#خاطرات_شهدا
💞با حضرت معصومه(س) معامله کردم
🔰امین قبل #خواستگاری به حرم🕌 حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفته بود. آنجا گفته بود «خدایا، تو میدانی که #حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است👌 کسی را میخواهم که این #ملاکها را داشته باشد...»
🔰بعد رو به #حضرت_معصومه (سلام الله) ادامه داده بود « #خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد📝 نشانهای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او #هم_نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله علیها) باشد✅»
🔰امین میگفت: « #هیچوقت اینطور دعا نکرده بودم❌ اما نمیدانم چرا قبل خواستگاری شما، #ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!»
🔰مادرش که موضوع مرا با #امین مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود. تا نام #زهرا را شنید، گفته بود موافقم✅!به خواستگاری برویم!☺️ میگفت «با #حضرت_معصومه معامله کردهام.»
#شهید_امین_کریمی🌷
🌷حدیث🌷
#خاطرات_شهدا🌷
✍ به روایت دوست شهید
🔰شهید آقاعبداللهی صدای #گیرایی داشت و حرفی که میزد به دل همه مینشست، میتوانم بگویم تنها صدایی که دلم برای شنیدنش #تنگ شده و دوست دارم هرطور که میشود یک بار دیگر آن را بشنوم همین صدای شهید آقاعبداللهی است.
🔰او بسیار #خندهرو بود و هرگز عصبانیت او را ندیدم، اهل دلخور شدن و #خرده_گرفتن از کسی نبود. بسیار دوستدار #رهبری بود و میشد این را از صحبتها و رفتارش فهمید.
🔰او بسیار پایبند اعتقادات و #ولایت بود و با توجه به سن کمش با شجاعتی که داشت همواره در اتفاقات مختلف #داوطلب حضور بود.
🔰در #فتنه ساله ۱۳۸۸ او را در بین بسیجیان دیدم و پرسیدم علی اینجا چه میکنی؟ نترسیدی که کشته شوی؟ پاسخ داد من فقط به خاطر آقا آمدم و هرگز از موضع خود #کوتاه نمیآیم و دست از انقلاب نمیکشم.
🔰حدود ۱۰ روز قبل از اعزامش به سوریه او را دیدم و گفت قصد رفتن به #سوریه را دارم، گفتم میروی تا #مدافع_حرم شوی؟ گفت نه مدافع حرم نمیشوم میروم تا #پناهنده_حرم شوم. گفتم پس فرزندت چه میشود؟ گفت خداوند بزرگ است. با توجه به اینکه پیکر علی بازنگشت من حس میکنم واقعاً او #پناهنده_حرم شده است.
#شهیدجاویدالاثر_علی_آقاعبداللهی🌷
شادی روحش صلوات🌹
#خاطرات_شهدا🌷
❣احمد بسیار تو دل برو💞 و دوست داشتنی بود. #باوقار رفتار می کرد. در رابطه من و احمد
⇜ #اخلاص
⇜دوست داشتن و مهربانی😍
⇜احترام،محبت و #صداقت موج می زد.
❣رابطه صمیمی و تنگاتنگی💞 با احمد داشتیم. #احمد نه تنها فرزند، که سنگ صبور و همه وجودم بود. احمد اهل بگو بخند با نا محرم نبود🚫 و حدود را به درستی رعایت می کرد👌 و امکان نداشت با #نامحرم صمیمی شود.
❣احمد این حدیث #امام_علی(علیه السلام) را همیشه برای من می خواند: 👈“برای دنیـ🌍ـای خودت چنان عمل کن که گویا #تا_ابد در دنیا زندگی می کنی و برای آخرت خودت چنان عمل کن که گویا همین فردا #می_میری.” معتقد بود این حدیث باعث جلوگیری از افراط و تفریط در میان #مسلمین می شود. او مبنای زندگی خودش را بر همین اساس گذاشته بود.
❣اهل تفریح و خوش گذرانی #به_جا بود، با دوستانش👥 بیرون می رفت، از ماشینش🚘 استفاده می کرد؛ ولی حد همه چیز را نگه می داشت و همه چیزش به جا بود. اهل #اسراف و زیاده روی نبود❌ تلاش می کرد تا #دیگران را شاد کند تا همه از زندگی لذت ببرند.
✍راوی: مادر شهید
#شهید_احمد_محمد_مشلب🌷
#خاطرات_شهدا
📎روسری قرمز
🔹هنوز #ازدواج نکرده بودیم و دوران عقد مان بود تو یکی از سفراش همراش بودم تو ماشین🚙 یه #هدیه بهم داد. اولین هدیه ش به من بود؛ خیلی خوشحال شدم 😍همونجا بازش کردم، #روسری بود.
