#سیره_شهدا ✅✅✅
✍🏻 در هفدهم ديماه 65 از مدرسه صدر اصفهان به جبههها اعزام شديم. ده نفري روحاني و طلبه و بقيه رزمندگان بسيجي بودند. در طول راه از گفت و گو با ايشان بسيار لذت بردم. چهرههايي روحاني و معنويشان توجهم را جلب ميكرد. يكي نوحه ميخواند، ديگري قصه ميگفت و بامزاح و خنده شادي خود را از اعزام به جبهه ابراز ميكرد. به اهواز رسيديم. در آنجا درخواست كردم كه به لشكر 25 كربلا اعزام شوم و كنار بچههاي مازندراني باشم، تقاضايم پذيرفته شد و همان شب به سوي هفتتپه روانه شديم. خودم را به مسئول تبليغات لشكر آقاي «يوسفپور» معرفي كردم. صبح هنگام خوردن صبحانه بود كه از گردان مكانيزه تلفن كردند و احتياج مبرم خود را به روحاني اعلام كردند. من هم درنگ نكردم و لباس رزم پوشيده، همراه بچههاي آن گردان به مقر آنها رفتم، استقبال عجيب آنها از يك روحاني براي من خيلي جالب بود. همگي گله داشتند كه چرا زودتر يك روحاني به گردان آنها نرفته است. به آنها گفتم چون مأموريت دارم يك هفته بيشتر آنجا نيستم، خيلي ناراحت شدند. خود من هم از اينكه چنين جوانان مخلص و شيفتهاي را تنها ميگذارم خيلي ناراحت بودم. آنها مشتاقانه به مواعظ و احاديث گوش ميدادند و باشور و شوق خاطرات جبهه را برايم نقل ميكردند.
صبح پس از اداي نماز جماعت از من براي صبحگاه دعوت كردند. من هم با استقبال دعوت آنها را پذيرفتم و با رزمندگان فوتبال بازي كردم. بچهها از اينكه يك روحاني با آنها با چنين گرمي برخورد ميكرد خيلي خوشحال بودند و در پوست خود نميگنجيدند. آن روزها من فهميدم كه رفتار یک روحانی تا چه حد میتواند در جوانان موثر باشد.
#سیره_شهدا
🎤👈 همسر استاد مطهری رحمة الله علیه
🔶 مادر استاد در مورد شهید مطهری گفتند: در زمانی که استاد مطهری را هفت ماهه حامله بودم، در خواب دیدم که در مسجد فریمان تمام زنان فریمان نشسته اند و من هم آنجا هستم.
🔶 یک دفعه دیدم که خانم بسیار محترم و مقدّسی با مقتعه وارد شدند و دو خانم دیگر دنبال ایشان آمدند، در حالی که گلاب پاش هایی را در دست داشتند.
🔶 آن خانم مجلّلی که در جلو آن دو خانم بودند، به آنها گفتند: گلاب بریز، آنها روی سر تمام خانم ها گلاب پاشیدند. وقتی به من رسیدند، سه دفعه روی سر من گلاب ریختند.
🔶 ترس مرا فرا گرفت که نکند در امور دینی کوتاهی کرده باشم. ناگزیر مجبور به سؤال کردن شدم و از آن خانم پرسیدم: چرا روی من سه دفعه گلاب پاشیدند⁉️
🔶 گفتند: به خاطر آن جنینی که در رحم شماست. این بچّه به اسلام خدمتهای بزرگی خواهد کرد.
🔶 وقتی مرتضی به دنیا آمد، با بچّه های دیگر فرق داشت، به طوری که در سه سالگی کُت مرا بر دوش می انداخت و به اتاقی در بسته می رفت و در حالی که آستینهای کت به زمین می رسید، به نماز خواندن می پرداخت.
📚 پاره ای از خورشید، ص 97
#سیره_شهدا
#سالروز_شهادت
✨مجید،خيلي دلسوز محرومان و مستمندان بود. گاهي ميشد پول توي جيبش را ميبخشيد و جيبش خالي ميشد يا يك خانواده مستمند را شناسايي ميكرد و ميآمد و كابينتهاي خانه را باز ميكرد و به من ميگفت: تو چقدر قند داري يا چقدر برنج داري. خيليها هستند كه به نان شبشان محتاجند.
✨من ميفهميدم كه منظورش بخشيدن بخشي از اين اقلام به مستمندان است. بعد من را همراهش ميبرد و دو نفري به در خانه آنهايي كه شناسايي كرده بود ميرفتيم و مخفيانه كمكشان ميكرديم. مجيد دغدغه محرومان را داشت و دلسوزي و كرامت توي دلش بود.
✍روایتی از مادر #شهید_مجید_سلمانیان
#سیره_شهدا
#شهید_محمدجواد_باهنر
🌹می گفت ترجیح می دهم کارهای یک وزیر را انجام بدهم ولی اسم وزیر را نداشته باشم. امام خمینی(ره)به دکتر باهنر گفت : که چرا کارهایی را که انجام می دهید مطرح نمی کنید برای جامعه؟ می گفت: حالا چه لزومی دارد مطرح کنیم که ما این کارها را کردیم؟ در مسافرت ها می گفت من چیزی احتیـاح ندارم؛ لحافــم، عمامه ام است، پتویم عبایم، دیگر چه می خواهم. این سخنان را در زمانی که نخست وزیر مملکت اسلامی نیز بود، مکرر بیان می کرد. در زمانی که وزیر آموزش و پرورش بود و به همراه آقای رجایی نخست وزیر به منطقه ی جیرفت و کهنوج می رفت، شب را در اداره آموزش و پرورش با عبا به عنوان روپوش و کفش به صورت بالش به خواب می رفت.🌹
#هفته_دولت 🇮🇷
🔰 #سیره_شهدا | #فروتنی
🔻از طرف راديو و تلويزيون آمده بودند؛ می خواستند با بروجردی درباره عملياتی که چند روز قبل انجام شده بود، مصاحبه کنند. سه چهار نفر بودند که يکی از آنها فيلمبرداری می کرد. آنها را راهنمايی کرديم به دفتر بروجردی.
بروجردی تا فهميد از راديو و تلويزيون آمده اند، گفت: «اين جا نياوريدشان؛ ببريد پيش بچه های ديگر؛ من خيلی کار دارم!»
💠گفتم: «برادر بروجردی! زياد وقت شما را نمی گيرند. می خواهند درباره عمليات دو سه روز پيش سوال کنند، بعد هم چند دقيقه فيلمبرداری …» تا فهميد فيلمبردار هم آمده و می خواهد فيلمبرداری کنند، زير بار نرفت و اخمهايش را درهم کرد و طوری قيافه گرفت که فهميدم به هيچ وجه راضی به اين کار نخواهد شد و اصرار ما بی نتيجه است. نااميد شده بودم و می خواستم از دفتر خارج شوم که گفت: «بگو بروند با آن بسيجی که خودش جنگيده صحبت کنند، با آن فرمانده گروهان؛ بگو بروند با فرمانده تيپ که عمل کرده صحبت کنند. از اينها سوال کنند. اينها عمل کردند و زحمت کشيدند؛ ما که کاری نکرديم …» سپس سرش را پايين انداخت و سرگرم کارش شد.
🌷شهید محمد بروجردی🌷
#فرماندهان_جبهه_غرب_کشور