حرارت قلوب
🔸وارد هیات شدم. میدانستم مراسم عزاداری و سنتهای جالبش، دستاورد بینظیر سفرم خواهد بود. مردم در دو طرف ایستاده بودند و بینشان فضایی باز. جمعیت داشت دستهایش را به سرعت بالا میبرد و محکم به سینهاش میکوبید. سرعت و قدرت دو فاکتور جدانشدنی این هیئت بود. اما به وضوح میشد دید که دقت را فدای این دو عنصر کردهاند. چون دو مرتبه، آرنج نفر جلویی محکم توی بینیام خورد و هر بار ده دقیقهای دردش را تحمل کردم. یاد حرف دوستانم افتادم که مرا از این سفر باز میداشتند اما نه، مشاهده چیز دیگری است.
🔸مداح داشت یک کلمه را بلند فریاد میزد و همزمان دست راستش را دورانی میچرخاند. با هر چرخش، خودش هم چند سانتی میپرید و دوباره پایین میآمد. وظیفه هماهنگسازی سینهزنان هم با کسی بود که بعدها فهمیدم «میوندار» نام دارد. مردی با هیکل درشت و سیبیل کلفت و شکمی برآمده. بوی عرق سراسر محیط را پر کرده بود و دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. احساس خفگی بهم دست داد. یک لحظه احساس کردم نیمی از دستگاه تنفسیام از کار افتاده و با نیمه دیگرش ادامه حیات میدهم. سریع نشستم تا از اکسیژن نزدیک به سطح زمین که از بوی تند و گند مصون مانده بود، استفاده کنم.
🔸بوی جوراب یکی از آنها بدجور حالم را گرفت. به حیاط واتیکان قسم حداقل هفت ماه از آخرین شستشویش میگذشت. بیجان و کمتوان به گوشهای خزیدم. هنوز معتقد بودم کار درستی کردهام؛ تحقیق باید از نزدیک و در میدان باشد. در همین افکار و اوهام بودم که سفره شام را انداختند. بوی مستکننده غذا، همه جا را پر کرده بود. یک بشقاب گرفتم و در گوشه سفره مشغول شدم. عجب غذایی بود! بوی برنج ایرانی با بوی خوش خورشتی که بعدها فهمیدم قیمه نام دارد، عجین شده بود. عجب ترکیب دلانگیزی! گوشت گوسفندی و لپههای خوشرنگ و سیبزمینی سرخشده و تهدیگ زعفرانی طلایی، اشتهایم را تحریک میکرد. دوغ نعنا و سبزی و نان سنگک کنجدی چیزی نبود که بتوانم نادیده بگیرم. با خودم گفتم: «به رنج سفر میارزید.»
🔸با ولع تمام مشغول خوردن شدم که ناگهان بغل دستیام که نوجوانی سندرومی بود ته دیگم را در چشم به هم زدنی برداشت. خیلی عصبی شدم اما به روی خودم نیاوردم. قوی بود و اگر دعوا میشد، کلکم را میکند. بیتوجه به تهدیگ از دسترفته، غذایم را میخوردم که ناگهان سنگی داخل غذا احساس کردم. با دست جلوی دهانم را گرفتم تا به سرعت از در هیات خارج شوم و لقمه را داخل باغچه بیندازم که ناگهان پایم به پارچ دوغ خورد و همه محتوایش روی بشقاب روبروییام ریخت. صاحبش از آنهایی بود که در فرهنگ ایرانی، «لات» صدایشان میزنند. دستمال یزدی دور گردن پیچیده و یکی هم دور پیشانیاش بسته بود. غذایش دیگر قابل خوردن نبود. لپهها و گوشتهای بشقابش در دوغ غوطهور بودند و سیبزمینیها آغشته به نعنا شده بود. از خشم سرخ شد. تمام اعضای خانوادهام را به فحش کشید. بیچاره عمه که نامش مدام تکرار میشد. گاهی نهاد فحش بود و گاهی گزارهاش، گاه اسم مکان و گاه قید حالت. به هر بدبختیای بود از آن لات سیبیلوی عمهستیز جدا شدم.
🔸در حیاط هیات دیگر نتوانستم تحمل کنم و با عصبانیت تمام، فحش عمیقی را که اخیرا یاد گرفته بودم، بلند فریاد زدم: «بیفانوسها» دو جوان که گوشه حیاط ایستاده بودند، بلند خندیدند و یکیشان گفت: «اُسکله» و بعد ادامه داد: «داداش فانوس، یه وسیله واسه روشناییه. اون چیزی که تو میگی ناموسه!» و دوباره غشغش خندیدند. یاد حرف دوستانم افتادم: «آنتوان! اینترنت کافیه» و پاسخ من: «نه! مشاهده لازمه.» خسته و افسرده رفتم کفشم را بردارم و گورم را گم کنم اما کفشهایم را برده بودند. ناچار، پای برهنه راه افتادم و در راه خودم را بابت انجام این سفر احمقانه سرزنش میکردم.
🔸«داداش بلند شو! هیات که جای خواب نیست» صدای بغل دستیام بود. با آرنج به بازوی راستم زد و آن کابوس احمقانه را پایان داد. بوی گلاب ناب سراسر حسینیه را پر کرده بود. جوانی با ریش بور و بلند با سینی بزرگ به مردم چای میداد و دیگری برگههای ختم قرآن پخش میکرد. یکی گرفتم. رویش نوشته بود: «هدیه به امام حسین» مردم منظم کنار هم نشسته بودند و به سخنرانی گوش میدادند. واعظ بر بالای منبر از قول پیامبر اسلام میگفت: «همانا حرارتی که از کشته شدن حسین در دلهای مومنان پدید میآید هرگز به سردی نخواهد گرایید»
#علی_بهاری
#عزاداری