eitaa logo
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
150 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
26 فایل
🌴 قرارگاه بسوی ظهور
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷 🌸 آنچه نیروها را خسته می کند 👈 کار نیست 🌸 بلکه گیجی و بی برنامگی است . 📖 شهید حسن باقری 🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
هدایت شده از نمونه ها
🌴سلام بااحترام کانال وسوپرگروه عاشقان امیرالمومنین علیه السلام را همراهی نمایید. کانال @Asheghan_Amiralmomenin گروه http://eitaa.com/joinchat/3688562700C36feb2df75 🌴لطفامارا به دوستان معرفی بفرمائید. 🌷🌷🌷
📚 💌 📝 📅 قسمت : مردهای عوضی همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... آدم عصبی و بی حوصله ای بود ... اما بد اخلاقیش به کنار ... می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ ... نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد ...اما من، فرق داشتم ... من عاشق درس خوندن بودم ... بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد ... می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ... مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ...چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ... یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد ... به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ...شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود ... یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد ... اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره ... مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ...این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ... هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید ... روزی که پدرم گفت ... هر چی درس خوندی، کافیه ...
📚 💌 📝 📅 قسمت : ترک تحصیل بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت ... هانیه ... دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه ...تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم ... وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود ... به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم ... ولی من هنوز دبیرستان ...خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد ...- همین که من میگم ... دهنت رو می بندی میگی چشم... درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ... از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... اشک توی چشم هام حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ...از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه ... مادرم دنبالم دوید توی خیابون ...- هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه ...اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ...
📚 💌 📝 📅 قسمت : آتش چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ...با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ...تا اینکه مادر علی زنگ زد ...
بزرگواران با "داستان بدون تو هرگز" با ما همراه باشید @hamasesezan
🌹 چرا دوستـی باشهدا؟ 🌹 #عشق_شهادت 🌸 ڪلام رهبری: تا آن زمانیڪہ شور و عشق #شهادت در دل جوانهاے مازنده است؛ دشمنان ما هیچ #غلطے نخواهند ڪرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این وعدہ خداست... ڪہ حق الناس را نمے بخشد! خون شهدا حق الناس است، نمے دانم با این حق الناس بزرگے ڪہ بہ گردن ماست، چہ خواهیم ڪرد؟!!! شهدا شرمنده ایم
✍️ رفاقت با شهدا مقدمه است... 🔻 شهادت نه فرار از ...نه فرار از و و بدهکاری هاست...و نه فرار از زیر بار مسولیت هاست. 💞شهادت مقدمه است. مقدمه از پریدن. وقتی که دنبال شهدا بروی، را که سر کوب کنی،شهدا به سراغت می آیند اما نه دست خالی... بلکه با .... ┄┅══✼🍂🌺✼══┅┄
چہ می فهمیم #شهادت چیست مردم؟ #شهید و همنشینش ڪیست مردم؟ تمام جستجومان حاصلش بود: "شهادت اتفاقی نیست مردم" پ.ن: دل ما باب دلت نیست؛ ببخش! #فاتح_دلها💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5789874673902682719.mp3
6.13M
🍂 از شام بلا #شهید آوردند با شور و نوا #شهید آوردند سوی شهر ما #شهید‌ی آوردند مداح :حاج میثم مطیعی
📚 💌 📝 📅 قسمت : نقشه بزرگ به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ... شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ... - ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ...پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...
°•|🌸🍃 #سݪام_بر_شھـــــدا تو لبخندی آری راز لبخندی! لبخندت بوی گل نرگســـــ🌼 میدهد... چه زیباست لبخند نورانیت وقتی نگاهم میکنی ... #سَلامٌـ_عَلَے_اْلشُّهَــــدا #دلاتـــــون_شھـــــدایـــــے🌷
اسلام واقعـی یعنی قدم گذاشتن در " #نمـاز_اول_وقـت "... #شهید_رضا_عادلی 🌷 #پیامکی_از_بهشت 🌷 التماس دعای فرج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. خدايا... اكنون احساس ميكنم كه در دريايي از درد غوطه ميخورم در دنيايي از غم و حسرت غرق شده ام به حدی كه اگر آسمانها و زمين را و همه ثروت وجود را به من ارزاني داری به سهولت رد ميكنم و اگر همه عالم را عليه من آتش كني و آسمانی از عذاب بر سرم بريزی و زير كوههای غم و درد مرا شكنجه كني حتی آخ نگويم كوچكترين گله ای نكنم كمترين ناراحتي به خود راه ندهم فقط به شرط آنكه ذكر خود را و ياد خود را و زيبايی خود را از من نگيری و مرا در همان حال به دست بلا بسپاری به شرط آنكه بدانم اين بلا از محبوب به من رسيده است تا احساس لذت كنم و همه دردها و شكنجه ها را به جان و دل بخرم و اثبات كنم كه عزت و ذلت دنيا براي من يكسان است لذت و درد دنيا مرا تكان نميدهد و شكست و پيروزی مادی در من تأثيري ندارد 🌷✨شهید دکتر مصطفی چمران✨🌷 🌹
⭕️خاطره ای از شهید علم الهدی ✅در مصاحبه با آیت الله مصباح یزدی مطرح شد: ❇️ از آقای علم الهدی نقل کردند که ایشان فرمودند: اوائل انقلاب یک جلسه خدمت امام بودیم؛ در اندرونی نشسته بودیم؛ جوان های حزب اللهی داغ از جبهه آمده بودند و در حسینیه شروع به شعار دادن کردند. با اینکه امام کسی نبود که تحت تاثیر ابراز احساسات مردم واقع شود، محسوس بود که از شعار هایی که برای امام می دادند ایشان به وجد آمدند و از جای بلند شدند و به حسینیه رفتند تا جواب شعار های حاضرین را بدهند. ❇️ایشان می گوید: وقتی امام بلند شد که برود، فرمودند: اگر امیرالمومنین علیه السلام ده نفر از این ها را داشت، در حق حضرت زهرا سلام الله علیها این همه جنایت نمی شد. امروز شرایط خیلی عوض شده است. 📝نشریه فرهنگ پویا شماره 35
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #چهارم: نقشه بز
📚 💌 📝 📅 قسمت : می خواهم درس بخوانم اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ...چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ...- بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ...ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... - یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ...