eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ مـریـم سـرخـه اے 🌹قسـمـت -باید بیشتر راجع به روشنک فکر کنم... در فکر غرق بودم که تلفنم زنگ خورد.پشت خط روشنک بود.لبخند موزیانه ای زدم: -چقدر حلال زادست! قسمت سبز را به طرف قرمز کشیدم تلفن را به گوشم چسباندم و گفتم: -سلام عزیزم. -سلام خانمی چه خبر؟ -سلامتی.شما چه خبر؟ -ماهم سلامتی -چیکارا میکنی؟ -هیچی بیرونم.دیگه دارم میرم خونه! -اهان.مزاحمت شدم بگم برای غروب برنامت چیه؟ -برنامه ای ندارم. چطور؟ -میخواستم باهم بریم جایی. -چه خوب حتما. -پس میبینمت. -میبینمت. تلفن را قطع کردم لبخند رضایت بخشی روی لب هایم نشست. قدم هایم را بلند تر برداشتم و راهی خانه شدم. روبه روی خانه ایستادم دستم را روی زنگ نگه داشتم و بعد از مدتی برداشتم. مادرم در را باز کرد.وارد راه رو شدم و پله ها را طی کردم.مادرم جلوی در ایستاده بود نگاهی به من انداخت و چشم هایش را خمار کرد... ابروهایم را بالا انداختم و نگاهش کردم بعد از چند ثانیه که به هم خیره شده بودیم وهیچ کدام عکس العملی نشان نمیدادیم.حتی به اندازه ی ردو بدل شدن یک کلمه! شانه هایم را بالا انداختم و از کنارش گذشتم.وارد خانه شدم و یک راست به اتاقم رفتم.دستم را سمت کمد لباس هایم بردم. از اتاق صدای کوبیده شدن در خانه را شنیدم! سرم را بلند کردم به سمت در اتاق رفتم و ناگهان با چشم های مادر رو به رو شدم!!! ترسیدم و از ترس عصبانی شدم چشم هایم را بستم لبم را گزیدم و گفتم: -چیه؟؟؟ مادر جوابی نمی داد.فقط نگاهم می کرد.کمی ترسیدم آب دهانم را قورت دادم و گفتم: -ببخشیدا مامان ولی میشه بری بیرون من الان کار دارم! با صدای آرام و خسته گفت: -معلوم هست چیکار میکنی؟ -زندگی که نمیکنم.مجبورم نفس بکشم حداقل. -نفیسه!!! حواست یکم به دورو برت باشه! بعد هم محکم در را کوبیدو بیرون رفت. در را باز کردم و گفتم: -بابا این در ترکید انقدر کوبیدیش!! جوابی نشنیدم در را بستم و دو مرتبه سمت کمد لباس هایم رفتم. ... @shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