📜 پاسخ مسابقه هم افزایی شهدایی
(شماره ۷ )
شهیدی که امام حسین(ع) پاداش آزادی مهران را به او هدیه داد.
🌷شهید سید محسن حسنی🌷
🌹شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌹
╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮
@hamafzaeieshohadaei
╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
May 11
🌷شهید سید محسن حسنی🌷
🌹شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌹
#هم_افزایی_شهدایی
#زندگی_نامه_شهدا
#شهید_سید_محسن_حسنی
╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮
@hamafzaeieshohadaei
╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
🌷شهید سید محسن حسنی🌷
🌹شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌹
#هم_افزایی_شهدایی
#زندگی_نامه_شهدا
#شهید_سید_محسن_حسنی
╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮
@hamafzaeieshohadaei
╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
📘 #کتاب_گویای «#نیمه_پنهان_ماه» بیانگر داستان زندگی #شهیدسیدعلیحسینی» است.
💠 شهیدی که اعتقادش به بیتالمال و حقالناس در سراسر زندگی پُربارش به چشم میخورد و با این خصایص ارزشمند بسیار شناخته شده است. شنیدن این کتاب را به شما پیشنهاد می کنیم.
#اللهمعجللولیکالفرج
#همافزایی_شهدایی
╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮
@hamafzaeieshohadaei
╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
سید علی حسینی.mp3
15.08M
#کتابصوتی 🎧
📗نیمه_پنهان_ماه
#شهیدسیدعلیحسینی
#اللهمعجللولیکالفرج
#همافزایی_شهدایی
╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮
@hamafzaeieshohadaei
╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
📖سید مجتبی حسنی، برادر شهید:
چون حال و هوای جبهه را ندیده بودم، از کارهایش سر در نمی آوردم. یک شب بیدار شدم. دیدم محسن مشغول نماز خواندن است. کمی در رختخواب جا به جا شدم. بعد از مدتی کوتاه از جایم بلند شدم، کنار محسن به نماز ایستادم. بعد از مختصری تعقیبات نماز، دوباره به رختخواب برگشتم. حسابی گرم خواب بودم که محسن دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: بلند شو وقت نماز صبح است. گفتم: جان محسن خواندم تو داشتی نماز می خواندی من هم کنارت خواندم.
اما محسن دست بردار نبود. بازویم را گرفت و گفت: قد قامت الصلوه. می دانستم تا نماز نخوانم از خواب خبری نیست.
رو به محسن گفتم: باشد می خوانم ولی یادت باشد امروز تو مجبورم کردی دوباره نماز صبح بخوانم. و محسن بدون پاسخ دادن به عکس العملم فقط می خندید. بعدها وقتی مرا هم با خود به جبهه برد تازه قضیه دستم آمد بچه های جبهه نماز شبشان ترک نمی شد.
🌷شهید سید محسن حسنی🌷
🌹شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌹
#هم_افزایی_شهدایی
#خاطرات_شهدا
#شهید_سید_محسن_حسنی
╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮
@hamafzaeieshohadaei
╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
🌷شهید سید محسن حسنی🌷
🌹شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌹
#هم_افزایی_شهدایی
#زندگی_نامه_شهدا
#شهید_سید_محسن_حسنی
╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮
@hamafzaeieshohadaei
╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
🌷شهید سید محسن حسنی🌷
🌹شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌹
#هم_افزایی_شهدایی
#زندگی_نامه_شهدا
#شهید_سید_محسن_حسنی
╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮
@hamafzaeieshohadaei
╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
🌷شهید سید محسن حسنی🌷
🌹شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌹
#هم_افزایی_شهدایی
#خاطرات_شهدا
#شهید_سید_محسن_حسنی
╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮
@hamafzaeieshohadaei
╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯
عباس خادم : شب بود. بچه ها از فرط خستگی در خواب عمیقی فرو رفته بودند. آن شب طبق برنامه، سید محسن داخل اردوگاه، انفجاری صورت داد. برپا ... برپا ... همه به خط غرش رگبار تیرهای مشقی سکوت شب را می شکست. همگی از خواب پریدند. سریع خود را به محوطه رساندند و اسلحه دستشان گرفتند. بیشترشان پابرهنه. بعضی ها نصف لباسشان از شلوار درآمده بود. یکی ملافه به دست و پایش می پیچید و با صورت نقش زمین می شد. یکی از بچه های کم سن و سال در اثر صدای انفجار و شلیک تیرها به شدت ترسید با سر و وضعی آشفته در محوطه به خط ایستاد. دستهایش را طرف محسن آورد و مدام تکرار می کرد: چـ ... چـ ... چشم... برادر چـ ... چشم
سید محسن که متوجه شد، نزدیکش رفت و اسلحه را زمین گذاشت. جلوی پایش زانو زد. تقریباً سرش به شانه بسیجی می رسید. بازوهایش را با دستانش گرفت و با لحنی آرام گفت: چیه داداش جان. نترس چیزی نشده آرام باش! نوجوان بسیجی لبخندی زد و با خیالی راحت او را در آغوش گرفت.
🌷شهید سید محسن حسنی🌷
🌹شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌹
#هم_افزایی_شهدایی
#زندگی_نامه_شهدا
#شهید_سید_محسن_حسنی
╭━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╮
@hamafzaeieshohadaei
╰━━⊰🦋°🇮🇷°🦋⊱━━━━━╯