سمت چپِ صورتش پُر از ترکش بود
از بالا سر دور زدم و به سمتِ راست رفتم
چشمهایِ نیمهبازش را که دیدم خندیدم و گفتم:
حمید! شوخی بسه
پاشو دیگه به خدا نصف عمر شدم
حس میکردم دارد با من شوخی میکند
یا شاید هم خواب رفته... :)💔
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
آنھاکہازپلصراطمےگذرند
قبلاازخیلیچیزهاگذشتہاند
بایدبگذریتابگذرے...🕊
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
حمید خیلے دیر ڪرد
قبلا هم براے بیرون بردن زبالھ
چند بارے دیر کرده بود
اما این بار تاخیرش خیلے زیاد شدھ بود
وقتے برگشت پرسیدم:
حمید آشغالا رو مےبرے مرڪز بازیافت
سرخیابون این همہ دیر میاے؟
گفت: راستش یھ فقیرے معمولا سر
کوچھ هست
هربار ازڪنارش رد میشم
سعے میڪنم بھش ڪمک ڪنم
امشب پول همرام نبود خجالت ڪشیدم
ببینمشو نتونم ڪمک ڪنم
کل کوچھ رو دور زدم تا از یھ سمت دیگھ برگردم
خونھ ڪہ شرمندھ نشم
همسرِ #شهیدحمیدسیاهکالیمرادی