eitaa logo
❣️𝓝𝓰𝓶𝓮-𝓱𝓪𝔂 𝓵𝓲𝓯𝓮❣️
304 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.4هزار ویدیو
28 فایل
سلام اگه به دنبال چیزهای فانتزی و مذهبی هستی 💝 و حتی درسی و چیزهای کاربردی و دانستنی 🤔💖 درست اومدی ✔️ کپی:حلال! فقط دعا کنید شهید بشیم 🥺❤ تاسیس: ۱۴٠۲/۶/۱۸ پایان: شهادت انشاءالله🥺🖤 مدیر اصلی: @hwhsgbs_313 ادمین تبلیغات و تبادلات: @hwhsgbs_313
مشاهده در ایتا
دانلود
هرکس که سینه می‌زند ، گویی عبادت می‌کند ! از گریه‌کُن های‌حسین . . زهرا شفاعت می‌کند . (: صلی‌الله‌علیك‌یا‌ابا‌عبدالله🖤 https://eitaa.com/halkhoob1696
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
بسم رب رقیهـ🥺خاتون
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
گفتم: ارزوت چیه؟! گفت: شهادت. گفتم: همه ارزوشون شهادته اما میدونی علما ارزششون از شهدا بالاتره؟! https://eitaa.com/halkhoob1696
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
❤️رمان شماره : ۱❤️ 💜نام رمان : شاخه زیتون💜 💚نام نویسنده : فاطمه شکیبا💚 💙تعداد قسمت: 179💙 💛با ما همراه باشید💛 https://eitaa.com/halkhoob1696
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت اول اول شخص مفرد ۱۳۹۴ اصفهان نمی‌دانم چقدر راه رفته‌ام. حتماً آنقدر که ابرها روی خورشید را بپوشانند و هوا بوی باران بگیرد. اصلاً یادم نیست کجا هستم. هوای بهاری هنوز کمی سوز دارد. دست‌هایم را دور خودم می‌پیچم و نفس عمیق می‌کشم. کاش همه سال اردیبهشت بود؛ با باران تند و کوتاه بهاری و سبزی تازه درخت‌ها. همیشه وقتی می خواهم درباره مسئله مهمی فکر کنم، راهم را می‌گیرم از کنار زاینده رود وانقدر راه می‌روم که به نتیجه برسم. الان اما، هنوز به نتیجه نرسیده‌ام. دیروز همان خانمی که هنوز اسمش را هم نمی‌دانم گفت با دوستانش صحبت کرده و رفتنم اشکالی ندارد. مثل همیشه در گلستان شهدا قرار داشتیم. آمد، مثل همیشه جدی و مهربان نشست و به حرف‌هایم گوش داد. به نگرانی هایم و دغدغه‌هایم. بعد هم گفت موضوع را هماهنگ کرده و مشکلی نیست. خودم دیگر فهمیده بودم نباید چیز اضافه‌ای بپرسم. آخر هم مثل همیشه، پیشانی‌ام را بوسید و رفت. اسم واقعی‌اش را نگفته است اما خودم اسمش را گذاشته‌ام لیلا. نمی‌دانم چرا اما حس می کنم این اسم هم به چهره و هم به اخلاقش می‌آید. نه خیلی مهربان است، نه خیلی جدی. با وجود کم حرف بودنش، دوست‌داشتنی‌ست و با اولین مکالمه‌ام با او احساس صمیمیت کردم و راحت توانستم برایش حرف بزنم. وزش باد تند شده است. حتماً می‌خواهد باران ببارد. چادرم را محکم‌تر می‌گیرم و سخت‌تر راه می‌روم؛ مخالف جهت باد. بروم؟ نروم؟ نمی‌دانم... چه بوی بارانی می‌آید... هنگام باریدن باران، زمان اجابت دعاست. باید وقتی باران شروع شد دعا کنم. رسیده ام به پل غدیر. راستی ساعت چند است؟ نمی‌دانم. دوست ندارم همراهم را از جیب دربیاورم، روشنش کنم و ساعت را ببینم. از پل بالا می‌روم و کنار نرده‌هایش می‌ایستم. تا چند دقیقه پیش هوا آفتابی بود و نور آفتاب باعث می‌شد موج‌های کوتاه زاینده رود بدرخشند، اما حالا هوا کاملا ابری‌ست و رنگ آب زاینده رود هم تیره شده. بارانِ کم جانی شروع به باریدن می‌کند. یکباره فکری به سرم می زند و از جا می‌جهم. می‌روم تا اولین ایستگاه اتوبوس و سوار اتوبوس‌های گلستان شهدا می‌شوم. باران به شیشه اتوبوس می‌خورد. هنوز شدید نشده‌است. نه... الان وقتش نشده. دعا را وقتی می کنم که زیر باران بایستم. همیشه همین طور است. موقع باریدن باران، اگر خانه عزیز باشم می‌روم به حیاطشان و زیر باران دعا می‌کنم. عزیز هم همیشه وقتی می‌بیند حرص خوردنش بابت سرما خوردن من فایده ندارد، می‌آید و یک ژاکت می اندازد روی شانه‌ام. اتوبوس به ایستگاه گلستان شهدا رسیده است. پیاده می‌شوم و به رسم همیشه، از روی جوی کنار پیاده‌رو می‌پرم. مثل همیشه، چادرم کمی به شمشادها گیر می‌کند. مثل همیشه می‌رسم جلوی در و وارد نشده اذن دخول می‌خوانم. پرچم‌های ایران سر مزار شهدا با باد تکان می‌خورند. نمی‌دانم به زیارت کدام یکی بروم. اول از همه، یک فاتحه ازشان طلب می‌کنم که برایم بخوانند. درستش این است. زنده باید برای مرده فاتحه بخواند. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا https://eitaa.com/halkhoob1696
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
❣️𝓝𝓰𝓶𝓮-𝓱𝓪𝔂 𝓵𝓲𝓯𝓮❣️
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت اول اول شخص مفرد ۱۳۹۴ اصفهان نمی‌دانم چقدر راه رفته‌ام. حتماً آنقد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت دوم فقط راه می‌روم میانشان و یکی‌یکی نگاهشان می‌کنم. شهید بتول عسگری، شهید عبدالله میثمی، شهید اشرفی اصفهانی... راهم را کج می‌کنم به سمت قطعه مدافعان حرم. کسی در قطعه نیست. گل‌های کنار مزار شهید خیزاب تازه باز شده‌اند. تک‌تک شهدا را از نظر می‌گذرانم؛ از زنان شهید حج خونین سال 66 تا شهدای مدافع حرم فاطمیون و شهید شاهسنایی، مدافع امنیت. شهید علی نیسیانی... کنارش کمی مکث می‌کنم؛ نوشته یادبود مدافع حرم حسینی. از وقتی این سنگ را زده‌اند، برایم شده علامت سوال. تاریخ شهادتش سال 1383 را نشان می‌دهد. این طور که پیداست پیکرش هم برنگشته ایران که سنگ یادبود زده‌اند. سال هشتاد و سه هنوز داعش نبود که کسی بخواهد برود دفاع از حرم؛ پس... نمی‌دانم. از کنار شهید می‌گذرم. باران تندتر شده‌است. هوای بارانی را عمیق نفس می‌کشم و از سمت دیگر قطعه پایین می‌روم. قدم تند می‌کنم به سمت شهدای گمنام. به قطعه می‌رسم اما بالا نمی‌روم. همان پایین، برای شهید سیدحسین دوازده امامی دست تکان می‌دهم. راهم را ادامه می‌دهم تا برسم به زینب کمایی. از بزرگی زینب پانزده ساله و کوچکی منِ بیست و دو ساله خجالت می‌کشم. لبم را می‌گزم، التماس دعایی می‌گویم و می‌روم. به خودم که می‌آیم، دوباره برگشته‌ام نزدیک ورودی گلستان. چشمم می‌خورد به شهید زهره بنیانیان... شهید زهره بنیانیان... مقابل زهره می‌ایستم. قطرات آب از روی شیشه عکسش سر می‌خورند. انگار زهره گریه می‌کند. نمی‌دانم از چه؟ شاید از شوق نظر به وجه‌الله. راستی زهره هم رفته بود آلمان... اشتباه نکنم یک سال هم مانده بود اما آخر تاب نیاورد و رفت لبنان، آموزش نظامی دید و برگشت به کشورش. دوست دارم بپرسم چطور راضی شده برود؟ چه حسی داشته در بلاد غریب؟ هرچه بوده، جاذبه‌ای در این خاک زهره را صدا زده و کشانده همینجا. چیزی که زهره منتظرش بوده، در همین خاک پیدا می‌شده. تکیه می‌دهم به حصار باغچه کنار مزار و برای بار هزارم نوشته روی سنگ را می‌خوانم. بسم رب الشهدایش را، نام و نام خانوادگی شهید را، نام پدرش را... «پاسداری به خون خفته از انبوه پاسداران انقلاب اسلامی، خواهر شهیده...» و می‌رسم به تاریخ شهادتش؛ نهم اردیبهشت پنجاه و نُه... و امروز نهم اردیبهشت است! اصلاً یادم نبود. از شوق نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. این که در سالگرد شهادت یک شهید، بدون اینکه خودت بخواهی کنار مزارش باشی، ظاهراً ساده است اما قطعا اتفاقی نیست. گردنم را کج می‌کنم و می‌پرسم: -خب، حتماً کارم داشتی دیگه؟ یا شایدم من کارت داشتم و تو وقت ملاقات دادی... راستی زهره، برم یا نرم؟ زهره ساکت است و باران تند. شاید هم صدای زهره بین صدای برخورد قطرات باران با سنگ مزارش گم شده است. گوش تیز می‌کنم. صدایی نمی‌شنوم. حتما گوش‌های من سنگین است. اگر دنیا و حواس دنیوی‌ام بگذارد، باید بتوانم صدایش را بشنوم. دستانم را باز می‌کنم تا قطرات باران رویشان بنشیند. بعد از چندثانیه، دستان ترم را می‌کشم به صورتم. باران رحمت خداست، تبرک است. رو به آسمان می‌کنم: -خدایا نظر تو چیه؟ باران یک لحظه شدید می شود و بعد کم‌کم لطیف‌تر می‌بارد. دیگر سراپا خیس شده‌ام. مهم نیست. دوباره به زهره نگاه می‌کنم که انگار ایستاده روبه‌رویم، با چادر و دستکش مشکی‌اش. تنگ رو گرفته و لبخند می‌زند. او هم خیس شده زیر باران. زهره‌ای که مقابلم ایستاده، مثل عکسش سیاه و سفید نیست. جان دارد. چشم هایش برق می‌زنند. حسرتی که در دلم است را بلند می‌گویم: -کاش وصیت‌نامه و یادداشت‌هات گم نمی‌شد. شاید اگه می‌خوندمشون می‌فهمیدم باید چکار کنم. زهره جواب نمی‌دهد. باران ملایم‌تر شده است. ابرها دیگر مثل قبل درهم تنیده نیستند. صدای زنی مرا به خود می‌آورد: -ببخشید خانم، باهاشون نسبتی دارید؟ دخترشونید؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا https://eitaa.com/halkhoob1696
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
❣️𝓝𝓰𝓶𝓮-𝓱𝓪𝔂 𝓵𝓲𝓯𝓮❣️
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت دوم فقط راه می‌روم میانشان و یکی‌یکی نگاهشان می‌کنم. شهید بتول عسگ
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 قسمت سوم زنی ست شاید همسن خود زهره، میانسال و کمی مسن. می گویم: -نه! زن سرش را تکان می‌دهد: -آهان... آخه خیلی وقته اینجایید. چهره‌تونم شبیهشه. گفتم شاید نسبتی داشته باشید. التماس دعا و می‌رود. راستی من و تو چه نسبتی داریم باهم؟ کجای من شبیه تو است زهره؟ اصلاً این قیاس مع‌الفارق است. خاکی را چه به افلاکی؟ جوابم را ندادی زهره... چکار کنم؟ بروم یا بمانم؟ حالا دیگر پرتوهای آفتاب راهشان را از میان ابرها باز کرده‌اند. باران کم‌جانی می‌بارد. در آسمان به دنبال رنگین کمان می‌گردم. عزیز همیشه می‌گفت وقتی باران ببارد اما هوا آفتابی نباشد، باید دنبال رنگین‌کمان بگردی. همیشه باهم رنگین کمان را پیدا می‌کردیم. خاصیت هوای بهشتی گلستان شهداست که ذهن را باز می‌کند. الان ابرهای درهم‌تنیده ابهام در ذهنم از هم باز شده‌اند. می‌دانم باید چکار کنم. دست می‌کشم به عکس زهره: -باشه. می‌رم. تو هم برام دعا کن. نمی‌دانم ساعت چند است. راه می‌افتم به سمت خانه و غروب می‌رسم. کسی خانه نیست. تقریباً مثل همیشه. کاش عزیز و آقاجون مشهد نبودند که می رفتم خانه شان. خانه ما با اینکه دقیقاً کنار خانه عزیز است، زمین تا آسمان با آن فرق دارد. سوت و کور... بیشتر شبیه