✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت #یـــازدهـــم
راه افتادیم، از بین قبر ها عبور می کردیم...
بالای سر چند مزار ایستادیم و فاتحه خواندیم برایم عجیب بود وقتی از او پرسیدم که چرا برای این قبر ها فاتحه می خواند...جوابم را با لبخند داد...
مگر این همه شهید را می شناسد؟؟؟
مسیر را طی می کردیم و سر قبر هر شهیدی برایم خاطره ای می گفت...
رسیدیم بالای قبر یک شهید روی سنگ مزارش نوشته بود شهید احمدعلی نیری...
آنجا نشست...من هم نشستم!
روی سنگ مزارش را با گلاب خیس کرد دستی روی سنگ مزارش کشید و چشم هایش پر از اشک شد...
رو بهش گفتم:
-ببخشید...ایشون با شما نسبتی داشتن؟؟؟
با چشم های عسلی رنگش که در اشک قرمز شده بود نگاهم کرد لبخند همیشگی را زد و گفت:
-من با خودش نه...ولی چادرم با خونش نسبت داره...
ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
-یعنی چی؟؟؟
-من هر وقت دلم میگیره با این شهید دردو دل می کنم...
-دردو دل میکنی؟؟؟وا!!!با یه مرده؟؟؟؟!!!
-شهدا مرده نیستن...شهدا زنده اند...
حرف هایش برایم عجیب بود...اما از دل پاکش میدانستم که اهل دروغ نیست...
-یعنی چی شهدا زنده اند؟
-آیه قرآن اومده شهید زندست...اینجا مثل یه زیارتگاه میمونه...شهدا هم کسایی هستن که داخل این زیارتگاهن...اونا حرف های مارو میشنون اونا مارو میبینن...اونا کمکمون میکنن...
-مگه میشه!!!!
-امتحان کن...
برای اولین بار دستم را روی سنگ قبر شهیدی کشیدم و برای آنی اشک در چشم هایم حلقه زد...
به خودم آمدم من چم شده...برای کی دارم گریه میکنم!!!!شهدا؟!
نمیدانم چرا...ولی دلم شکست...
از اون شهید خواستم کمکم کنه...یه راهی بهم نشون بده...دستمو بگیره...
رو کردم به آن دختر چادری و گفتم:
-ببخشید...اسم شما چیه؟؟؟
لبخندی زدو گفت:
-روشنک صدام کن.
-روشنک؟؟چه اسم قشنگی داری...
-ممنون عزیزم...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-روشنک جان...من اصلا به این جور چیز ها اعتقادی ندارم.اما به قول تو امتحان میکنم البته...فکر نکنم جوابی بده!
-عزیز دلم این چه حرفیه مطمئن باش جوابتو میده...شهید احمد علی نیری...کسی بود که همیشه به همه کمک می کرد حتی بعد از شهادتشم هنوز که هنوز وقتی کسی مشکلی داره به کمک این شهید میاد...و حاجتشو میگیره...
-امیدوارم جواب بده!
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت #دوازدهــــم
بعد از مدتی و گذشتن بین قبر ها از بهشت زهرا بیرون آمدیم روشنک یک کادو از کیفش بیرون آورد و رو به گفت:
-عزیزم...این هدیه ی من به تو...
من که شگفت زده شده بودم با تعجب گفتم:
-ای وای!!!این چیه؟؟؟
با همان لبخند همیشگی اش گفت:
-قابل تورو نداره...
-وای ممنونم خیلی سوپرایز شدم!!!
خندید و گفت:
-امیدوارم که دوستش داشته باشی...
-عزیزم معلومه که دوست دارم ممنونم دستت درد نکنه...
با لبخند عمیقی نگاهم کرد...چشم هایش بامن حرف می زد...
ادامه ی راه را طی کردیم...
ساعت هشت شب رسیدم خانه هنوز کادویی که روشنک برایم خریده بود را باز نکرده بودم!
تا یادم افتاد سراغ کیفم رفتم بدون اینکه لباس هایم را عوض کنم، کادو را روی تخت گذاشتم،
یک کادوی کوچک و جمع و جور...
مشغول باز کردنش شدم، وقتی کاغذ کادو را از دورش در آوردم...
بهش خیره شدم!
این چیه دیگه!!!
برش داشتم...
آهان!!!فهمیدم!!!
