eitaa logo
|حُرّ|
2.3هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
26 فایل
[﷽] و داد زد اسلحه ها همانطور دستتان بگیرید که انگار دست معشوقه تان است:)🚶💣! کُپـۍ‌ آزاده ستون🙂 لف دادی313صلوات بهت میوفته رفیق:) مدیر: @fatemeh_siavashii ادمین تبادلات: @fatemeh_siavashii #اول‌آدم‌باش‌بعد‌مذهبی #والسلام
مشاهده در ایتا
دانلود
😃 صدا به صدا نمی‌رسید.😲 همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود.😒 راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش می‌رسید.😁بچه‌ها پشت سر هم صلوات می‌فرستادند،📿برای :سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد.😕 بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات می‌خواهی.😐 اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.»😁 سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده!🙂 گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»😅
"خاطرات‌طنزجبهہ"🙂 یڪبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید... فرمانده دستہ بود شب برایش جشن پتو گرفتند...😁 حسابے کتکش زدند من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕 سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے آن جشن پتو ، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت... همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔 گفتند : ما نماز خواندیم..!✋🏻 گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳 گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برایِ نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح
"خاطرات‌طنزجبهہ"🙂 یڪبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید... فرمانده دستہ بود شب برایش جشن پتو گرفتند...😁 حسابے کتکش زدند من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕 سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے آن جشن پتو ، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت... همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔 گفتند : ما نماز خواندیم..!✋🏻 گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳 گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برایِ نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح
ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ڪﻤﯿﻞ ﭼـﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺠﻠﺲ ﺣـﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻـﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ کسی ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ڪرﺩ ﻭ ﺍشڪ ﻣﯿﺮﯾﺨـﺖ😢 ﯾﻪ ﺩﻓﻌـﻪ ﺍﻭﻣـﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺧـﻮﯼ بـﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄـﺮ ﺑﺰنﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ –ﺍﺧـﻪ ﺍﻻ‌ﻥ ﻭﻗﺘﺸـﻪ؟😐 ﺑﺰﻥ ﺍﺧـﻮﯼ،ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿـﺪﯼ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴـﻤﻮﻧﺎ😓 ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻـﻮﺭﺗﺖ ﮐـﻠﯽ ﻫﻢ ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ🙈  بعد ﺩﻋـﺎ ﮐﻪ ﭼــﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ڪرﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳـﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😳 ﺗﻮ ﻋﻄـﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ😂😂 ﺑﭽـﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸـﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴــﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ…😉
تازه‌اومده‌بود جبهه یه‌رزمنده‌رو پیدا کرده‌بود وازش‌می‌پرسید: وقتی‌توی‌تیررس‌دشمن‌قرار می‌گیری‌برا اینکه‌کشته‌نشی‌چی‌میگی؟! اون‌رزمنده‌هم‌فهمیده‌بود که‌این‌بنده تازه‌وارده‌شروع‌کرد به‌توضیح‌دادن: اولاْباید وضو داشته‌باشی بعد رو به‌قبله‌و طوری‌که‌کسی‌نفهمه‌باید بگی: اللهم‌الرزقناترکشناریزنا بدستنا یا پایناولاجای‌حساسنا برحمتک یاارحم‌الراحمین بنده‌خدا باتمام‌وجودگوش‌میداد😅 ولی‌وقتی‌به‌ترجمه‌ی‌جمله‌ی‌عربی‌دقت‌کرد گفت: اخوی‌غریب گیر اوردی؟!
😃 صدا به صدا نمی‌رسید.😲 همه مهیای رفتن و پیوستن به برادران مستقر در خط بودند. راه طولانی، تعداد نیروها زیاد و هوا بسیار گرم بود.😒 راننده خوش انصاف هم در کمال خونسردی آینه را میزان کرده و به سر و وضعش می‌رسید.😁بچه‌ها پشت سر هم صلوات می‌فرستادند،📿برای :سلامتی امام، بعضی مسئولین و فرمانده لشگر و ... اما باز هم ماشین راه نیفتاد.😕 بالاخره سر و صدای بعضی درآمد: «چرا معطلی برادر؟ لابد صلوات می‌خواهی.😐 اینکه خجالت نداره. چیزی که زیاد است صلوات.»😁 سپس رو به جمع ادامه داد: «برای سلامتی بنده!🙂 گیر نکردن دنده، کمتر شدن خنده یک صلوات راننده پسند! بفرستید.»😅
🌸 اومده بود از فرمانده مرخصی بگیره. فرمانده یه نگاهی بهش کردو گفت: میخوای بری ازدواج کنی؟! گفت: بله میخوام برم خواستگاری!🕶 فرمانده گفت: خب بیا خواهر منو بگیر!😉 گفت: جدی میگی آقامهدی؟! گفت: به خانوادت بگو برن ببینن، اگه پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو!! اون بنده خداهم خوش حال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود. به خانوادش گفته بود: فرمانده‌ی لشکرمون گفته بیاخواهرمنو بگیر، زود بریش خواستگاریش خبرشو به من بدید😅 بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!🤣 پرسیده بود: چرا می خندید؟! خودش گفت بیادخواستگاری خواهرمن بچه ها گفتن: بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن یکیشونم یکی دوماهشه!😐😂 شهیدمهدی‌زین‌الدین🕊
بيچاره نيروهایِ تازه وارد گردان تمام بلاهایی را كه قبلا قديمی‌ترها سر ما آورده بودند ما رویِ آنها پياده می‌كرديم دو كلمه كه می‌خواستند حرفی بزنند و چيزی بگويند از هر طرف محاصره می‌شدند كه شما صحبت نكن،جزء آمار نيستی😅 هنوز اسمت را به آشپزخانه نداده‌اند و در واقع از سهميه ما استفاده می‌كنی‌ بنده‌هایِ خدا تا بخواهند راه بيفتند و در مقابل اين برخوردها ضد ضربه بشوند پوست می‌انداختند😁