خوابگاه است. جایی که ساکنانش هرشب خسته از کار روزانه، می‌آیند و چیزی می‌خورند و به اتاقشان می‌خزند. شاید اگر خواهر یا برادری داشتم، خانواده‌مان گرم‌تر می‌شد. حداقل من و خواهر یا برادرم با هم کل‌کل می‌کردیم، می‌گفتیم و می‌خندیدیم و خانه را روی سرمان می‌گذاشتیم. باهم غذا درست می‌کردیم، درس می‌خواندیم... اینطوری وقت‌هایی که پدر و مادر نبودند هم خانه جان داشت. اما مادر هیچوقت دلش بچه دوم نخواست. پدر هم. وقت من را هم نداشتند، چه رسد به دیگری. البته خواست خدا بود که تنهای تنها نمانم. مادر اوایل نوزادی‌ام بیمار شد و مدتی را زندایی‌ام به من شیر داد و دوتا خواهر و برادر رضاعی پیدا کردم. بهتر از هیچ است. مادر هم می توانست با همین جمله که: «ارمیا و آرسینه خواهر و برادرت هستند» دهانم را ببندد و به غرزدنم پایان دهد. چادر خیسم را می تکانم و روی بند می‌گذارم. چراغ‌ها را روشن می‌کنم. تلوزیون را هم. این طوری یک سر و صدایی در خانه هست. چقدر گرسنه‌ام! ظهر نهار نخورده از خانه بیرون زده‌ام و غروب آمده‌ام خانه. در یخچال دنبال چیزی می‌گردم که بتوان خوردش! کمی برنج و عدس از دو شب قبل مانده. با ماکروفر گرمش می‌کنم. کاش مادر خانه می ماند... با یادآوری مادر آه می‌کشم. می‌نشینم پشت میز آشپزخانه و سرم را می‌گذارم روی میز. زیر لب می‌گویم: داری چکار می‌کنی مامان؟ زندگی ما عالی و رویایی نبود، اما آرام بود. داشت همه چیز طبق روال پیش می‌رفت. اما حالا فهمیده‌ام هیچ چیز این زندگی عادی نیست و همه این‌ها شاید، آرامش قبل از طوفان بوده. چندوقتی‌ست که کمابیش فهمیده‌ام به دست مادر، آتشی افتاده وسط زندگیمان. نمی‌دانم پدر چرا تا الان متوجه نشده... دلم برای کودکی‌ام تنگ می‌شود. برای وقتی که مامان ستاره، فقط مامان ستاره بود. الان برایم یک مجهول شده است؛ یک ایکس بزرگ وسط زندگی‌ام. صدای بوق ماکروفر باعث می‌شود سرم را از روی میز بلند کنم. غذا را بر می‌دارم و درحالی که اخبار تلوزیون را دنبال می‌کنم، سعی می‌کنم بخورمش. خوب داغ نشده و هنوز کمی سرد است؛ اما مهم نیست. دیگر این که مزه غذا چه باشد در خانه ما مهم نیست. فقط باید سیر شد. ذهنم درگیر است و چیزی از اخبار نمی‌فهمم. حتی نمی فهمم غذایم کی تمام شد. هروقت دلم برای عزیز یا یک خانه پر سر و صدا تنگ می شود، می روم سراغ آلبوم هایمان. انقدر همه را نگاه کرده‌ام که ترتیب همه عکس‌ها را حفظم. می‌روم سراغ کمد مامان و ساک پر از آلبوم را برمی‌دارم. می‌نشینم وسط اتاقم و کف زمین پهنشان می‌کنم. از آلبوم کودکی و جوانی پدر و عموها شروع می‌کنم. عکس‌های بچگی‌شان؛ بچگی عمه‌ها و عموها. بعد عکس مدرسه‌شان... هرچه جلوتر می روم عکس‌ها رنگی‌تر می‌شوند. عکس‌های عمو صادق در لبنان، عکس‌های جبهه عمو یوسف کنار دوستان شهیدش. عمو یوسفی که تازه دانشجو شده بود. عزیز می‌گفت از اواخر دبیرستانش رفت جبهه، اما درسش را در جبهه خواند و در کنکور الکترونیک دانشگاه صنعتی آورد. جلوی در دانشگاه صنعتی هم عکس دارد. اما خیلی زود دوباره عکس‌ها جبهه‌ای می‌شوند. برای امتحان‌ها می‌آمد اصفهان... ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا https://eitaa.com/halkhoob1696
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
امیدوارم از رمانمون خوشتون بیاد لف ندید بمونید🌱🌻
۲۱ شهریور ۱۴۰۲