در فکر فرو رفتم...آستین های مانتوام هنوز هم بالا بود...
نگاهی به به کادو کردم...
یک جفت ساق دست مشکی و زیبا...
وای خدای من باورم نمیشه!!
در کمال آرامش از روز اول تا حالا...
چطور ممکنه...
ساق دست را دستم کردم و جلوی آیینه ایستادم...
چقدر به دستانم می آید...
نفس عمیقی کشیدم و مقنعه ام را از سرم در آوردم!
بعد هم لباس هایم را عوض کردم...
ساق دست هایم را در آوردم تا کردم و بالای سرم گذاشتم!
کاغذ کادوی ساق دست را هم گذاشتم بین دفترچه خاطراتم...
عمیق در فکرم...
نمیدانم سرنوشتم چیست...
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣
.
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت #ســیـــزدهــــم
با همان عجله ی همیشکی برای دیدن روشنک و هضم این دلتنگی پله های شرکت را بدو بالا رفتم پشت در ایستادم، موهایم را به سمت راست ریختم ، نگاهی به دستانم انداختم...
داخل شدم، روشنک پشت صندوق نشسته بود...مثل همیشه فوق العاده جدی مشغول کارش بود...
من هم طوری که مرا نبیند از کنارش رد شدم و رفتم قسمت بایگانی...
آینه ی جیبی ام را از کیفم در آوردم و چهره ام را تماشا کردم آرایشم نسبت به دیروز کمی ملایم تر بود...
مشغول کارم شدم...
نمیدانم سرنوشت من چیست...
روز اول قبل از دیدن روشنک وقتی برای استخدام در شرکت آمدم، وقتی زمین خوردم و روشنک بالای سرم بود هنوز هم آن نگاه محبت آمیزش یادم هست...چشم هایش...
و وقتی فهمیدم که پشت صندوق مشغول کار است...چقدر عصبی شدم!
جدیت او در وقت کار و مهربانیش در برخورد با من عجیب است...
نمیدانم کیست ولی هرکه هست لایق دوست داشتن است...و من دوستش دارم...کاش می توانستم با او دوستی صمیمی باشم...
در افکارم غرق شده بودم که حواسم به جوهر ریخته شده روی برگه های بایگانی نبود!
تا به خود آمدم برگه هارا جمع کردم...اما جوهر گوشه ی کاغذ خیلی نمایان بود!
گوشی ام روی میز به لرزه در آمد...
برگه هارا گوشه ای گذاشتم و رفتم سمت گوشی روشنک پیام داده بود...
سلام عزیزم اومدی شرکت؟؟امروز ندیدمت...
نگاهی به دستانم انداختم که مثل همیشه از آستین های بالا زده ام پیداست...
یاد ساق دستی افتادم که الان گوشه ی تختم است...
گوشی ام را داخل جیبم گذاشتم...
بدون توجه به پیامی که دیده بودم مشغول ادامه ی کارم شدم...
بعد از مدتی صدایی من را سرجایم کوباند...برگشتم و چشمانم به چشمانش برخورد کرد ...
من من کنان سلام کردم دستانم را پشت سرم بردم و به زور آستین هایم را پایین کشیدم...
-إ...سلام روشنک جون اینجا چیکار میکنی...
-سلام عزیزم دیدم خبری ازت نیست جواب پیامم ندادی نگرانت شدم...
گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و گفتم:
-إ ...پیام دادی؟شرمنده ...
-دشمنت شرمنده عزیزم خوبی؟
-إم...آره آره خوبم...
لبخندی زد و گفت:
-خب من برم سرکارم اومده بودم تورو ببینم...دوباره میبینمت...
لبخندی زدم و گفتم:
-میبینمت...
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت #چــهـــاردهــــم
روشنک دور شد و رفت پشت صندوق...
پشت صندلی نشستم.سرم را روی میز گذاشتم و دستانم را روی سرم.قطره های اشک گوشه ی مانتوام را خیس کرد.بعد از چند لحظه لمس دستی را روی کمرم حس کردم از جایم بلند شدم.یکی از همکارانم بود.رو به من گفت:
-خوبی؟!
لبخندی زدم از جایم بلند شدم از پشت شیشه ی اتاق بایگانی.محو تماشای روشنک شدم اشک در چشمانم حلقه زد.دوباره لمس دستی را روی شانه ام بسمحس کردم.
