#سنجش_ایمان
مقیم لندن بود، تعریف میکرد که یک روز سوار تاکسی میشود وکـرایه را میپردازد رانـنـده بقیـه پـول را کـه بـر می گـردانـد بیست سنت اضافـه تر میدهد ، میگفت چند دقیقه ای با خـودم کلنجار رفتـم که #بیست_سنت اضافـه را برگردانم یا نه؟
آخر ســر بر خـودم پیـروز شـدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی. گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شــدن راننده سـرش را بیرون آورد و گفت آقا از شمـا ممنونم. پرسیدم بابت چی؟ گفت میخواستـم فردا بیایم مرکز شمامسلمانان و #مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم
وقتی دیدم سوارماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگــر بیست سـنت را پـس دادیـد بیــایم. تعریف میکرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غـش به مــن دست داد . من مشغول خـودم بودم در حـالی که نزدیک بـود #اسلام را به بیست سنت بفروشـم
📚 نکته های ناب کـوتاه