هدایت شده از حریمخصوصےیکسرباز 🌿
4_5911417352116768849.mp3
4.2M
🎙دست او پنجره فولاد همه ادیان است...
⭕️ حکایت زیبای عنایت حضرت عباس علیهالسلام به یک ارمنی!
یکم گریه کنید ✅
مامانیم و همشیره هام از روضه اومدن
مث کلاس چهارمی ها رفتم گفتم بامیهههه؟؟! حلواااااا؟؟؟🥲
خدایا
حُجره ےمن!
مامانیم و همشیره هام از روضه اومدن مث کلاس چهارمی ها رفتم گفتم بامیهههه؟؟! حلواااااا؟؟؟🥲 خدایا
چقد خوبه در طبق اخلاص خواهران گرامی هر چی گیرشون اومده میدن اخویشون...
هدایت شده از پیام های حبیبانه
📪 پیام جدید
💬سلام من دخترم اگر شما هم دخترید ۱۰۰ در ۱۰۰ این حرف ها ب دردتون میخوره و اگر پسرید ۹۹ در ۱۰۰
https://eitaa.com/hajehabib/5712
بسم الله.
هیچوقت خودت رو متهم ردیف اول ندون، حتا اگر تو زندگی بدترین تصمیم و بدترین کار رو کردی ایمان داشته باش ک ۱۰۰در۱۰۰ تقصیر تو نیست قاعده زندگی اینکه ک همیسه در بین مشکلات ۵۰ درصد تو مقصری و ۵۰درصد طرف مقابل. شما وقتی خودت رو متهم ردیف اول میبینی هیچی درست نمیشه و باید ب خودت بگی اره فلانی(اسمتون) میدونم اینجا گند زدی ولی یادته فلان جا تونستی از حقت دفاع کنی یادته فلان جا تونستی بهترینه خودت باشی (هی موفقیت هاتون رو در شرایط مختلف در هنر های مختلف در جامعه های مختلف به خودتون گوشزد کنید).
یادتون نره خدا چیزی/کسی رو بد خلق نمیکنه همون سوسک که اکثریت ازش میترسن یا چندششون میشه اگر نباشه زنجیره طبیعت بهم میریزه و کشور بوی تعفن میگیره.
زیبایی چیزی نیست که شما بگی هر کس شبیه سلناگومز(خاننده خارجی) بود ینی زیباست یا هرکس شبیه محمدرضاگلزار(بازیگر و خاننده ایرانی) بود یعنی زیباست، مسئله به دل نشستن است ن زیبایی.شما زیبایی ظاهری رو به باطنی ترجیح میدید؟
ادامه داره..
#دایگو
هدایت شده از پیام های حبیبانه
📪 پیام جدید
💬شما دچار وسواس فکری شدید راهکارش اینکه هر وقت ذهنتون شلوغ شد یه دوش آب ولرم بگیرید.
به ماجرایی که دلتون گرفته عمیقا فکر کنید و پسش نزنید هی نگید ولش کن فلانی بهش فکر نکن نه نه گریه نکن اتفاقا یک روز عمییییییقا بهش فکر کنید و حتا شده گریه کنید اما فقط فکر کنید تو ذهنتون نگید کاش اینجوری میگفتم اگه اونجوری گف اینجوری بگم. فقط به اون خاطره فکر کنید و حسی ک ازش دریافت کردید رو با خودتون تکرار کنید. حس ناامیدی؟ حس نگرانی؟ حسی ترس؟ عصبانی؟ حالا وقت روان درمانییت که حضرت امیر میفرماید درد تو در خودت و درمان تو در خوده توست. خاطره تلخ رو کنار بگذارید و به اون حسی ک بهتون القا شد فکر کنید.. نمونه حرف ها-» از چی نگرانی فلانی، از چی میترسی، چرا نگرانی، چرا چرا چرا...
و در آخر به خودتون گوشزد کنید که خداوند در همه حال شمارا میبیند میشنود خداوند بزرگ تر از نگرانی شماست چرا با ایراد گذاشتن ب چهرهت خالقت رو زیر سوال میبری؟ ینی میخای از کار خالقت ایراد بگیری؟ میخای بگی اون بلد نیست؟ اون مهندسی چهره بلد نیست؟اگر دختر هستید ولا اینکه صورتتون از سوختگی با آبجوش زشت شده به خودت رنگ نمال خودتو دستکاری نکن
#دایگو
حرارت قلوب
🔸وارد هیات شدم. میدانستم مراسم عزاداری و سنتهای جالبش، دستاورد بینظیر سفرم خواهد بود. مردم در دو طرف ایستاده بودند و بینشان فضایی باز. جمعیت داشت دستهایش را به سرعت بالا میبرد و محکم به سینهاش میکوبید. سرعت و قدرت دو فاکتور جدانشدنی این هیئت بود. اما به وضوح میشد دید که دقت را فدای این دو عنصر کردهاند. چون دو مرتبه، آرنج نفر جلویی محکم توی بینیام خورد و هر بار ده دقیقهای دردش را تحمل کردم. یاد حرف دوستانم افتادم که مرا از این سفر باز میداشتند اما نه، مشاهده چیز دیگری است.
