eitaa logo
🌷حدیث🌷
242 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
39 فایل
قال الامام صادق علیه السلام: کسی که احادیث ما را در دل شیعیان ما جای می دهد از هزار عابد برترست. 📚اصول کافی جلد۱صفحه۳۳ کانال عاشقان حضرت علی(ع) !! کپی کردن مطالب با ذکر صلوات ازاد است !!
مشاهده در ایتا
دانلود
💕🍃یادی_از_شهدا ناشناس آمد و ناشناس رفت 🌷🌷🌷 در مراسم چهلم شهادت تیمسار بابایی در میان ازدحام سوگواران، مرد میانسالی با کلاه نمدی و شلوار گشاد که معلوم بود از اطراف اصفهان است بر مزار عباس خاک بر سر می ریخت و به شدت گریه می کرد. گریه اش دل هر بیننده ای را به درد می آورد. آرام به او نزدیک شدم و با بغضی که در گلو داشتم پرسیدم: پدر جان این شهید با شما چه نسبتی دارد؟ مرد گفت: من اهل روستای ده زیار هستم اهالی روستای ما قبل از اینکه شهید بابایی به آنجا بیاید از هر نظر در تگنا بودند. ما نمی دانستیم که او چه کاره است؛ چون همیشه با لباس بسیجی می آمد. او برای ما حمام، مدرسه و حتی غسالخانه ساخت. همیشه هر کس گرفتاری داشت برایش حل می کرد. همه اهالی او را دوست داشتند. هروقت پیدایش می شد همه با شادی می گفتند: اوس عباس آمد. او یاور بیچاره ها بود تا اینکه مدتی گذشت و پیدایش نشد گویا رفته بود تهران. روزی آمدم اصفهان، عکس هایش را روی دیوار دیدم. مثل دیوانه ها هر که را می دیدم می گفتم: اودوست من است. گفتند: پدر جان، می دانی او چه کاره است؟ گفتم: او همیشه به ما کمک می کرد. گفتند: او تیمسار بابایی فرمانده عملیات نیروی هوایی بود. گفتم: او همیشه می آمد برای ما کارگری می کرد. دلم از اینکه اوناشناس آمد و ناشناس رفت آتش گرفته بود.🌷🌷🌷 📚 پرواز تا بی نهایت صفحه 266 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔴 💠 وقتی نبود، وقتی منطقه بود و مدتها می‌شد که من و بچّه‌ها نمی‌دیدمش، دلم می‌گرفت. توی زنها و مردها را می‌دیدم که دست در دست هم راه می‌روند، غصّه‌ام می‌شد. زن، شوهر می‌خواهد بالای سرش باشد. می‌گفتم: «تو اصلاً می‌خواستی این کاره بشوی چرا آمدی مرا گرفتی؟» می‌گفت: «پس ما باید بی‌زن می‌ماندیم؟» می‌گفتم: «اگر سر تو نخواهم نق بزنم پس باید سر چه کسی بزنم؟» می‌گفت: «اشکال ندارد ولی کاری نکن زحمتهایت را کم کنی، اصلاً پشت پرده‌ی همه‌ی این کارهای من، بودن توست که قدم‌هایم را محکم‌تر می‌کند.» نمی‌گذاشت اخمم باقی بماند. کاری می‌کرد که و آن وقت همه‌ی مشکلاتم تمام می‌شد. 🔴
پنجمین روز شهادت پدرم یڪی اومد در خونہ، یڪ آقای روشن دلی بود، گفتیم: بفرمایید، مرد نابینا گفت: عباس شهید شده؟ گفتیم: بله، گفت: من ڪسی را ندارم، یڪ هفته‌ای هست ڪه حمام نرفتم، این شهید من را هر هفتہ روز‌های جمعه ڪول می‌ڪرد و بہ حمام می‌برد و لباس‌هام را می‌شست و بدون چشم داشت می‌رفت. 🌷