#در_محضر_خورشید
چند انگشت داری!؟
حسنا احمدی
عمربن خطاب در کنار على بن ابى طالب نشسته است مدت هاست که سؤالى ذهن او را مشغول کرده است. این بار تصمیم مى گیرد که سؤال خود را بپرسد. به همین جهت رو به سوى على بن ابى طالب مى کند و مى پرسد:
ـ اى على تو چرا هرچه مى پرسند بلافاصله پاسخ مى دهى و درنگ و فکر نمى کنى و با تمام این وجود پاسخ هاى تو بهترین و کامل ترین و دقیق ترین پاسخ هاست؟
لبخندى زیبا بر چهره على مى نشیند. رو به عمر مى کند و مى گوید:
ـ دست خود را مشت کن.
عمر دست خود را مشت مى کند و منتظر است تا على دلیل کارش را
بگوید. على بلافاصله مى پرسد:
ـ بگو ببینم چند انگشت در مشت خود دارى؟
عمر تبسمى مى کند و مى گوید:
ـ معلوم است پنج انگشت.
على ادامه مى دهد:
ـ چرا درنگ نکردى و انگشت هاى خود را نشمردى؟
عمر بلافاصله مى گوید:
ـ چون واضح بود و از قبل مى دانستم.
على به چشمان عمر نگاه مى کند و بعد مى گوید:
ـ براى من هم پاسخ به سؤالات این چنین در سینه ام حاضر است.
عمر به فکر فرو مى رود او حالا جواب سؤالى را که مدت ها ذهنش را مشغول کرده بود مى دانست.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#در_محضر_خورشید
سفره حاکم
حسنی احمدی
احنف بن قیس در دربار معاویه و بر سر سفره او نشسته بود که غذاها و طعام هاى مختلفى آوردند. احنف بن قیس حتى نام بعضى از غذاها را نمى دانست پس رو به معاویه کرد و پرسید:
ـ این چه طعامى است؟
معاویه پاسخ داد:
ـ مرغابى است که شکم آن را با مغز گوسفند آمیخته و با روغن پسته سرخ کرده و نیشکر در آن ریخته اند.احنف بن قیس بى اختیار گریه کرد. معاویه شگفت زده به احنف بن قیس نگاه مى کرد دیگر طاقت نیاورد و پرسید:
ـ علت گریه ات چیست؟
احنف گفت: به یاد على بن ابى طالب افتادم. روزى در خانه او میهمان بودم آنگاه سفره اى مهر و موم شده آوردند. ازعلى پرسیدم: در این سفره چیست؟پاسخ داد: نان جو. گفتم: شما اهل سخاوت مى باشید پس چرا غذاى خود را پنهان مى کنید؟على گفت: مى ترسم حسن و حسین نان مرا با روغن زیتون یا روغن حیوانى نرم و خوش طعم کنند.پرسیدم: مگر این کار حرامى است؟على گفت: نه بلکه بر حاکم امت اسلام لازم است در طعام خوردن مانند فقیرترین مردم باشد تا فقر مردم باعث کافر شدن آن ها نگردد و هر وقت که فقر به مردم فشار آورد بگویند بر ما چه باك سفره امیر المؤمنین نیز مانند ماست.معاویه سرش را پایین انداخت و گفت: اى احنف! مردى را یاد کردى که فضیلت او را نمى توان انکار کرد.
#در_محضر_خورشید
پیامی از جانب خدا
روز به پایانش نزدیک مى شد. محمد خوشحال در گوشه اى نشسته بود و به صحنه غدیرخم نگاه مى کرد. على کمى آن طرف تر نشسته بود. عمامه سحاب بر سرش بود و انتهاى عمامه بر دوشش آویزان بود. محمد خود عمامه را بر سر على گذاشته بود و بر گوش على زمزمه کرده بود: «خداوند در روز بدر مرا به وسیله ملائکه اى که چنین عمامه اى بر سر داشتند یارى کرده بود.»
محمد هنوز محو سیماى على بود که حارث فهرى به همراه دوازده نفر از اصحاب نزد محمد آمدند.
محمد نگاهى به چهره حارث کرد. دلش آشوب شد. حارث گفت:
اى محمد از تو سؤال دارم. رسولم آرام گفت: سؤالت را بپرس.
حارث در حالى که شعله هاى خشم از وجودش شعله مى کشید. پرسید:
آیا شهادت به یگانگى خداوند و پیامبرى خودت را از جانب پروردگار آورده اى یا از پیش خودت؟ آیا نماز، زکات، حج و جهاد را از جانب پروردگار آورده اى یا از پیش خودت گفتى؟ آیا این على بن ابى طالب را که گفتى «من کنت مولاه فعلى مولاه...» از جانب پروردگار گفتى یا از پیش خود گفتى؟ محمد با صدایى رسا گفت: «خداوند به من وحى کرده است و واسطه بین من و خدا جبرئیل است و من اعلان کننده پیام خدا هستم و بدون اجازه پروردگارم خبرى را اعلان نمى کنم.» حارث خشمگین رو به آسمان کرد و گفت: اگر آنچه محمد مى گوید حق و از جانب توست سنگى از آسمان بر ما ببار یا عذاب دردناکى بر ما بفرست همین که سخنان حارث تمام شد و به راه افتاد سنگى از آسمان بر مغزش فرود آمد و درجا هلاك شد.