🔸مداح داشت یک کلمه را بلند فریاد میزد و همزمان دست راستش را دورانی میچرخاند. با هر چرخش، خودش هم چند سانتی میپرید و دوباره پایین میآمد. وظیفه هماهنگسازی سینهزنان هم با کسی بود که بعدها فهمیدم «میوندار» نام دارد. مردی با هیکل درشت و سیبیل کلفت و شکمی برآمده. بوی عرق سراسر محیط را پر کرده بود و دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. احساس خفگی بهم دست داد. یک لحظه احساس کردم نیمی از دستگاه تنفسیام از کار افتاده و با نیمه دیگرش ادامه حیات میدهم. سریع نشستم تا از اکسیژن نزدیک به سطح زمین که از بوی تند و گند مصون مانده بود، استفاده کنم.
🔸بوی جوراب یکی از آنها بدجور حالم را گرفت. به حیاط واتیکان قسم حداقل هفت ماه از آخرین شستشویش میگذشت. بیجان و کمتوان به گوشهای خزیدم. هنوز معتقد بودم کار درستی کردهام؛ تحقیق باید از نزدیک و در میدان باشد. در همین افکار و اوهام بودم که سفره شام را انداختند. بوی مستکننده غذا، همه جا را پر کرده بود. یک بشقاب گرفتم و در گوشه سفره مشغول شدم. عجب غذایی بود! بوی برنج ایرانی با بوی خوش خورشتی که بعدها فهمیدم قیمه نام دارد، عجین شده بود. عجب ترکیب دلانگیزی! گوشت گوسفندی و لپههای خوشرنگ و سیبزمینی سرخشده و تهدیگ زعفرانی طلایی، اشتهایم را تحریک میکرد. دوغ نعنا و سبزی و نان سنگک کنجدی چیزی نبود که بتوانم نادیده بگیرم. با خودم گفتم: «به رنج سفر میارزید.»
🔸با ولع تمام مشغول خوردن شدم که ناگهان بغل دستیام که نوجوانی سندرومی بود ته دیگم را در چشم به هم زدنی برداشت. خیلی عصبی شدم اما به روی خودم نیاوردم. قوی بود و اگر دعوا میشد، کلکم را میکند. بیتوجه به تهدیگ از دسترفته، غذایم را میخوردم که ناگهان سنگی داخل غذا احساس کردم. با دست جلوی دهانم را گرفتم تا به سرعت از در هیات خارج شوم و لقمه را داخل باغچه بیندازم که ناگهان پایم به پارچ دوغ خورد و همه محتوایش روی بشقاب روبروییام ریخت. صاحبش از آنهایی بود که در فرهنگ ایرانی، «لات» صدایشان میزنند. دستمال یزدی دور گردن پیچیده و یکی هم دور پیشانیاش بسته بود. غذایش دیگر قابل خوردن نبود. لپهها و گوشتهای بشقابش در دوغ غوطهور بودند و سیبزمینیها آغشته به نعنا شده بود. از خشم سرخ شد. تمام اعضای خانوادهام را به فحش کشید. بیچاره عمه که نامش مدام تکرار میشد. گاهی نهاد فحش بود و گاهی گزارهاش، گاه اسم مکان و گاه قید حالت. به هر بدبختیای بود از آن لات سیبیلوی عمهستیز جدا شدم.
🔸در حیاط هیات دیگر نتوانستم تحمل کنم و با عصبانیت تمام، فحش عمیقی را که اخیرا یاد گرفته بودم، بلند فریاد زدم: «بیفانوسها» دو جوان که گوشه حیاط ایستاده بودند، بلند خندیدند و یکیشان گفت: «اُسکله» و بعد ادامه داد: «داداش فانوس، یه وسیله واسه روشناییه. اون چیزی که تو میگی ناموسه!» و دوباره غشغش خندیدند. یاد حرف دوستانم افتادم: «آنتوان! اینترنت کافیه» و پاسخ من: «نه! مشاهده لازمه.» خسته و افسرده رفتم کفشم را بردارم و گورم را گم کنم اما کفشهایم را برده بودند. ناچار، پای برهنه راه افتادم و در راه خودم را بابت انجام این سفر احمقانه سرزنش میکردم.
🔸«داداش بلند شو! هیات که جای خواب نیست» صدای بغل دستیام بود. با آرنج به بازوی راستم زد و آن کابوس احمقانه را پایان داد. بوی گلاب ناب سراسر حسینیه را پر کرده بود. جوانی با ریش بور و بلند با سینی بزرگ به مردم چای میداد و دیگری برگههای ختم قرآن پخش میکرد. یکی گرفتم. رویش نوشته بود: «هدیه به امام حسین» مردم منظم کنار هم نشسته بودند و به سخنرانی گوش میدادند. واعظ بر بالای منبر از قول پیامبر اسلام میگفت: «همانا حرارتی که از کشته شدن حسین در دلهای مومنان پدید میآید هرگز به سردی نخواهد گرایید»
#علی_بهاری
#عزاداری