-حالت خوبه؟؟؟
-آره خوبم!
دستش را پس زدم و از بایگانی دور شدم...
دستم را روی دستگیره فشار دادم.
در را باز کردم، روبه روی آیینه ایستادم شیر را باز کردم آستین هایم را بالا دادم دستانم را خیس کردم. مشتی از آب را در دستانم جمع کردم و محکم بر صورتم کوباندم...
آرایشم روی صورتم پخش شد خودم را در آیینه نگاه کردم...
پلک نمی زدم...
-من کیستم!
این دوراهی زندگی چیست!
مشتی از آب را توی دستانم جمع کردم و دو مرتبه روی صورتم پاچیدم...
اشک هایم سرازیر شد...
گویی جنون گرفته باشم آرام و قرار نداشتم!
دستمالم را از جیبم برداشتم صورتم را پاک کردم و برگشتم قسمت بایگانی...
پایان ساعت کاری بود...
وسایل هایم را جمع کردم و خواستم زود از شرکت بیرون بروم قبل از اینکه با کسی برخورد کنم یا حتی اینکه روشنک مرا ببیند!
ولی یاد وقتی افتادم که جواب پیامش را ندادم...
قدم هایم را کج کردم و برگشتم سمت صندوق روشنک هنوز مشغول کارش بود گفتم:
-إهم...
روشنک تا چشمش به من خورد لبخندی زد وسایل هایش را از روبه رویش جمع و جور کرد و بعد از روی صندلی بلند شد...گفت:
-سلام خانمی خسته نباشی.
پلک هایم را باز و بسته کردم و گفتم:
-ممنونم داشتم می رفتم اومدم ازت خداحافظی کنم.
لبخندی زدو گفت:
-ممنونم عزیزم خوشحالم کردی برو به سلامت.
لحظه ای ساکت ماندم روشنک عجب موجود عجیبیست...
مطمئنم که امروز صبح دید که آستین های من مثل همیشه بالاست و مطمئنم که متوجه شد که ساق دستی در دستم نیست...
پس چرا هیچ چیز نگفت؟!
حتی از صبح به دست هایم هم نگاهی نکرده انگار که هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده باشد...
سکوت من طولانی شد...روشنک دستش را روبه رویم به چپ و راست چرخاند و گفت:
-خوبی؟!
یاد روز اولی که دیدمش افتادم دستم را روی چشم هایم کشیدم و گفتم:
-ببخشید من یکم خستم.
دستم را روبه رویش دراز کردم باهاش دست دادم و رفتم...
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت #پـــانـــزدهــــم
جلوی در خانه ایستادم دستم را روی زنگ نگه داشتم و بعد از مدتی برداشتم، مادرم در را باز کرد بی حوصله پله ها را طی کردم. وارد خانه شدم سلام کردم و بدون حرفی وارد اتاقم شدم در را پشت سرم بستم کوله پشتی ام را گوشه ای از اتاق و مقنعه ام را گوشه ای دیگر پرت کردم. تنم را روی تخت انداختم و چشم هایم را بستم.نفس عمیقی کشیدم. سرم را کج کردم و چشم هایم را چرخاندم، ساق دست هایم درست گوشه ی تخت روی کمد کوچکم بود...نگاهشان کردم. اشکی از گوشه ی چشمم پایین آمد و روی بالشتم محو شد...
من یک دختر با این روحیات چطور با کسی برخورد کرده ام که تا به حال هم عقیده اش را دوست نداشتم، و آن دختر آنقدر عجیب است که ذهن مرا درگیر می کند... نمی دانم باید چه کار کنم!
دوست دارم...همه چیزش را!
خودش را درونش را بیرونش را رفتارش را اخلاقش را صورتش را و حتی...
"حجابش را"
از روی تخت بلند شدم لباس هایم را عوض کردم مقنعه ام را از گوشه ی اتاق برداشتم...
فضای اتاق گرفته بود چراغ را روشن کردم صدای نم نم باران که به پشت شیشه میخورد آرامشی خاص به من می داد...
پرده را کنار زدم...
پشت پنجره نشستم به خودم فکر کردم به زندگی ام...
به سرنوشتم...
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت #شــانـــزدهــــم
امروز روز تعطیل کاری منه...
اصلا حوصله ی خانه ماندن را ندارم!
لباس هایم را تنم کردم. مادر مثل همیشه غر می زد و من بی توجه به حرف هایش از در خانه بیرون رفتم.
