eitaa logo
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
150 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
26 فایل
🌴 قرارگاه بسوی ظهور
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🌿 خدایا .. به من چشمانی بده که هـمیشه تو را ببینم و حسی که هـمیشه تو را احساس کنم . . . |• 🌷🌷🌷
با کمر خمیده این کانالا رو طی کردند تا ما الان در آرامش و سرو قامت کمر شیطان رو توی کانالای مجازی بشکنیم
صـد استخــاره زدم بر آیـــات دلم فــعل «اُحــبّ» در همـــه آیات شد پدیـد تشـدید در احبّ پر از ریزه کاری است یعنی که دوست دارمــت این روزها شدید
▫️«چمروش» نام پهپادی است که شهید شیرخانی در تمامی مراحل طراحی، ساخت و پرواز این پرنده حضور داشتند. این پهپاد برای" نخستین بار "توسط این شهید عزیز که" اولین " استاد خلبان پهپاد ایران است در آسمان به پرواز در آمد. 🔹️این کتاب مجموعه خاطراتی است که خواننده با مرور آن می تواند از تولد تا شهادت همراه با خانواده، دوستان و همرزمان شهید در مسیر زندگی شهید حرکت کند.  #سالروز_شهادت #معرفی_کتاب_شهدا #شهید_خلبان_مدافع_حرم #شهید #کمال_شیرخانی
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #بیست_و_چهارم:
📚 💌 📝 📅 قسمت : بدون تو هرگز با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد ... برمی گشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد ... می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون ...هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد ... عاشقش شده بودن ... مخصوصا زینب ... هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی ... قوی تر از محبتش نسبت به من بود ...توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود ... آتش درگیری و جنگ شروع شد ... کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ... حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد ... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد ...
📚 💌 📝 📅 قسمت : رگ یاب اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ...- چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ... - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ... - علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ...صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ... - ساکت باش بچه ها خوابن ...صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ... - قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ...رفت توی حال و همون جا ولو شد ... - دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...با چایی رفتم کنارش نشستم ... - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن... - اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ... - جدی؟لای چشمش رو باز کرد ... - رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ... و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ... - پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ... و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
📚 💌 📝 📅 قسمت : رگ یاب اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه ... رفتم جلوی در استقبالش ... بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم ... دنبالم اومد توی آشپزخونه ...- چرا اینقدر گرفته ای؟ حسابی جا خوردم ... من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! ... با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت ... - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟ ... - علی ... جون من رو قسم بخور ... تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ ...صدای خنده اش بلندتر شد ... نیشگونش گرفتم ... - ساکت باش بچه ها خوابن ...صداش رو آورد پایین تر ... هنوز می خندید ... - قسم خوردن که خوب نیست ... ولی بخوای قسمم می خورم ... نیازی به ذهن خونی نیست ... روی پیشونیت نوشته ...رفت توی حال و همون جا ولو شد ... - دیگه جون ندارم روی پا بایستم ...با چایی رفتم کنارش نشستم ... - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم ... آخر سر، گریه همه در اومد ... دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم ... تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن... - اینکه ناراحتی نداره ... بیا روی رگ های من تمرین کن ... - جدی؟لای چشمش رو باز کرد ... - رگ مفته ... جایی هم که برای در رفتن ندارم ... و دوباره خندید ... منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش ... - پیشنهاد خودت بود ها ... وسط کار جا زدی، نزدی ... و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم ...
