📌 #پندانه
💠 مراقبه :
استادی دانا که به شاگردانش مراقبه میآموخت، به آنها گفت: «روند این کار مانند پر کردن غربال از آب است.» تمام دانش جویان از شنیدن این کلمه گیج شدند. چطور میتوان غربال را از آب پر کرد؟ بعضیها فکر کردند، این یعنی مراقبه کار سختی است و برخی دیگر فکر کردند یعنی آنها فقط میتوانند از تلاششان برای انجام این تمرینات اندکی به دست آورند. همگی سرخورده و ناراحت دست از تمرین کشیدند. در هر حال یکی از دانشجویان به سراغ استاد رفت و از او خواست تا معنی آن جمله را برایش توضیح دهد.
استاد او را به کنار اقیانوس برد و به او یک غربال داد و گفت سعی کند آن را از آب پر کند. دانش آموز غربال را در آب فرو کرد و آن را بیرون آورد، ولی سریع آب آن خالی شد. استاد غربال را از او گرفت و گفت: «حالا به تو نشان میدهم چگونه این کار را انجام دهی.» استاد غربال را در آب رها کرد و آن خیلی سریع به ته اقیانوس رفت. استاد گفت: «حالا غربال پر از آب است و برای همیشه پر از آب خواهد ماند. مراقبه هم به همین شکل عمل میکند. این کار فقط برای مقدار کمی از روح در زندگی شما نیست، بلکه باید خودتان را در اقیانوس روح برتر رها کنید و با آن روح در هم بیامیزید و این کار را هر روز بیشتر از قبل انجام دهید.»
@hakim_alahe
📌 #پندانه
📒 مردی را قرضی افتاده بود، به در دوستی آمد ودر بزد. آن جوان مرد بیرون آمد و او را در کنار گرفت و نیکو بپرسید و گفت :چرا رنج برگرفتی؟ گفت:وامکی برمن جمع شده است ودل مشغول می باشم .
گفت:چه مقدار؟ گفت: چهارصد درم.جوان مرد در خانه رفت و کیسه ای بیرون آورد ،دراو چهارصد درم بود،نه کم و نه بیش و بدو داد واورا گسیل کرد و خود درخانه آمد وگریستن گرفت .یکی اورا گفت:چرا می گریی؟ اگر نخواستی، نبایستی داد. گفت: نه ازبهر آن می گریم که چرا دادم، از بهر آن می گریم که چرا حقّ دوستان خود نگزاردم و مراعات نکردم و تیمار وی نداشتم تا وی را حاجت آمد به خانه ی من آمدن و سئوال (درخواست) کردن و روی خود بدام سئوال زرد کردن و شرم داشتن.
| @hakim_alahe
📌 #پندانه ...
✴️ لقمان حکیم:
ای پسرک من، اگر عمل تو هم وزن دانه خردلی و در تخته سنگی یا در آسمان ها یا در زمین باشد خدا آن را میآورد که خدا بس دقیق و آگاه است.
| @hakim_alahe
📌 #پندانه
از کتاب شریف کلیله و دمنه :
آوردهاند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی میکرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد. بازرگان گفت: راست میگویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است. دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس گفت: امروزبه خانه من مهمان باش. بازرگان گفت: فردا باز آیم. رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی میبرد. مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه میگویی عقاب کودکی را ببرد؟ بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چیست، گفت: آری موش نخورده است! پسر باز ده وآهن بستان. هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.
@hakim_alahe
📌 #پندانه
🟨 حکایت قضاوت عجولانه
در زمان های قدیم، یک مرد و یک زن در کشور هند زندگی می کردند که فرزند دار نمیشدند. از این رو مرد به فکر افتاد. او صبح به بازار رفت و میمونی را خرید تا شادی را از این طریق بر خانه حکمفرما کند. زن و مرد مثل بچه ی خود به میمون علاقه پیدا کردند. مرد و زن، پس از گذشت مدتی طولانی یک فرزند به دنیا آوردند و شادی آن ها بیشتر شد.
