🌺🌻 داستان شب 🌻🌺
سلام و تحیت؛
شبتون بخیر و شادی....؛
وجودتون بسلامت و دعا و خواسته هاتون مستجاب...؛
الهی تا هست : شما و عزیزانتون باشید و شادی و نشاط و بس...؛
الهی آمین
..................................
داستان امشب را تقدیم میکنم.
۱۴۰۳/۰۱/۲۴
"مردى که کمک خواست"
در تاریخ نقل شده:
مردی در عهد رسول مهربانی ها؛ حضرت محمد مصطفی صلوات الله علیه و علی آله الطیبین و الطاهرین ؛ زندگی سخت و رنج آوری داشت.
آن مرد که حالا به شرایط مطلوبی رسیده بود ؛ به گذشته پرمشقت خویش مى اندیشید , به یادش مى افتاد که چه روزهاى تلخ و پر مرارتى را پشت سر گذاشته .
روزهایى که حتى قادر نبود قوت روزانه زن و کودکان معصومش را فراهم نماید.
با خود فکر مى کرد که چگونه یک جمله کوتاه - فقط یک جمله - که در سه نوبت ؛ پرده گوشش را نواخت ؛ به روحش نیرو داد و مسیر زندگانیش را عوض کرد , و او و خانواده اش را از فقر و نکبتى که گرفتار آن بودند نجات داد .
او یکى از صحابه رسول اکرم بود . فقر و تنگدستى براو چیره شده بود .
در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده , با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود , و وضع خود را براى رسول اکرم (ص) شرح دهد , و از آن حضرت استمداد مالى کند .
با همین نیت رفت , ولى قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم (ص) به گوشش خورد :
"هرکس از ما کمکى بخواهد ما به او کمک مى کنیم , ولى اگر کسى بى نیازى بورزد و دست حاجت پیش مخلوقى دراز نکند , خداوند او را بى نیاز مى کند ."
مرد ؛ آن روز چیزى نگفت , و به خانه خویش برگشت . باز با هیولاى مهیب فقر که همچنان بر خانه اش سایه افکنده بود روبرو شد .
ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم(ص) حاضر شد , آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم (ص) شنید :
" هرکس از ما کمکى بخواهد ما به او کمک مى کنیم , ولى اگر کسى بى نیازى بورزد خداوند او را بى نیاز مى کند ."
این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید , به خانه خویش برگشت .
مرد ؛ چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان مى دید ,؛ براى سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم (ص) رفت , باز هم لبهاى رسول اکرم (ص) به حرکت آمد , و با همان آهنگ - که به دل قوت و به روح اطمینان مى بخشید - همان جمله را تکرار کرد...!!!
مرد ؛ این بار که آن جمله را شنید ؛ اطمینان بیشترى در قلب خود احساس کرد .
حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است .
وقتى که از مجلس خارج شد با قدمهاى مطمئن ترى راه مى رفت .
با خود فکر مى کرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت .
به خدا تکیه مى کنم و از نیرو و استعدادى که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده مى کنم , واز او مى خواهم که مرا در کارى که پیش مى گیرم موفق گرداند و مرا بى نیاز سازد .
با خودش فکر کرد که از من چه کارى ساخته است ؟ به نظرش رسید عجالة این قدر از او ساخته هست که برود به صحرا و هیزمى جمع کند و بیاورد و بفروشد .
رفت و تیشه اى عاریه گرفت و به صحرا رفت , هیزمى جمع کرد و فروخت .
لذت حاصل دسترنج خویش را چشید . روزهاى دیگر به اینکار ادامه داد , تا تدریجا توانست از همین پول براى خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد.
باز هم به کار خود ادامه داد تا اینکه به مدد تلاش مستمر و پشتکار و البته همراهی و مساعدت اهل خانواده ؛ صاحب سرمایه و غلامانى شد .
روزى رسول اکرم (ص) به او رسید و تبسم کنان فرمودند :
" نگفتم , هرکس از ما کمکى بخواهد ما به او کمک مى دهیم , ولى اگر بى نیازى بورزد خداوند او را بى نیاز مى کند "
.................................
بله دوستان خوبم؛
قطعا" اراده کردن و توکل بخدا برای هر کاری ؛ تضمین و موفقیت خواهد بود و البته تشریک مساعی و کمک همه اعضاء خانواده...!
شبتان آکنده از مودت و عشق...
وجودتان لبریز از نشاط و سلامتی...
در پناه حفظ و ستر خدا باشید.
🍃🌺🌺🌻🌺🌺🍃
#داستان_شب/ع
💐🌸 داستان شب 🌸💐
سلام و سپاس...؛
شبتون خوش و باطراوت...؛
آرزوی بهترین ها برای شما و خانواده محترم...؛
الهی در کنار عزیزانتون شاد و بانشاط باشید...؛
الهی آمین
..................................
داستان امشب را تقدیم میکنم.
۱۴۰۳/۰۱/۲۷
" دعا نویس حقه باز"
خطبای کلام و وعظ آورده اند:
يك نفر در زمستان وارد روستایی شد و توی برف ؛ دنبال منزلی می گشت برای استراحت ولی از آنجائیکه مرد غريب بود ؛ مردم هم غريبه توی خانههایشان راه نمیدادند ...؛!
همينجور كه توی كوچههای روستا می گشت ؛ ديد مردم به يك خانه زياد رفت و آمد می كنند .
از کسی پرسيد ، اينجا چه خبره ؟
او گفت در این خانه زنی درد زايمان دارد و سه روزه پيچ و تاب ميخوره و تقلا ميكنه ولی نمیزاید ...!