🌸🌾 °•{ســـــردار #شهید_حسین_اجاقـــــی🍃🌹}•° 📨 #فــــرازےازوصیتنـــــامہ⇩↯⇩ ◽️آری، یاران ما رفتند در حالی که ناراحت آینده بودند و شما آیندگان هوشیار باشید که #شهدا ناظر بر اعمال شما هستند و مبادا کاری کنید که روی این خون‌ها پا بگذارید. ◽️میزی که شما پشت آن نشسته‌اید بر دریایی از خون شهدا استوار است و شما مسئولیت سنگینی بر عهده دارید! ◽️یا حسینی باشید یا زینبی، در غیر اینصورت یزیدی هستید. #ســالـروزشھــــادت💔}•°
یادت باشد اسم نیست، رسم است!!! عکس نیست که اگر از دیوار اتاقت برداشتی فراموش بشود!!!  مسیر است، زندگیست،راه است،مرام است! امتحانِ پس داده است! راهیست بسوی !
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #بیست_و_ششم: رگ
📚 💌 📝 📅 قسمت : حمله زینبی بیچاره نمی دونست ... بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم ... با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست ... از حالتش خنده ام گرفت ... - بزار اول بهت شام بدم ... وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم ...کارم رو شروع کردم ... یا رگ پیدا نمی کردم ... یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد ... هی سوزن رو می کردم و در می آوردم ... می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم ... نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم ... ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم ... - آخ جون ... بالاخره خونت در اومد ...یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده ... زل زده بود به ما ... با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد ... خندیدم و گفتم ... - مامان برو بخواب ... چیزی نیست ...انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود ... - چیزی نیست؟ ... بابام رو تیکه تیکه کردی ... اون وقت میگی چیزی نیست؟ ... تو جلادی یا مامان مایی؟ ... و حمله کرد سمت من ...علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش ... محکم بغلش کرد... - چیزی نشده زینب گلم ... بابایی مرده ... مردها راحت دردشون نمیاد ...سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت ... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد ... حتی نگذاشت بهش دست بزنم ...اون لحظه تازه به خودم اومدم ... اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم ... هر دو دست علی ... سوراخ سوراخ ... کبود و قلوه کن شده بود ...
📚 💌 📝 📅 قسمت : مجنون علی تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود ... تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت ...علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش ... تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم ... لیلی و مجنون شده بودیم ... اون لیلای من ... منم مجنون اون ...روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت ... مجروح پشت مجروح ... کم خوابی و پر کاری ... تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد ...من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود ... اون می موند و من باز دنبالش ... بو می کشیدم کجاست ... تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم ... هر شب با خودم می گفتم ... خدا رو شکر ... امروز هم علی من سالمه ... همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه ...بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت ... داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد ... حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه ...زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن ... این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت ... و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم ... تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد ...تو اون اوضاع ... یهو چشمم به علی افتاد ... یه گوشه روی زمین ... تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود ...
📚 💌 📝 📅 قسمت : جبهه پر از علی بود با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود ... چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد ... - برو بگو یکی دیگه بیاد ... بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ... - میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ... مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ... - خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ... با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ... - برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ... محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ... علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ... دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود ...
