرمان در پرواز بودند✈️ و بمباران می کردند. از قرارگاه خودی هم که #کمکی نمی شد، زیرا آن ها هم وضعیت بدی داشتند. فرماندهان👨✈️ هنگامی که کشته های خود را رها کرده و می رفتند، با صدای بلند #گریه می کردند و می گفتند که برمی گردیم و انتقام👊 شما را می گیریم.
🍃🌺 دجله و #فرات آن روز شاهد کربلای دیگری بودند، چرا که از خون یاران حسین (ع) لبریز بودند😔.اودر عملیات #کربلای پنج را به عنوان فرمانده عملیات پیشاپیش بسیجیان👥 حرکت می کرد. او این عملیات را بزرگترین عملیات هشت سال #دفاع مقدس می دانست و می گفت: «ما در این عملیات جز دعای📿 خیر امامان هیچ چیز نداشتیم.
🍃🌺 ما #متکی به یک مشت بسیجی بودیم که هنوز حتی دوران آموزشی📚 خود را به پایان نرسانده بودند. دو تیپ زرهی و پیاده ی #دشمن بود و در مقابل تنها چند نفر سرباز. من هیچ چیز نمی دیدم، جز برق آتش💥 خمپاره، توپ، تانک و مسلسل. از بس آر.پی.جی زده بودم از گوش هایم #خون می آمد. تعداد زیادی از نیروهای خودی به خط دوم رفته بودند و ما را تنها گذاشته بودند.😭 بالاخره به سراغ آن ها رفتم و گفتم: من #فرمانده عملیات لشکر شما هستم.
🍃🌺شما مرا در میان دشمنان👹 یکه و تنها گذاشتید مگر شما مردم کوفه یا #شام هستید؟ سپس روی خود را به سمت کربلا کرده و گفتم: حسین جان😔! این ها می گویند: ما یاران توایم. در حالی که این جا #نشسته اند و ...» آن روز نظرنژاد با سخنانش تاثیر عمیقی بر نیروها گذاشت💯 به طوری که همه با #سرعت خود را به خط مقدم رساندند و شجاعانهجنگیدند⚔و سرانجام پس از نبردی سخت دشمن #شکست خورد.
📎 فرماندهٔ عملیات لشگر ۵ نصر با بیش از ۱۶۰ ترکش در بدن
#سردارشهید_محمدحسن_نظرنژاد🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۲۵/۳/۳ روستای بوته مرده ، ۸۰کیلومتری جاده مشهد_سرخس
شهادت : ۱۳۷۵/۵/۷ کردستان ، تنگی نفس و ایست قلبی ناشی از عوارض جنگ
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
19.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 #مداحی_تصویری🍂
🌿این روضه ی ماست
🌿رضوان حسین ع
🎤 #سید_رضا_نریمانی
🌹 #پیشنهاد_دانلود
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
هدایت شده از عید غدیر
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اثرات درمانی شگفت انگیز #گریه بر ائمه اطهار (علیه السلام) خصوصا امام حسین (علیه السلام)
از زبان حکیم حسین خیراندیش
#با_وضو_وارد_شوید👇
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
سلام
این کلیپ را نگاه کنید
وبه وزیر بی سوادوبی توفیق بفرماییداشک هدیه خداست که به اهلش میدهندواصلالذت اش ومعنویتش _
بی نهایت هست که زبان قاصرازبیانش هست فقط خدااشک می خرد ومی داند ارزشش چیست/
آقای وزیراگرلایق اشک ریختن نشدی بیانیه نده وتئوری صادرنکن چون لذت نبردی که درک کنی بروخودتواصلاح کن شایداشک بریزی وخداببخشدتوروبخاطراین هذیان گفتن
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت #چــهـــاردهــــم
روشنک دور شد و رفت پشت صندوق...
پشت صندلی نشستم.سرم را روی میز گذاشتم و دستانم را روی سرم.قطره های اشک گوشه ی مانتوام را خیس کرد.بعد از چند لحظه لمس دستی را روی کمرم حس کردم از جایم بلند شدم.یکی از همکارانم بود.رو به من گفت:
-خوبی؟!
لبخندی زدم از جایم بلند شدم از پشت شیشه ی اتاق بایگانی.محو تماشای روشنک شدم اشک در چشمانم حلقه زد.دوباره لمس دستی را روی شانه ام بسمحس کردم.
-حالت خوبه؟؟؟
-آره خوبم!
دستش را پس زدم و از بایگانی دور شدم...
دستم را روی دستگیره فشار دادم.
در را باز کردم، روبه روی آیینه ایستادم شیر را باز کردم آستین هایم را بالا دادم دستانم را خیس کردم. مشتی از آب را در دستانم جمع کردم و محکم بر صورتم کوباندم...
آرایشم روی صورتم پخش شد خودم را در آیینه نگاه کردم...
پلک نمی زدم...
-من کیستم!
این دوراهی زندگی چیست!
مشتی از آب را توی دستانم جمع کردم و دو مرتبه روی صورتم پاچیدم...
اشک هایم سرازیر شد...
گویی جنون گرفته باشم آرام و قرار نداشتم!
دستمالم را از جیبم برداشتم صورتم را پاک کردم و برگشتم قسمت بایگانی...
پایان ساعت کاری بود...
وسایل هایم را جمع کردم و خواستم زود از شرکت بیرون بروم قبل از اینکه با کسی برخورد کنم یا حتی اینکه روشنک مرا ببیند!
ولی یاد وقتی افتادم که جواب پیامش را ندادم...
قدم هایم را کج کردم و برگشتم سمت صندوق روشنک هنوز مشغول کارش بود گفتم:
-إهم...
روشنک تا چشمش به من خورد لبخندی زد وسایل هایش را از روبه رویش جمع و جور کرد و بعد از روی صندلی بلند شد...گفت:
-سلام خانمی خسته نباشی.
پلک هایم را باز و بسته کردم و گفتم:
-ممنونم داشتم می رفتم اومدم ازت خداحافظی کنم.
لبخندی زدو گفت:
-ممنونم عزیزم خوشحالم کردی برو به سلامت.
لحظه ای ساکت ماندم روشنک عجب موجود عجیبیست...
مطمئنم که امروز صبح دید که آستین های من مثل همیشه بالاست و مطمئنم که متوجه شد که ساق دستی در دستم نیست...
پس چرا هیچ چیز نگفت؟!
حتی از صبح به دست هایم هم نگاهی نکرده انگار که هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده باشد...
سکوت من طولانی شد...روشنک دستش را روبه رویم به چپ و راست چرخاند و گفت:
-خوبی؟!
یاد روز اولی که دیدمش افتادم دستم را روی چشم هایم کشیدم و گفتم:
-ببخشید من یکم خستم.
دستم را روبه رویش دراز کردم باهاش دست دادم و رفتم...
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