eitaa logo
کانال #داستان و #طنز حال خوش
4.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
109 فایل
#خواندنی ، #دیدنی و #خندیدنی ، 🔴🔴نظر، انتقاد ، پیشنهاد @abasalialmasi 🔵کپی پستها با ذکر #صلوات آزاد 👈در این کانال ❌ تبادل ❌ تبلیغ ⛔️ نداریم ✅کانالهای دیگرما👇 🆔 @Basirat_E 🆔 @hzrt_mahdi 🆔 @tavasolnameh 🆔 @Imam_zamani 🆔 @menbar_kotah
مشاهده در ایتا
دانلود
‏خیلی جاها خانواده مانع پیشرفتمون شده مثلا من خودم یه بار داشتم مدرک فوق دکتری معتبرترین دانشگاهها رو می گرفتم تا اومدم مدرک رو تحویل بگیرم خواهرم بیدارم کرد گفت پاشو برو نون بگیر @hal_khosh
به خسیسه میگن :نظرت راجع به لیوان یه بار مصرف چیه؟ میگه : من یه ساله دارم راضیم @hal_khosh
‏شماهم وقتی جای پارک پیدا نمی‌کنین صدای پخش اتومبیل رو کم می‌کنین بهتر ببینین؟ ! @hal_khosh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ درباره 🌸 امام على عليه السلام: لِسانُكَ يَستَدعيكَ ما عَوَّدتَهَ، و نَفسُكَ تَقتَضيكَ ما ألِفتَهُ ▪️زبان تو، از تو همان مى خواهد كه بدان عادتش داده اى ▪️و نفست از تو همان تقاضا مى كند كه بدان خو گرفته اى 📖غررالحكم حدیث 7634 ♦️با این زبون میشه مسخره کرد، با همین زبون میشه روحیه داد ♦️با این زبون میشه طعنه زد، با همین زبون میشه تعریف کرد ♦️با این زبون میشه دل شکست، با همین زبون میشه دلداری داد ♦️با این زبون میشه جدایی انداخت، با همین زبون میشه وصل کرد ♦️با این زبون میشه آتش زد، با همین زبون میشه آتش رو خاموش کرد ♦️زبون استخون نداره ولی استخوان میشکونه حواسمون به اختیار زبونمان باشه 🌸امام باقر عليه السلام: ما مِن إنسانٍ يَطعَنُ في عَينِ مُؤمِنٍ إلاّ ماتَ بِشَرِّ ميتَةٍ ، و كانَ قَمِنا أن لا يَرجِعَ إلى خَيرٍ ▫️هيچ انسانى نيست كه پيش روى مؤمنى از او بد گويد و طعنه زند، مگر اين كه به بدترين شكل بميرد و سزاوار است كه روى خير و سعادت را نبيند 📚ميزان الحكمه جلد8 صفحه341 @hal_khosh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 🍃 روزی کلاغی در کنار برکه نشسته بود. آب می خورد و خدا را شکر می کرد. طاووسی از آنجا می گذشت ، صدای او را شنید و با صدای بلندی قهقهه زد. کلاغ گفت: «دوست عزیز چه چیزی موجب خنده تو شده است؟ طاووس گفت: « ازاین که شنیدم خدا را برای نعمت هایی که به تو نداده شکر می گویی» بعد بال هایش را به هم زد و دمش را مانند چتری باز کرد و ادامه داد: «می بینی خداوند چقدر مرا دوست دارد که این طور زیبا مرا آفریده است؟!» کلاغ با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد . طاووس بسیار عصبانی شد و گفت:«به چه می خندی ای پرنده گستاخ و بد ترکیب؟» کلاغ گفت:« به حرف های تو، شک نداشته باش که خداوند مرا بیشتر از تو دوست داشته است؛ چرا که او پرهایی زیبا به تو بخشیده و نعمت شیرین پرواز را به من و ترا به زیبایی خود مشغول کرده و مرا به ذکر خود» @hal_khosh
کانال #داستان و #طنز حال خوش
✍️ #داستان_دنباله_دار 🍃#کودتای_دل (قسمت 9 ) اما خشم و تنفری که در فرعون جان گرفته؛ همچنان باقی است و
