#بسـم_الـرب_الشـہدا
🕊گاهی خادمی شهدا سخت میشود...
🕊🕊گاهی نوشتن از شهدا بی نهایت سخت میشود...
😔گاهی دلمان صدتا چاک میشود آنجا همسر شهید گفت :غذای مورد علاقه آقاسید تا سه روز دست نزده روی گاز ماند
#همسر_شهید_سیدمحمدحسین_میردوستی
😔جان دادیم آن جا که برادر شهید گفت :لحظه تولد زینب حضور حاج محمد را زیبا درک میکردیم #برادر_شهید_محمد_بلباسی
😔مردیم زنده شدیم آنجا همسر شهید از #یادت_باشد
#یادم_هست گفت
#همسرشهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
😔گریه کردیم آنجا که #همسر_شهید_مدافع_امنیت_پویا_اشکانی با آن سن کمش از چهل دو روز امیدش برای برگشت همسرش از کما گفت
😔قلبمان در حال سکته بود آنجا که #پدر_شهید_فاطمیه_محمدحسین_حدادیان از وداع با روضه مصور علی اکبرخود گفت
😔مردیم زنده شدیم آنجا که #همسر_شهید_مدافع_وطن_کمیل_صفری_تبار از یاعلی ،یا امیرالمومنین خودش و کمیلش گفت
🌻گاهی خادم بودن سخت میشود چرا که تا چند روز هی میپرسی چگونه تحمل کردید خانواده شهدا
بیاید وفادار خون شهید باشیم
#حرف_دل
@Shahadat_dahe_haftad
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
❤بسمـ رب العشق❤ 🕊آرزوے دست هایمـ....🕊 #پارت_چهارم فردای اون روز که از خواب بیدار شدم...☺️ پدر و
❤️بسم رب العشق❤️
آرزوے دست هایم....🕊
#پارت_پنجم
ب چهره نگران مادرم لبخنــ😊ــدی زدم و درجواب پدرم که گفت:دخترم حالت خوبه؟
لبخندی زدم و گفتم خوبم بابایی جونمم......اممم....بابا ابجی یسنا کجاست!
_تواتاقشه...
_خب... پس میرم پیشش باهاش بازی کنم😍
از رویه تختم بلند شدمو ب سمت در رفتم و از اتاق خارج شدم و وارد اتاق یسنا شدم.
بهش گفتم (بالبخند): سلام آبجی یسنا☺️
امممم من مستانه ام ... لبخندی زدمو گفتم خوبی !؟ میای بازی کنیم!؟
بی توجه نگاهم کرد و گفت :ببین دختر جون من آبجی تو نیستم پس حرف الکی نزن!!!😒
خوب یا بد بودن حال منم ب تو هیچ ربطی نداره .. علاقه ای هم به بازی باتو ندارم پس بفرما بیرون ....😶
گنگ و بی خبر از همه جا فقدنـ👀ـگاش کردم...آروم و بی سروصدا از اتاق رفتم بیرون🚶♀ .... با بغض وارد اتاقم شدم😓... و تاشب بیرون نیومدم حتی برایه ناهار و شام....😢
پروین غذامو واسم اورد تویه اتاق و ازم پرسید چیشده!؟
و منم از زیر تا پیاز ماجرارو تعریف کردم واسش ....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️بسم رب العشق❤️
آرزوے دست هایم....🕊
#پارت_ششم
وقتی شنید گفت صبوری کن مادر...
فردای اون روز که رفتم صبحانه بخورم دیدم یسنا با عصبانیت اومد و گفت گردنبند،من کجاس ؟؟! 😡
_من نمیدونم 😳
گفت: دروغگو من میدونم پیش توئه 😤
و دوید و رفت توی اتاقم
همه با تعجب رفتیم دنبالش😳 مث دیونه ها اتاقمو میگشت که یهو از توی کمدم یچیزی پیدا کرد
لبخند مرموزی زد و با پوزخند اومد،سمتم😐
گردنبدو گرفت جلوی صورتم و با طعنه
گفت: که پیش تو نیست 😏
و زد زیر گریه
گنگ نگاش کردم.....
با تعجب در حالی که به همه نگاه میکردم گفتم : من.......من برش نداشتم ...😓
با بغض نگاه مادر و پدرم کردم و گفتم: م....ما...مامان .....بابا...😭😭
بابام با عصبانیت اومد جلو و یه سیلی محکم خوابوند زیر گوشم😰
و گفت: دختر بیشعور
یکی دیگه زد
گفت: دزد بی صاحاب
یکی دیگه زد
گفت :..........
یکی دیگه
انقدر زد تا خسته شد😭😔
و از اتاق رفت
از اون روز آزارای یسنا شروع شد و دیگه من پدر و مادرمو نداشتم😔
شدم تنها و بی پناه و تنها پناهم شد سعید تنها برادرمو پروین و دخترش😔😭
وارد اتاقم شدم و لباس پوشیدم یه کت بلند و شلوار مشکی و پالتوی سفیدمم پوشیدم روش چکمه های چرم مشکیمم پوشیدم و یه آرایش ساده کردمو رفتم بیرون
سوار ماشین شدمو از خونه خارج شدم😊
به سمت دانشگاه رفتم
قرار بود منو مریم همدیگه رو توی دانشگاه ببینیم و از اونجا بریم گردش😍
#ادامه_دارد
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