کفش هایم را پام کردم و از آپارتمان خارج شدم...
نفس عمیقی کشیدم و از کوچه تا خیابان اصلی را قدم زدم...
طبق معمول هنز فری ام را از جیبم بیرون آوردم به گوشی ام وصل کردم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم...
صدای آهنگ را تا ته زیاد کردم تا صدای دیگری نشنوم...
دلم می خواست در دنیای خودم غرق شوم...
به نزدیک ترین پارک رفتم و روی چمن ها دور از مردم دراز کشیدم...
چشم هایم را بستم...
چیزی جز صدای آهنگ نمی شنیدم...
غرق در افکارم بودم و عمیق به روشنک فکر می کردم!
-باید چیکار کنم...
چمن خنک بود و به روحم حس تازه ای می داد. دلم می خواست همان جا به خواب روم.
متوجه دستی شدم که شانه ام را تکان می داد.به یک باره ترسیدم!
چشم هایم را باز کردم که با چهره ی یک خانم چادری روبه رو شدم. هنز فری ام را از گوشم در آوردم و با عصبانیت گفتم:
-بله خانم؟؟!!
-ببخشید...ولی اون پسر هایی که دور تر از شما ایستادن داشتن به شما نگاه می کردن میخواستم بهتون بگم که یه وقت مشکلی پیش نیاد ببخشید عصبانیتون کردم...
اگر تا قبل از برخورد با روشنک آن دختر را میدیدم مطمئنا باهاش بد برخورد می کردم...
ولی وقتی حس کردم که او هم شاید یک چادری شبیه روشنک باشد...
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون.
از روی چمن ها بلند شدم نگاه تنفر آمیزی به آن پسر ها انداختم و از آن جا دور شدم.قدم می زدم و هوای خنک را می بلعیدم...
-باید بیشتر با روشنک آشنا بشم ولی قبلش باید خودمو بشناسم...
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت #هـــفــدهــــم
-باید بیشتر راجع به روشنک فکر کنم...
در فکر غرق بودم که تلفنم زنگ خورد.پشت خط روشنک بود.لبخند موزیانه ای زدم:
-چقدر حلال زادست!
قسمت سبز را به طرف قرمز کشیدم تلفن را به گوشم چسباندم و گفتم:
-سلام عزیزم.
-سلام خانمی چه خبر؟
-سلامتی.شما چه خبر؟
-ماهم سلامتی
-چیکارا میکنی؟
-هیچی بیرونم.دیگه دارم میرم خونه!
-اهان.مزاحمت شدم بگم برای غروب برنامت چیه؟
-برنامه ای ندارم. چطور؟
-میخواستم باهم بریم جایی.
-چه خوب حتما.
-پس میبینمت.
-میبینمت.
تلفن را قطع کردم لبخند رضایت بخشی روی لب هایم نشست.
قدم هایم را بلند تر برداشتم و راهی خانه شدم.
روبه روی خانه ایستادم دستم را روی زنگ نگه داشتم و بعد از مدتی برداشتم. مادرم در را باز کرد.وارد راه رو شدم و پله ها را طی کردم.مادرم جلوی در ایستاده بود نگاهی به من انداخت و چشم هایش را خمار کرد...
ابروهایم را بالا انداختم و نگاهش کردم بعد از چند ثانیه که به هم خیره شده بودیم وهیچ کدام عکس العملی نشان نمیدادیم.حتی به اندازه ی ردو بدل شدن یک کلمه! شانه هایم را بالا انداختم و از کنارش گذشتم.وارد خانه شدم و یک راست به اتاقم رفتم.دستم را سمت کمد لباس هایم بردم.
از اتاق صدای کوبیده شدن در خانه را شنیدم!
سرم را بلند کردم به سمت در اتاق رفتم و ناگهان با چشم های مادر رو به رو شدم!!!
ترسیدم و از ترس عصبانی شدم چشم هایم را بستم لبم را گزیدم و گفتم:
-چیه؟؟؟
مادر جوابی نمی داد.فقط نگاهم می کرد.کمی ترسیدم آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-ببخشیدا مامان ولی میشه بری بیرون من الان کار دارم!
با صدای آرام و خسته گفت:
-معلوم هست چیکار میکنی؟
-زندگی که نمیکنم.مجبورم نفس بکشم حداقل.
