#ارسالی_هم ولایتی
اذان ظهر عاشورا مسجد جامع روستا
#روز_جانباز
پدر عزیزم این روز را به تو تبریک میگویم
تو که سالها با رنج جانبازی روزگار سپری کردی
افتخار زندگی ام روزت مبارک
#ارسالی_هم ولایتی
16.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷#مسافران_راه_عشق🌷
۵ اسفند ماه سالروز حماسه و ایثار مردم نجف آباد در دفاع مقدس گرامی باد 🌷
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هدیه به روح شهداء صلوات
#ارسالی_هم ولایتی
20M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میانِمنوشما،گرچهراهبسیاراست
اجازههستکهازدورعاشقتانباشم؟.. تولدت مبارک امام سبزپوش من💚
#منتـظرانھ
#ولادت
#ارسالی_هم ولایتی
#ارسالی_هم ولایتی
باسلام
خواستم یه تشکر وخدا قوت بگم خدمت همه دست اندرکاران برنامه یادواره شهدا امشب در حسینیه که دل هامون رو شهدایی کردن و تشکر ویژه بابت نام گزاری و پایه گزاری هفتم اسفند بنام روز حاجی آباد
#ارسالی_هم ولایتی
🎉🎉🎉
من خبر نداشتم امروز روز مهندسه
تازه متوجه شدم
این روز رو به همه کارگران روستا و زحمت کشان همولایتی که خود مهندسی زبر دست هستند تبریک عرض مینمایم
🎊🎊🎊🎊🎊
به افتخار همه روستاییان غیور و زحمت کش
دوستدار همه شما
رحیمی
#حاجی_آباد_روستا
🏡
https://eitaa.com/joinchat/1275527359C21136bc315
☘🦢🦢🦢
23.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چایخانه امام رضا علیه السلام
ارگ نجف اباد
#ارسالی_هم ولایتی
#حاجی_آباد_روستا
🏡
https://eitaa.com/joinchat/1275527359C21136bc315
☘🦢🦢🦢
#ارسالی_هم ولایتی
با تشکر از مسئولین که در حال جمع آوری سگ های ولگرد هستند خدا خیرتان دهد
حاجی آباد روستا(روستای شهید پرورحاجی آباد)
#داستانِ_مَن #قسمت_اول به نام خدا چشمانم که باز شد تنها چیزی که دیدم مادرم 🧕بود با چشمانی نگران و
#ارسالی_هم _ولایتی
ادامه #داستان_من
تا اینکه روزی پدر با لبی خندان ولی کمی نگران به خانه آمد،مدام از من احوال پرسی میکرد،مشخص بود میخواست چیزی بگوید اما...
مادرم شام رو آماده کرده بود و ازمن برای چیدن میز شام کمک خواست،انگار یه خبرایی بود و تنها من خبر نداشتم.
شام کتلت با خلال مخصوص سیب زمینی مادر بود که همیشه عاشقش بودم،سر شام به پدرم گفتم یک لیوان آب برایم بریزد،دستم را دراز کردم لیوان را بگیرم که پدرم لیوان را رها نمی کرد! در چشمانم خیره شد و گفت:قربون دختر قشنگم برم،بابا طاقت دوری نداره!!
من که شاخ در آورده بودم پرسیدم یعنی چی ولیوان را از دست پدر کشیدم!!؟
پدر گفت:سمانه جان یادته حدود ده سال پیش در ماموریت چهارساله ای که گیلان داشتم یه همسایه داشتیم بنام آقای شمس؟
-گفتم خب
پدر ادامه داد:آقای شمس تو رو برای پسرش خواستگاری کرده
من بهت زده از سر میز شام بلند شدم ودوان دوان به سمت اتاقم رفتم.
یادم میاد،پسر محجوب و خوبی بود والان در تهران دفتر وکالت داشت و جز وکلا پایه یک بود.
داشتم فکر میکردم مگه من رو کجا دیده که یک دفعه یاد اینستاگرامم افتادم،بله منو فالو کرده.
حالا یزد کجا،تهران کجا،گیلان کجا و مادر کجا!
من که طاقت دوری مادرم رو ندارم.
اما گویا سرنوشت چیز دیگری رو شب خواستگاری برام رقم زده بود....