eitaa logo
حاجی آباد روستا(روستای شهید پرورحاجی آباد)
1.1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
5.6هزار ویدیو
18 فایل
این کانال جهت #اطلاع رسانی #اخبار و #وقایع در روستای حاجی آباد نجف آباد تشکیل شده. ارتباط با مدیر: @hji_abad لینک عضویت کانال: https://eitaa.com/joinchat/1275527359C21136bc315
مشاهده در ایتا
دانلود
ولایتی اذان ظهر عاشورا مسجد جامع روستا
پدر عزیزم این روز را به تو تبریک میگویم تو که سالها با رنج جانبازی روزگار سپری کردی افتخار زندگی ام روزت مبارک ولایتی
16.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🌷 ۵ اسفند ماه سالروز حماسه و ایثار مردم نجف آباد در دفاع مقدس گرامی باد 🌷 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 هدیه به روح شهداء صلوات ولایتی
20M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میانِ‌من‌وشما،گرچه‌راه‌بسیاراست اجازه‌هست‌که‌ازدورعاشقتان‌باشم؟.. تولدت مبارک امام سبزپوش من💚‌ ولایتی
ولایتی باسلام خواستم یه تشکر وخدا قوت بگم خدمت همه دست اندرکاران برنامه یادواره شهدا امشب در حسینیه که دل هامون رو شهدایی کردن و تشکر ویژه بابت نام گزاری و پایه گزاری هفتم اسفند بنام روز حاجی آباد
ولایتی 🎉🎉🎉 من خبر نداشتم امروز روز مهندسه تازه متوجه شدم این روز رو به همه کارگران روستا و زحمت کشان همولایتی که خود مهندسی زبر دست هستند تبریک عرض مینمایم 🎊🎊🎊🎊🎊 به افتخار همه روستاییان غیور و زحمت کش دوستدار همه شما رحیمی 🏡 https://eitaa.com/joinchat/1275527359C21136bc315 ☘🦢🦢🦢
ولایتی با تشکر از مسئولین که در حال جمع آوری سگ های ولگرد هستند خدا خیرتان دهد
حاجی آباد روستا(روستای شهید پرورحاجی آباد)
#داستانِ_مَن #قسمت_اول به نام خدا چشمانم که باز شد تنها چیزی که دیدم مادرم 🧕بود با چشمانی نگران و
_ولایتی ادامه تا اینکه روزی پدر با لبی خندان ولی کمی نگران به خانه آمد،مدام از من احوال پرسی میکرد،مشخص بود میخواست چیزی بگوید اما... مادرم شام رو آماده کرده بود و ازمن برای چیدن میز شام کمک خواست،انگار یه خبرایی بود و تنها من خبر نداشتم. شام کتلت با خلال مخصوص سیب زمینی مادر بود که همیشه عاشقش بودم،سر شام به پدرم گفتم یک لیوان آب برایم بریزد،دستم را دراز کردم لیوان را بگیرم که پدرم لیوان را رها نمی کرد! در چشمانم خیره شد و گفت:قربون دختر قشنگم برم،بابا طاقت دوری نداره!! من که شاخ در آورده بودم پرسیدم یعنی چی ولیوان را از دست پدر کشیدم!!؟ پدر گفت:سمانه جان یادته حدود ده سال پیش در ماموریت چهارساله ای که گیلان داشتم یه همسایه داشتیم بنام آقای شمس؟ -گفتم خب پدر ادامه داد:آقای شمس تو رو برای پسرش خواستگاری کرده من بهت زده از سر میز شام بلند شدم ودوان دوان به سمت اتاقم رفتم. یادم میاد،پسر محجوب و خوبی بود والان در تهران دفتر وکالت داشت و جز وکلا پایه یک بود. داشتم فکر میکردم مگه من رو کجا دیده که یک دفعه یاد اینستاگرامم افتادم،بله منو فالو کرده. حالا یزد کجا،تهران کجا،گیلان کجا و مادر کجا! من که طاقت دوری مادرم رو ندارم. اما گویا سرنوشت چیز دیگری رو شب خواستگاری برام رقم زده بود....