-نفیسه!!! حواست یکم به دورو برت باشه!
بعد هم محکم در را کوبیدو بیرون رفت.
در را باز کردم و گفتم:
-بابا این در ترکید انقدر کوبیدیش!!
جوابی نشنیدم در را بستم و دو مرتبه سمت کمد لباس هایم رفتم.
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت #هــجــدهــــم
کمدم را باز کردم و دستم را روی لباس هایم کشیدم.از بین رخت ها بافت قهوه ایم را بیرون آوردم و روی تخت انداختم.شلوار مشکی ام را با شال مشکی ام ست کردم.به ساعتم نگاهی انداختم یک ساعت تا غروب مانده.
ساعت هفت غروب بود که تلفنم زنگ خورد.به اسمش نگاهی انداختم.
••روشنک••
قسمت سبز را به طرف قرمز کشیدم و گوشی را روی آیفون و لبه ی میز قرار دادم.
-جونم؟
-سلام عزیزم.
-سلام خوبی؟
-الحمدلله.
بلند بلند خندیدم و گفتم:
-بازم الحمدلله؟؟
اوهم خندید و گفت:
-کجایی؟؟
-خونه ام.
-پس کم کم آماده شو بعد که زنگ زدم بیا سر کوچه.
-باشه باشه.
-فعلا.
تماس را قطع کردم و پشت میز نشستم یک مشت از لوازم آرایشم را روی میز ریختم و شروع به آرایش کردن شدم.
خط چشمی نازک پشت چشمم کشیدم و ماتیک نسبتا تیره ی جگری را روی لب هایم فشردم.
موهایم را بلا بستم و دسته ای از موهایم را سمت راست پشت گوشم انداختم لباس هایم را تنم کردم و شالم را روی سرم انداختم.
روبه روی آیینه ایستادم و لبخندی موزیانه زدم کمی به چهره ام خیره ماندم و بعد از چند دقیقه لبخندم محو شد...
-چیکار میکنم!!!
سریع نگاهم را از آیینه گرفتم و دستمالم را برداشتم تا ماتیڪم را پاک کنم که تلفنم زنگ خورد...⇦⇦⇦روشنک
-جونم؟
-عزیزم آماده ای؟
-آره آمادم.
-پس بیا سر خیابون.
-اومدم.
-فعلا.
دستمال را روی زمین پرت کردم و از خانه بیرون رفتم...
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت #نـــوزدهــــم
تیپ این دفعه ی من نسبت به قبل خیلی بدتر بود...
فقط منتظر کوچکترین حرکت از سمت روشنک بودم.
دیگه کار از آستین های بالا زده ام گذشته بود.از خانه بیرون آمدم به بافت کوتاهی که تنم بود نگاهی انداختم.کمی ترسیدم با خودم گفتم روشنک امشب به تیپ من گیر می دهد!!
دستم را سمت پایین بافتم بردم و از دو طرف پایین تر کشیدمش بعد راهی شدم.
سر خیابان که رسیدم ماشین روشنک را دیدم.برایم بوق زدو به سمتش رفتم.
سوار ماشین شدم لبخند عمیقی که بر لبش بود کمی محو شد...به صورتم نگاهی کرد ولی مدتی نگذشت که دوباره به حالت عادی برگشت.
نفسم را با خوشحالی بیرون دادم بالاخره تونستم نظر روشنک را جلب کنم...
دستش را سمت من آورد و به من دست داد...
-سلام عزیزم.
چشمانم را ریز کردم لبخندی زدم و گفتم:
-سلام روشنک جان.
-خوبی؟
خندیدم و گفتم:
-الحمدلله هستم.
او هم بلند خندید و گفت:
-ای شیطون.
ماشین را روشن کرد از آیینه عقب را نگاه کرد و وارد خط شد...
-خب چه خبرا؟
دستم را روی موهایم کشیدم و گفتم:
-سلامتی شما چه خبر؟
-سلامتی شما.
-خب حالا کجا میریم.
خندید و گفت:
-می خوام بدزدمت.
بلند خندیدم وگفتم:
-چه خوب.
نگاه اول روشنک به من شاید کمی از لبخندش کم کرد ولی سریع به حالت عادی برگشت...
او هنوز هم بی توجه به تیپ من با من حرف می زد خیلی عادی.لجم را در آورده بود.باید امشب سر از کارش در بیاورم.
