سلام
این کلیپ را نگاه کنید
وبه وزیر بی سوادوبی توفیق بفرماییداشک هدیه خداست که به اهلش میدهندواصلالذت اش ومعنویتش _
بی نهایت هست که زبان قاصرازبیانش هست فقط خدااشک می خرد ومی داند ارزشش چیست/
آقای وزیراگرلایق اشک ریختن نشدی بیانیه نده وتئوری صادرنکن چون لذت نبردی که درک کنی بروخودتواصلاح کن شایداشک بریزی وخداببخشدتوروبخاطراین هذیان گفتن
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹قسـمـت #چــهـــاردهــــم
روشنک دور شد و رفت پشت صندوق...
پشت صندلی نشستم.سرم را روی میز گذاشتم و دستانم را روی سرم.قطره های اشک گوشه ی مانتوام را خیس کرد.بعد از چند لحظه لمس دستی را روی کمرم حس کردم از جایم بلند شدم.یکی از همکارانم بود.رو به من گفت:
-خوبی؟!
لبخندی زدم از جایم بلند شدم از پشت شیشه ی اتاق بایگانی.محو تماشای روشنک شدم اشک در چشمانم حلقه زد.دوباره لمس دستی را روی شانه ام بسمحس کردم.
-حالت خوبه؟؟؟
-آره خوبم!
دستش را پس زدم و از بایگانی دور شدم...
دستم را روی دستگیره فشار دادم.
در را باز کردم، روبه روی آیینه ایستادم شیر را باز کردم آستین هایم را بالا دادم دستانم را خیس کردم. مشتی از آب را در دستانم جمع کردم و محکم بر صورتم کوباندم...
آرایشم روی صورتم پخش شد خودم را در آیینه نگاه کردم...
پلک نمی زدم...
-من کیستم!
این دوراهی زندگی چیست!
مشتی از آب را توی دستانم جمع کردم و دو مرتبه روی صورتم پاچیدم...
اشک هایم سرازیر شد...
گویی جنون گرفته باشم آرام و قرار نداشتم!
دستمالم را از جیبم برداشتم صورتم را پاک کردم و برگشتم قسمت بایگانی...
پایان ساعت کاری بود...
وسایل هایم را جمع کردم و خواستم زود از شرکت بیرون بروم قبل از اینکه با کسی برخورد کنم یا حتی اینکه روشنک مرا ببیند!
ولی یاد وقتی افتادم که جواب پیامش را ندادم...
قدم هایم را کج کردم و برگشتم سمت صندوق روشنک هنوز مشغول کارش بود گفتم:
-إهم...
روشنک تا چشمش به من خورد لبخندی زد وسایل هایش را از روبه رویش جمع و جور کرد و بعد از روی صندلی بلند شد...گفت:
-سلام خانمی خسته نباشی.
پلک هایم را باز و بسته کردم و گفتم:
-ممنونم داشتم می رفتم اومدم ازت خداحافظی کنم.
لبخندی زدو گفت:
-ممنونم عزیزم خوشحالم کردی برو به سلامت.
لحظه ای ساکت ماندم روشنک عجب موجود عجیبیست...
مطمئنم که امروز صبح دید که آستین های من مثل همیشه بالاست و مطمئنم که متوجه شد که ساق دستی در دستم نیست...
پس چرا هیچ چیز نگفت؟!
حتی از صبح به دست هایم هم نگاهی نکرده انگار که هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده باشد...
سکوت من طولانی شد...روشنک دستش را روبه رویم به چپ و راست چرخاند و گفت:
-خوبی؟!
یاد روز اولی که دیدمش افتادم دستم را روی چشم هایم کشیدم و گفتم:
-ببخشید من یکم خستم.
دستم را روبه رویش دراز کردم باهاش دست دادم و رفتم...
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت+ دهه هفتاد❣
در وصیتنامه اش
نوشته بود:
من کجا و شهدا کجا
خجالت میڪشم
مانند شهدا وصیت ڪنم
من ریزه خوار
سفره آنها هم نیستم !
شهید دهه هفتادی
#مدافع_حرم
#شهیدعباس_دانشگر✨
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#عشـــق
هنگام
•| عاشقـــــےبا معبـــــود
است♥️🍃
التماس دعای #شهادتـــــــ
°•|🍃🌸
°•{پزشـــــک جبهه و جنگ
#شهید_محمدعلی_رهنمــــون🕊🌹}•°
📃 #فــــرازهایےازوصیتنـــــامہ
🔸نمیدانم چگونه داستان سفرم را به جایگاه مسافران عاشق و محل عروج ایثارگران خونینبال را بیان کنم. همه چیز از آن هنگام آغاز گشت که پا به دو کوهه نهادم، سرزمینی که خاکش چون کربلا مقدس است، چرا که قدمگاه #شهیدان وطن اسلامیمان است که به سوی کربلای ایران میشتافتند و میعادگاه عشق میباشد.
🔸محلی است که عبد با معبود پیمان وفاداری و جانبازی میبندد و او را تنها راه و همراهش میخواند، طلب آمرزش گناهانش را میکند و شتابان بسوی تیرهای رها شده از کمانهای ظلم و استبداد میرود که در برابر آنها سپری شود تا اسلام و ایران محفوظ بماند و لطمهای هر چند کوچک به سرزمین اسلامیمان وارد نگردد.
🔸دوکوهه همان گمشده عاشقان در حسرت پرواز بود. پرواز به اوج ملکوت همان سرزمینی که دهها لشکر، هزاران گردان و گروهان از آنجا به عملیاتهای پر شکوه والفجر و خیبر و... اعزام میشدند که در آن زمان هر نوجوان ایرانی آرزوی ورود به آن را داشت.
°•{ نشــــربمنــــاسبتــــــــ
#ســــالــــروزولادتــــــــــــ💚}•°
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