ما هم چندروزه که دنبال یک دعا نويس هستیم و از بخت بد این زائو پیدا نکردیم...!
مرد تا اين حرف را شنيد گفت : بابا دعانويس را خدا براتون رسونده ، من بلدم، هزار جور دعا ميدونم و هزار گره باز میکنم و هزار راه هموار میکنم...!
فورا مرد مسافر را با عزت فراوان وارد خانه كردند و خرش را به طويله بردند ، خودش را هم زير كرسی نشاندند ، بعد قلم و كاغذ آوردند تا دعا بنويسد . مرد روی کاغد چیزهایی نوشت و به آنها گفت :
اين كاغذ را در آب بشوريد و آب آنرا بدهید زائو بخورد...! .
از قضا تا آب دعای یاد شده را به زائو دادند و از خوش شانسی ؛ زائوی داستانما زائيد و پسربچه صحيح و سالم به دنيا آورد...!
از طرفی کلی پول و غذا به او دادند و بعد از چند روز که هوا خوب شد راهیش کردند...!
بعد از رفتنش ؛ یکی از دهاتی ها کاغذ دعا را که کناری گذاشته بودند برداشت و خواند دید نوشته :
"خودم بجا ، خرم بجا ، ميخوای بزا ، ميخوای نزا . . . ."😂😂😂😂😂
اثر زنده یاد عبید زاکانی💐
................................
بله عزیزانم؛
گاهی اوقات صداقت و راستی خریداری ندارد...!
در اینجاست که کژی و نفاق قدعلم کرده و دلها را شیدا و واله خود میکند...!
گاهی ما با برخورد و رفتار و جهل خود ؛ زمینه ناراستی و دغل بازی دیگران را فراهم میکنیم...!
شبتون خوش
مراقب خودتون و عزیزانتون باشید.
🍀🌺🌻🌸🌻🌺🍀
#داستان_شب/ع
🌸💐 داستان شب 💐🌸
سلام و آرزوی بهترین ها...؛
شبتان آرام و برقرار....؛
الهی شاد و سلامت و بانشاط باشید...؛
ان شاءالله
..........🌸💐🌸..........
داستان امشب را تقدیم میکنم
دوشنبه ۱۴۰۳/۰۲/۱۰
"مادر زیباترین لبخند و اشک خدا"
داستان سرایان نیکگفتار و شیرین سخن آورده اند :
مادری نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان ؛ نشسته بود و می گریست...!
فرشته ای فرود آمد و به مادر گفت:
ای مادر ؛ من از جانب خدا آمده ام.
رحمت و فضل خداوند بر آن است که فقط یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد، بگو از خدا چه میخواهی...؟؟!!!
مادر رو به فرشته کرد و گفت:
از خدا میخواهم تا پسرم را شِفا دهد...!
فرشته گفت: پشیمان نمیشوی؟
مادر پاسخ داد: نه؛ هرگز...!!!
فرشته گفت:
اینک پسرت شِفا یافت ولی تو میتوانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی...!
مادر لبخند زد و گفت تو مادر نیستی و درک نمیکنی...!
سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن میگرفت....!
پسرش ازدواج کرد و از اتفاق همسرش را خیلی دوست می داشت...!
پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت:
مادر نمی توانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که خانمم نمیتواند با تو یکجا زندگی کند...!
میخواهم تا خانه ی برایت بگیرم و تو آنجا زندگی کنی...!
مادر رو به پسرش کرد و گفت:
نه پسرم ...!
من میروم و در خانه ی سالمندان با هم سن و سالهایم زندگی میکنم و راحت خواهم بود...!
شما هم با همسرت خوش باشید که دلخوشی من همین است و بس...!
مادر از خانه بیرون آمد ؛ گوشه ای نشست و سخت مشغول گریستن شد...!
فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت:
ای مادر دیدی که پسرت با تو چه کرد...؟؟؟!!!؟
حال پشیمان شده یی...!؟
میخواهی او را نفرین کنی...!؟
مادر گفت:
نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخر تو مادر نیستی و چه میدانی...!؟
فرشته گفت:
ولی باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و می توانی آرزویی بکنی...!!!
میدانم که بینایی چشمانت را از خدا میخواهی، درست است...!؟
مادر با اطمینان پاسخ داد: نه!
فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه...!!!؟
مادر جواب داد:
از خدا می خواهم عروسم زنی خوب و مادری مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کند ؛ آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم...!
اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد...!
هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید:
مگر فرشته ها هم گریه می کنند...!؟
فرشته گفت: بلی...!!!
ولی تنها زمانی اشک میریزیم که خدا گریه میکند...!
مادر پرسید:
مگر خدا هم گریه می کند...!!؟!
فرشته پاسخ داد:
خدا از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است...!!!
..............................؛
آری عزیزانم؛
مادر زیباترین گل در گلستان خلقت و عجیب ترینمخلوق خداوند است...!
مادر مخلوق خاص خداوند و جلوه عشق و ایثار و مهربانی خداست...!
هیچ کس و هیچ چیز را نمی توان با مادر مقایسه کرد...!
خداوند همه مادران عزیز را محفوظ و عاقبت بخیر کند و مادرانی که رخ در بستر خاک کشیده اند را نیز قرین رحمت و همنشین و ریزه خوار سفره کرم و سخاوت اهل بیت علیه السلامنماید...!!!
الهی آمین🤲💐🌸
مراقب خودتون و عزیزانتون بویژه مادرتون باشید.
شبتون خوش
🍃🌸🌻💐🌻🌸🍃
#داستان_شب/ع