✍️ 🍃 (قسمت آخر ) شب از نیمه گذشته است که نرگس خاتون بی تاب و درد آلود ناله سر می دهد و حکیمه که لذت عبادت شبانه، بیدارش نگاهداشته؛ رو به نرگس خاتون می دود. نرگس خاتون رو به حکیمه، درد آلود می گوید: «عمه جان! درد دارم، نمی دانم گویا کمرم را…» نمی تواند ادامه بدهد؛ درد افزون می شود؛ افزون بر قبل؛ لحظه به لحظه و حکیمه آب گرم و دستاری می آورد. الله اکبر! تو بارداری؟! با هر ناله نرگس خاتون، حکیمه به علایم بارداری بیشتر و بیشتر پی می برد و یقین می یابد که کودکی در راه است. در ذهن حکیمه به ناگاه آنچه دیده بود از ماموران خلیفه و آنچه از دیگران شنیده بود؛ محو و گم، اما هولناک جان می گیرد: «خلیفه عباسی؛ مهتدی دستور داده است مامورانش هر پسری که متولد می شوند را بکشند…». و با خود سرد و ترس خورده زمزمه می کند: «به خدا سوگند خود ناظر یکی از آن…» ادامه نمی دهد؛ هیجان و ترس مانعش می شود، اما ابو محمد که پیش می آید و نگاهش در نگاه او گره می خورد؛ اطمینان و آرامش را به او باز می گرداند. ناگهان نور، نوری خیره کننده در خانه جان می گیرد و حکیمه دیگر هیچ نمی بیند و در عمق آن نور، نخست شیون نوزادی شکل می گیرد و سپس سیمای نوزاد که بر دستان حکیمه رو به برادر زاده، تقدیم می شود. اشک شوق بر چشمان اهالی خانه حلقه می زند و جملگی از پشت پرده اشک، نوزاد را در هاله ای از نور سبز می بینند که لبخند بر چهره دارد. ابو محمد سجده شکر به جای می آورد و حکیمه پارچه سفیدی دور کودک می پیچد و او را به بی تاب و کم طاقت ترین فرد خانه برای دیدن نوزاد، می دهد؛ به نرگس خاتون. الله اکبر! کودک من است؟ گرم و شیرین کودکش را در آغوش می گیرد، می بوید و می بوسد. ناگهان صدای در، طنین می شود و به خانه سرازیر. بهت و حیرت، آمیخته به ترس بر حکیمه هجوم می آورد، به برادر زاده اش نظر می افکند، اما در خلوت نگاه او، آرامش و اطمینان موج می زند. من می روم در بگشایم. ابو محمد مانع می شود: «نه عمه جان! خود می روم». بر می خیزد و می رود و حکیمه به دنبالش تا پشت در. به در می کوبند محکم تر از قبل و نعره می زنند. شیهه چند اسب خواب آلود و خسته و باز نعره: «این در لعنتی را باز کنید». ابو محمد در می گشاید و به محض گشوده شدن در، ماموران خلیفه با دستاری سرخ که بر سر دارند، مسلح به خانه، گله وار هجوم می آورند. در نظر حکیمه؛ گرگ ها به سوی اتاق یورش می برند، خون به چهره حکیمه می دود، هیجان و اضطراب، می خواهد به سوی اتاق بدود و کودک را پنهان کند، اما ابو محمد دستش را آرام می گیرد و مانع می شود، تقلا می کند، اما بی حاصل؛ رو می کند به برادر زاده در حالی که چشمانش بارانی و دلنگران است، اما برادر زاده زیر لب زمزمه می کند: «وَجَعَلْنَا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ». فریاد و اعتراض ماموران از خانه بلند است: اینجا که کسی نیست! جستجو … جستجو کنید! هیچ نیست…. باز هم جستجو کنید، بی شعورهای ابله! آخرین جمله را فرمانده آنان می گوید که خشمگین تر از سایرین در نظر حکیمه، جلوه می کند. چند تن از ماموران به سوی فرمانده باز می گردند: گزارش دروغ دادند… هیچ نیست…. خانه خالیست! فرمانده ماموران، رو به ابو محمد می آید، رگ های پیشانی و گردنش از شدت غضب، بر آمده و نمایان است: کودک کجاست؟ …. آن کودک که… ابو محمد هیچ نمی گوید و گرم و آشنا به چهره منقبض شده از خشم فرمانده، نگاه می کند. رگ های فرمانده به حالت عادی خود باز می گردند و در او خشم فروکش می کند؛ نگاه مهربان میزبان تا عمق جان فرمانده رسوخ کرده؛ رسوب می کند. فرمانده نگاه می گیرد از میزبان و به افرادش نظر می کند که همچنان سرگردان در انتظار فرمان اویند. برویم…. سریعتر…. و می روند و جملگی از خانه خارج می شوند. حکیمه در می بندد و شتابان خود را به برادر زاده می رساند که به سوی اتاق می رود. در اتاق، نرگس خاتون با فرزندش در آرامش و سلامت آرمیده اند. چه شد؟!!! حکیمه است که بی تاب از نرگس خاتون پرسش و او در پاسخش می گوید: «داخل شدند واز کنار من و فرزندم گذشتند و بعد خارج شدند؛ نه مرا دیدند و نه فرزندم را!» و صدای سواران دورتر و دورتر و در تاریکی شب، گم می شود. @hal_khosh