زن، روزی به روستا رفت تا میوه بخرد. قبل از بیرون رفتنش به مرد گفت که هیچ وقت بچه را با میمون تنها نگذارد؛ سپس به سمت روستا رفت. مرد مدتی از بچه و میمون مواظبت کرد تا این که حوصله اش سر رفت برای همین از خانه بیرون رفت تا قدم بزند. در راه، دوستانش را دید و با آن ها گرم صحبت شد برای همین وقتی که به خانه برگشته بود خیلی دیر شده بود. زن، پس از گذشت چند ساعت با یک سبد میوه وارد خانه شد وقتی که آمد میمون در حالیکه غرق در خون بود، نزدیک زن شد. زن با دیدنش فریاد زد.
زن با انداختن سبد میوه بر روی سر میمون به طرف اتاق بچه دوید و دید که بچه در تختش به راحتی خوابیده است بدون این که زخمی شده باشد. زن، حیرت زده شده بود که ناگهان بدن مار بی جانی را دید که شکمش پاره شده بود. زن، پس از متوجه شدن علت خونی بودن بدن میمون، خود را به طرف در ورودی خانه رساند و میمون را دید که روی زمین، بیجان افتاده بود. میمون بخاطر ضربه ی وارد شده به سرش مرده بود زن بخاطر اقدام عجولانه اش ناراحت شد؛ سپس خم شد و با چشمانی اشک آلود به میمون مرده نگاه کرد.
@hakim_alahe
📌 #پندانه
💠 بهلول و خوان طعام خلیفه
روزى هارون الرشید از خوان طعام خود جهت بهلول غذائى فرستاد. خادم، غذا را برداشت و پیش بهلول آورد. بهلول گفت من نمى خورم ببر پیش سگهاى پشت حمام بینداز! غلام عصبانى شد و گفت اى احمق! این طعام ، مخصوص خلیفه است، اگر براى هر یک از اُمنا و وزراى دولت میبردم بمن جایزه هم میدادند، تو این حرف را میزنى و گستاخى به غذاى خلیفه میکنى؟! بهلول گفت: آهسته سخن بگو که اگر سگها هم بفهمند از خلیفه است نخواهند خورد!
📚 مجمع النورین، ص ۷۷
@hakim_alahe
📌 #پندانه
✴️ دو درویش خراسانی مُلازم صحبت یکدیگر سفر کردندی. یکی ضعیف بود که هر به دو شب افطار کردی و دیگر قوی که روزی سه بار خوردی.
اتفاقاً بر درِ شهری به تهمتِ جاسوسی گرفتار آمدند. هر دو را به خانهای کردند و در به گل برآوردند.
بعد از دو هفته معلوم شد که بیگناهند. در را گشادند، قوی را دیدند مرده و ضعیف جان به سلامت بُرده.
مردم در این عجب ماندند.
حکیمی گفت: خلاف این عجب بودی، آن یکی بسیارخوار بوده است، طاقت بینوایی نیاورد، به سختی هلاک شد. وین دگر خویشتندار بوده است، لاجرم بر عادت خویش صبر کرد و به سلامت بماند.
چو کمخوردن طبیعت شد کسی را
چو سختی پیشش آید، سهل گیرد
وگر تنپرور است اندر فراخی
چو تنگی بیند، از سختی بمیرد
@hakim_alahe
📌 #پندانه
✴️ زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.
گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟
کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت : تو که شیخ شهری بگو که این
روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد.
گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو
چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
@hakim_alahe
📌 #پندانه
از کتاب شریف کلیله و دمنه :
آوردهاند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت. اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت. مرد گفت: آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم، اما آنجا موشی زندگی میکرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد. بازرگان گفت: راست میگویی! موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است. دوستش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس گفت: امروزبه خانه من مهمان باش. بازرگان گفت: فردا باز آیم. رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد. چون بجستند از پسر اثری نشد. پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت: من عقابی دیدم که کودکی میبرد. مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است، چگونه میگویی عقاب کودکی را ببرد؟ بازرگان خندید و گفت: در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد، عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چیست، گفت: آری موش نخورده است! پسر باز ده وآهن بستان. هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.
@hakim_alahe