حاج مسعود پیرایشrevayat.mp3
زمان:
حجم:
6.11M
#روایت
🔊| مراسم عزاداری شهادت پیامبر اکرم(ص) و امام حسن مجتبی(ع) و امام رضا(ع)
#هیئت_صاحب_العصر_عج
#حاج_مسعود_پیرایش
●━━━━━━───────
⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
🆔 @yalasaratnet
🆔 @hajmasoudpirayesh
758.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه میدانیم شاید "عَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ" خیر ما در بیداری و موقعیت شناسی باشد!
صحنه صحنه و لحظه لحظه #سوریه امروز #روایت است خوب بنگریم و عبرت بگیریم.
♦️سربازان سوری که سلاح بر زمین گذاشتند و زیر پوتین های دشمن عو عو می کنند...
#بشار_اسد
#کشور
https://eitaa.com/hajmasoudpirayesh
🚩 شاید گریز شب سوم محرم سال ۱۴۰۴
📌هیدا؛ دختری که پیکرش را از خاک چیدند…
هیدا…
چهار سال بیشتر نداشت…
اما نامش، امروز مثل پرچم، در باد خونین این سرزمین پیچید.
دخترکی از اراک، که انفجار، پیکرش را از هم درید،
آنقدر که دیگر حتی تشخیصش ممکن نبود...
نه چهرهای مانده بود برای بوسهی آخر،
نه دستی برای گرفتن، نه پایی برای راه رفتن...
فقط بقچهای، کوچکتر از دل یک مادر…
سی سانت در سی سانت…
و پلاستیکی که بعدها فهمیدیم، بخشی از سرش در آن است.
چند روزی، پارهای از پیکرش، بینام، در سردخانه مانده بود.
دیانای گفت: این تکهها، یکیاند… اینها، هیداست.
حاج مهدی گفت:
«پیکر دختر است… حتماً باید با احترام، با اشک زن غسل داده شود…»
خانمش آمد، و زنها، و بچهها…
پیکر را آوردند…
پارچهای پیچیده بر تکهای از تن…
و آن پلاستیک لعنتی…
که تکهای از سر هیدا را در خودش داشت…
اولین چیزی که از پلاستیک بیرون آمد،
نه گوشت بود، نه خون…
یک پیراهن بود…
پارهپاره…
و شلواری کوچک که تنها لباس سالم ماندهی این دختر بود.
غسل شروع شد…
نه با آب،
که با اشکهای ممتد زنانی که گریهشان قطع نمیشد…
انگار داشتند دلشان را روی تکههای تن او میریختند…
حاج مهدی، وقت کفن، با بغض گفت:
«بچهی چهار ساله، پیکرش چقدر قد میکشه؟
بگید… چون هیدا دیگه قد نداره…»
و آنجا، حسام، خادم شهدا گفت:
«پانزده روزه اینجام، شهید زیاد دیدم…
اما این بچه منو آتیش زد…»
در تمام آن لحظات، فقط یک نفر از خانوادهاش آمده بود:
عمویش.
نه پدر، نه خواهر…
چرا که آنها هم، در همان انفجار، شهید شدند.
پدرش…
و خواهر نوزدهسالهاش…
تابوت که آماده شد،
دو کد روی آن نوشتند…
دو کد، برای دو تکهی پیکر…
که حالا یکی شده بود،
و بلندتر از همیشه، فریاد میزد:
من کوچک بودم، اما مظلومترین شهید این روزها شدم…
هیدا…
رفت…
با همان پیراهن پاره…
با همان شلوار کودکانه…
با همان بیتابی دلهایی که هنوز باورشان نمیشود
تابوتی چنین سبک،
چنین سنگین باشد…
#روایت (۷۲)
#ملت_شهادت
#مسلم_محمودیان
ارسال از کانال #ایران_من
┄┅═✧❁ 🍃🇮🇷🍃 ❁✧═┅┄
@hajmasoudpirayesh