روشنک ادامه داد:
-گفتم شام امشبو با تو بخورم.
چشم هایم را گرد کردم و گفتم:
-جدی؟؟؟؟؟؟
-آره.دوست نداری؟
-نه این چه حرفیه اختیار داری.باعث افتخارمه.
هر دو خندیدیم...
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت #بـــیـــســـتــم
نیم ساعتی تا رستورانی که مد نظر روشنک بود راه بود.از ماشین پیاده شدیم بی اختیار دستم را سمت بافتم بردم و پایین کشیدمش.
موهایم را کمی داخل تر دادم و با قدم هایمان وارد رستوران شدیم.
پشت یک میز دونفره نشستیم.
-خب نفیسه جون.چی دوست داری.امشب مهمون منی.
-واقعا؟؟؟اینجوری نمیشه که بی خبر.
خندید و گفت:
-بگو چی دوست داری.
-هرچی که تو دوست داشته باشی.
خندید و گفت:
-من جوجه رو ترجیح میدم.
-منم به ترجیح شما امتیاز میدم.
هر دو خندیدیم و بعد از مدتی سفارش دادیم.
روشنک_خب تعریف کن.
-از چی؟
-از خودت.از خوبیات.
خندیدیم و گفتم:
-خوبی که ندارم.
-چرا؟؟؟تو سر تا سر خوبی.
-جدی میگی؟
-معلومه.
نگاهم را به میز دوختم.واقعا چطور و با چه افکاری به من میگه که خوب هستم.باید از همین حالا شروع کنم.
یکی از ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
-تو بگو.از خودت.از زندگیت.
سکوتی و شد و ادامه دادم:
-از چادرت.
چشم های عسلی اش با روسری قهوه ای که سرش کرده بود غوغا می کرد...
لبخندی زد و گفت:
-چادر...
-نگاهی بهش انداختم گفتم:
-دوستای تو همه چادری هستن؟
-آره چطور؟
-پس با این حساب من تنها دوست مانتویی توام.
سکوتی بینمان برقرار شد ادامه دادم:
-من تا قبل از دیدن تو...فکر میکردم چادری ها آدم های خشکی باشن.
لبخندی زد و گفت:
-نه عزیزم همه چیز خوب و بد داره.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-اگه بدونی من از نوع بدشم چی؟؟
خندید و گفت:
-إم! ببینم چرا غذارو نمیارن گشنمه ها!!
خیلی جدی گفتم:
-بحثو عوض نکن!!روشنک تو چرا هیچی به من نمیگی؟؟؟
-منظورتو نمیفهمم...
-من و تو اصلا به هم نمیخوریم.
-نفیسه بیخیال این حرفا.اینا چیه میگی!منو تو دوستیم.
-اما باهم فرق داریم و هیچوقت هم مثل هم نمیشیم.نمیفهمم چرا انقدر بی تفاوت رفتار میکنی؟؟
-نفیسه!!!!
-شرمنده روشنک من اصلا حالم خوب نیست.
از روی میز بلند شدم و بدون توجه به روشنک از رستوران بیرون رفتم.
بی اختیار زدم زیر گریه...
-وای من چیکار کردم...بلند بلند گریه می کردم...
آخه این چه زندگیه چه سرنوشتیه...
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_haftad
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد❣
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت #پــنــجــاه و هــفـــتــم
مدت زیادی گذشت...تا برسیم ولی چشم رو گذاشتیم پاهامون روی خاک های شلمچه بود...
من_روشنک؟!
-جان؟
-اینجا که چیزی نداره...همش خاکه...
روشنک همونطور که چمدونشو می کشید گفت:
-نه عزیزم اولا اینکه همش خاک نیست بعدشم...نمیبینی؟؟؟
-چیو؟؟؟!!!
به اطراف اشاره کرد و گفت:
-خوش آمد گویی شهدارو...
استشمام کن...هوای شهدا رو حس میکنی...
راست می گفت یک لحظه حس کردم همه ی شهدا به استقبال ما اومدن...لبخندی زدم و گفتم :
-به قول سهراب. چشم هارا باید شست جور دیگر باید دید...
روشنک هم خندید...
برادر روشنک یه کوله بیشتر نداشت اونم روی دوشش بود.وقتی دید منو روشنک سختمونه با چادر چمدون هارو بلند کنیم اومد طرفمون چمدون روشنک رو گرفت و گفت:
-بده من آبجی...
