باران شدیدی در تهران باریده بود.
خیابان ۱۷ شهریور را آب گرفته بود.
چند پیرمرد میخواستند به سمت دیگر خیابان
بروند مانده بودند چه کنند.
همان موقع ابراهیـم از راه رسید،
پاچهی شلوار را بالا زد با کول کردن پیرمردها،
آنها را به طرف دیگر خیابان برد.
ابراهیم از این کارها زیاد انجام میداد.
هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت!
مخصوصا زمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود!
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
غروب ماه رمضان بود، ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسي يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله پزي رفت، به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟! گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست، يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت، وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد، ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد، با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند، از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم، فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد؟ گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم، چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند، ابراهيم را کامل ميشناختند، آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند، بعد هم ابراهيم را رساندم خانهشان.
#شهید_ابراهیم_هـــــادی🌷