حجت الاسلام رضا ابراهیمی
رمان: [ #سه_دقیقه_در_قیامت ] #پارت_21 ✍یا زهرا سلاماللهعلیها 🔹خیلی سخت بود حساب و کتاب خیلی دقی
رمان: [ #سه_دقیقه_در_قیامت ]
#پارت_22
✍بازگشت
🔹به محض اینکه به من گفته شد: برگرد یکباره دیدم که زیر پای من خالی شد! تلویزیونهای سیاه و سفید قدیمی وقتی خاموش میشد حالت خاصی داشت چند لحظه طول میکشید تا تصویر محو شود مثل همان حالت پیش آمد و من یکباره رها شدم کمتر از لحظهای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیدهام و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند دستگاه شوک را چندبار به بدن من وصل کردند و به قول خودشان بیمار احیا شد روح به جسم برگشته بود حالت خاصی داشتم هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافتهام و هم ناراحت بودم که از آن وادی نور دوباره به این دنیای فانی برگشتهام پزشکان بعد از مدتی کار خودشان را تمام کردند در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من دچار ایست قلبی شدم بعد هم با ایجاد شوک مرا احیا کردند من در تمام آن لحظات شاهد کارهایشان بودم پس از اتمام کار مرا به اتاق مجاور جهت ریکاوری انتقال داده وپس ازساعتی کم کم اثر بی هوشی رفت و درد و رنج ها دوباره به بدنم برگشت.
🔹بعد از مدتی حالم بهتر شد و توانستم چشمم را باز کنم اما نمیخواستم حتی برای لحظهای از آن لحظات زیبا دور شوم من در این ساعات تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور میکردم چقدر سخت بود چه شرایط سختی را طی کرده بودم . من بهشت برزخی را با تمام نعمتهایش دیدم من افراد گرفتار را دیدم من تا چند قدمی بهشت رفتم من مادرم حضرت زهرا علیهاالسلام را با کمی فاصله مشاهده کردم من یقین کردم که در آن سوی هستی مادر ما چه مقامی داردبرایم تحمل دنیا واقعا سخت بود دقایقی بعد دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل کنند آن ها میخواستند تخت چرخاندار مرا با آسانسور منتقل کنند همین که از دور نزدیک شدند از مشاهده چهره یکی از آنان واقعاً وحشت کردم من او را مانند یک گرگ میدیدم که به من نزدیک میشد! مرا به بخش منتقل کردند برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند یکی دو نفر از بستگان ما میخواستند به دیدنم بیایند آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در راه بودند من این را به خوبی متوجه شدم! یکباره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت کردم بدنم لرزید به یکی از همراهانم گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرد تحمل هیچکس را ندارم احساس میکردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است باطن اعمال و رفتار و ...
🔹به غذایی که برایم میآوردند نگاه نمیکردم میترسیدم باطن غذا را ببینم اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم دوست نداشتم هیچکس را نگاه کنم برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم اما نمیدانستند که وجود آن ها مرا بیشتر تنها می کرد! بعدازظهر تلاش کردم تا روی خودم را به سمت دیوار برگردانم میخواستم هیچ کس را نبینم اما یکباره با چیزی مواجه شدم که رنگ از چهرهام پرید من صدای تسبیح خدا را از در و دیوار میشنیدم دو سه نفری که همراه من بودند به توصیه پزشک اصرار میکردند که من چشمانم را باز کنم اما نمیدانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم و برای همین چشمانم را باز نمیکنم آن روز در بیمارستان با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود من نمیتوانستم اینگونه ادامه دهم با این وضعیت حتی با برخی نزدیکان خودم نمیتوانم صحبت کرده و ارتباط بگیرم!خدا را شکر این حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت.
🔹 دوست داشتم تنها باشم دوست داشتم در خلوت خودم آنچه را در مورد حسابرسی اعمال دیده بودم مرور کنم. تنهایی را دوست داشتم در تنهایی تمام اتفاقاتی که شاهد بودم را مرور می کردم چقدر لحظات زیبایی بود آنجا زمان مطرح نبود آنجا احتیاج به کلام نبود با یک نگاه آنچه میخواستیم منتقل می شد آنجا از اولین تا آخرین را می شد مشاهد کرد من حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود حتی در آن زمان برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست من در آخرین لحظات حضور در آن وادی برخی دوستان و همکارانم را مشاهد کردم که شهید شده بودند می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه؟!
ادامه داستان👇👇
@haj_rezaaebrahimi