من هم که تازه یاد گرفته بودم چادر سرم کنم با حالت درگیری چمدونو گرفته بودم.طرفم اومد و گفت:
-بدین من بیارم.
-نه ممنونم خودم میارم.
-نه شما با چادر سختتونه من دستم خالیه.
-نه نمیخواد شما اذیت میشین دوتا ساک دستتونه.
-نه اذیت نمیشم بدین به من.
-نه...
یک دفعه چمدون از دستم افتاد.دولا شد و چمدونم رو برداشت و گفت:
-با اجازه...
دندونمو روی لبم فشار دادم روشنک خندش گرفته بود. گفتم:
-عجب زوری بابا ایولا!! یکی رو شونه یکی این دست یکی اون دست!
روشنک دستش رو روی بینیش گذاشت و با خنده گفت:
-هیسسس...یه خانم اینطوری حرف نمیزنه...ایولا چیه!
-اوه بله بله شرمنده.
خندیدیم. دستمو گرفت و راه افتادیم.سمت خوابگاه ها رفتیم و یه جا مستقر شدیم .
بعد آماده شدیم بریم یه جایی به اسم کانال کمیل.
سوار اتوبوس شدیم برای حرکت .
روی هرکدوم از صندلی ها یه چفیه بود و روش یه پیکسل از شهیدی.
روشنک_وایسا...
-چیه؟؟
-ببین هر شهیدی بهت افتاد بدون که اون انتخابت کرده...
نفس عمیقی کشیدم و سمت یکی از صندلی ها رفتم.
صندلی کنار پنجره ...
چفیه رو برداشتم به پیکسل نگاهی انداختم و بعد با چشم های گرد شده گفتم:
-روشنک!!!!!!
-چی شد؟؟؟
-واای باورم نمیشه...شهید ابراهیم هادی!!!
-روشنک سمت من اومد و گفت:
-ببینم؟؟
-ایناها...
-ببین نفیسه از همون روز اول این شهید بهت نظر کرده بود.
-وای خدای من.
همون لحظه برادر روشنک اومد کنار ما و با لحن خاصی گفت:
-شهید ابراهیم هادی...
گفتم:
-بله بله...
-برام خیلی جالب بود که این شهید به شما افتاد...
-چرا ؟؟؟
نگفت چه دلیلی داره ولی پشت بند حرفش گفت:
-ما از این شهید فقط همین یه پلاکو داشتیم. که قسمت شما شد...با اجازه یاعلی .
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_haftad
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد❣
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت #پــنــجــاه و هــشــتــم
خیلی طول نکشید که رسیدیم کانال کمیل...
واقعا قشنگ بود...
حس هایی تجربه کردم که تا اون موقع تجربه نکرده بودم...
روی خاک ها نشسته بودیم راوی برامون راوی گری می کرد:
ای رفقا...
میدونین اینجا کجاست؟؟؟
کانال کمیل...
جایی که زیر خاکش پر از جسم شهیده...
جایی که ابراهیم هادی هنوز هم پیکرش اینجا مونده...
روبه روشنک گفتم:
-روشنک راستی!!!شهید هادی پیکرش اینجاست!!!
-آره عزیزم...
اشک توی چشمام جمع شد راوی ادامه داد:
رفقا...یه روزی اینجاها دست دشمن بود ولی بچه ها همرو از دشمن پس گرفتن اونا جنگیدن بخاطر شماها بخاطر ناموسشون...خواهرا...چجوری از خونشون پاسداری می کنیم...
شهدای مدافع حرم میرن سرشون میره که چادر از سر شماها نره...
روشنک روبه من کردو گفت:
-نفیسه چادر خیلی مهمه خیلی ارزش داره...ولی اولین چیز اعتقاد تو به چادره...اخلاق و ایمان در کنار هم...یه مذهبی واقی نمونه ی کامل یک انسان باش...همیشه...
-روشنک...از خدا ازتو از شهدا از شهید ابراهیم هادی از همه چیز و همه کس ممنونم...شکر...
راوی راوی گری می کرد و ما گریه می کردیم حرف هاش دل آدمو می لرزوند...
رفقا حواستون باشه چیکار میکنید...یاد شهیدا باشین...
گریه می کردم سرم و گذاشتم روی پای روشنک و بلند بلند گریه کردم...
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