🔸یه روسری قرمز با گلای🌸 درشت، جا خورده بودم. با #لبخند و شیرین گفت: "بچهها دوست دارن باروسری ببیننت"😇 میدونستم که بهش ایراد میگیرن که چرا #خانومی رو که بیحجابه با خودت میاری
🔹خیلی #سعی میکرد منو به بچهها نزدیک کنه. میگفت: "ایشون خیلی خوبن .💯 اینطور که شما فکر میکنید نیست به #خاطر شما میان اینجا و میخوان از شما یاد بگیرن...انشاءالله خودمون یادش میدیم☺️
🔸نگفت این #حجابش درست نیست نگفت مثه ما نیست؛ نگفت فامیلش چنین و چنان هستن‼️ این رفتارش خیلی روم اثر گذاشت👌 اون منو مثه یه بچه ی کوچیک قدم به قدم جلو برد و به #اسلام آورد.نُه ماه زیبابا هم داشتیم😌
#همسر شهید_دکتر_مصطفی_چمران🌷
#خاطرات_شهدا
💠«هراچ» بچه آخر خانواده بود. دو خواهر و یك برادر داشت. وی علاقه بسیار زیادی به خواهرانش داشت. دوست داشت با همه معاشرت نماید. به همه كمك میكرد. او میگفت: مادر، اصلاً نگران من نباش و راجع به من فكر نكن. وی همیشه سرود «شهیدان زنده اند» را زمزمه میكرد.
💠روز نامزدی برادرش بود و تمام مدت، من منتظر بازگشت «هراچ» بودم، خواستم بروم برایش پیراهن بگیرم. منصرف شدم، فكر كردم خوب، پیراهن برادرش را خواهد پوشید. «هراچ» دوست نداشت زیاد لباس بخرد. تمام مدت منتظر و چشم به راه او بودم. «هراچ» نیامد.
💠دل شوره و حالت عجیبی داشتم. فكر میكردم كه از خستگی زیاد است. هنگام جشن، زمانی كه به عروس هدیه میدادم، لرزش تمام وجودم را فرا گرفت. حتی نمیتوانستم گردنبند عروس را به گردنش بیاویزم. در همان حالی كه من داشتم به عروسم هدیه میدادم، «هراچ» عزیز من به شهادت رسیده بود.
💠آن روز به ما خبر نداده و گذاشتند پس از مراسم نامزدی و روز بعد اطلاع دادند كه «هراچ» به شهادت رسیده است. ما دیگر حال خود را نمیدانستیم. جمعیت فراوانی در خانه ما جمع شده بود. مردم در این ایام ما را تنها نگذارده و خود را در غم ما شریك میدانستند...
✍ به روایت مادربزرگوارشهید
📎تکاور دلاور ارتش
#شهید_هراچ_طوروسیان🌷
#خاطرات_شهدا
🔸در جریان عملیات كربلای 5 در یكی از محور های شلمچه جهت انتقال پیكر پاك شهدا به خط مقدم رفته بودیم من كه جلوی ستون حركت می كردم، خمپاره ای پشت سرم خورد و مجروح شدم در پشت سر من، عزیز دیگری هم مجروح شد و ما دو نفر به زمین افتادیم ما را به عقب وانت گذاشتند .
🔹داور، سریع پرید عقب وانت و دیدم بالای سر من است به ایشان گفتم : كه شما از عقب ماشین پیاده شوید چون منطقه دست انداز زیاد داشت.
🔸داور گفت: 'من پیاده نمی شوم، به خاطر اینكه سر شما به كف ماشین می خورد می خواهم سر شما را نگه دارم ' حدودا ده پانزده متر عقب تر آمدیم دوباره به ایشان گفتم كه شما از ماشین پیاده شوید اینجا جای خطرناكی است هر آن امكان اصابت خمپاره هست جایی بود كه خمپاره های شصت دشمن می رسید.
🔹ایشان یك دستی به سر و صورت من كشید و مقداری خاك و خون صورتم را تمیز كردند و گفت: 'بگذار من همین جا باشم و سر شما را نگه دارم تا از اینجا رد بشویم.' در همین موقع خمپاره ای به زیر چرخ عقب ماشین خورد و بلا فاصله در پاهایم حس كردم كه چند تركش خورده در همین موقع یك آن سرم را بلند كردم دیدم ایشان از ناحیه سر تركش خورده اند و در همین حالت روی صورت من افتاده اند و شهید شدند...
📎فرماندهٔ سپاه اردبیل
#سردارشهید_داور_یسری🌷
ولادت : ۱۳۳۲/۱/۲۸ اردبیل
شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۲۷ شلمچه ، عملیات کربلای ۵