چند سال فقط حرف حجاب زدیم؟ یادداشت این روزها،از اون روزاست! ازون روزهایی که هی زنگ میزنن دعوتم کنن درباره حجاب صحبت کنم و اصرار دارن که خیلی تاثیرگذار خواهد بود! ولی من ، راستش، خیلی باور نمیکنم… چند سال فقط حرف حجاب زدیم گفتیم حجاب میخوایم، ولی از سالها پیش یه سری معلم های دینی مون یا سواد دین نداشتن یا اخلاق! حجاب میخوایم! ولی نهایت توضیحی که به نوجوانهامون دادیم، مثال غنچه و گل بود! یا یه خارجی مثل من آوردین که بگه حجاب خوبه کدوم حجاب؟ وقتی این همه سال، کتاب ESL و EFL درس دادیم با ترویج برهنگی؟ وقتی هی فیلم خارجی پخش کردیم پر بازیگر با پوشش نامناسب و سانسورهای تابلو، یا بازیگرهای ایرانی با پوشش بدتر؟! لااقل خارجیه رو میگن مسلمون نیست! اصلا حجابی ها رو چطور نشون دادیم؟ اگه حجاب میخواستیم، چرا نشستیم همینطور نگاه کردیم تا آستین کوتاه شد، مانتو کوتاه شد، مانتو تنگ شد، مانتو حریر شد، مانتو باز شد،… طوری که تا همین اواخر، تو همین ایران، مانتو مناسب و پوشیده سخت پیدا میشد؟! میشه تو یه کشور، پوشش مناسب و متنوع اسلامی پیدا نشه، ولی مردمش بپوشن؟؟؟ وقتی پوشیدگی تو تاریخ تمدن ایران هست، وقتی هنوز تو هر استان، لباس محلی پوشیده دارین، وقتی دخترها از بچگی عاشق اینن که مثل مامانشون لباس بپوشن، وقتی میشه کلی لباس راحت و قشنگ و پوشیده و کلی بازی و کتاب جذاب درست کرد، وقتی... چرا بجای فرهنگ سازی درست حسابی، فقط اجرای حکم کردیم؟ تازه اونم گاه و بیگاه و سلیقه ای؟ اصلا میدونین مد ایران از کجا میاد؟ من که والا نفهمیدم! همین لِگ شما که ما آمریکا میگیم لِگینگ، اولش که آمریکا جای شلوار مد شد، کلی محتوا در اعتراض تولید شد با عنوان "لگینگ شلوار نیست!" ولی همون موقع، تو خیابونهای تهران مد شد! با بلیزکوتاه، و مانتوی باز چرا اجازه دادیم آمریکای چند ساله، واسه پوشش تمدن چند هزار ساله ایران تعیین تکلیف کنه؟! وقتی هزاران دلار فقط خرج موج سازی برای نابودی پوشش ایران کردن، دقیقا چیکار میکردیم؟ به قول خودتون، ما هیچ! ما نگاه! ما عکس العمل! ما همایش! ما همش حرررف! بله! حرف هم میتونه تاثیر گذار باشه! قصه گویی هم همینطور! انشالله یه وقتی، باز میرم و قصه حجاب میگم و موثّر میشه، ولی وقتی که با همدیگه الگوهایی حجابی خبره و خوش اخلاق باشیم، وقتی محتوای جذاب و آموزنده تولید کنیم، وقتی پوشش اسلامی متنوع با قیمت مناسب درست کنیم، وقتی حجاب که یه تیکه پارچه نیست! یه بخش مهم از یه سبک زندگیه! فرهنگ سازی میخواد! یه کارهایی انجام شده، ولی خیییییییییییییلی بیشتر کار داریم! اماده ایم؟
🌹ابراهیم در مقابل نامحرم به شدت حیا داشت. از صحبت با نامحرم بسیار گریزان بود. همیشه میگفت دنبال ارتباط کلامی با جنس مخالف نرید. چون آهسته آهسته خودتون رو به نابودی میکشید. 🌹ابراهیم همیشه میگفت: اگر خانم‌ها حریم رابطه با نامحرم را حفظ کنند، خواهید دید که چقدر آرامش در خانواده ها بیشتر میشود و نامحرم جرأت پیدا نمیکند کاری انجام دهد. 🍃پیام شهدا: 🌸خواهرم؛ محجوب باش و باتقوا، که شمایید که دشمن را با چادر سیاهتان و تقوایتان میکُشید و با رفتار سنگینت، در مقابل نامحرم، بالاترین اسلحه‌ای است که در دست خواهی داشت. 🌺 #یادشان_باصلوات
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #بیست_و_نهم: جب
📚 💌 📝 📅 قسمت : طلسم عشق بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ... برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ... - فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ... خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ... خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ... - تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه ... و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ...
📚 💌 📝 📅 قسمت : مهمانی بزرگ بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ... بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ... پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد ... یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم... نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون ... توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ... - بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد ...
📚 💌 📝 📅 قسمت : تنبیه عمومی علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد ... تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ... علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ... - جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ... بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ... داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ... - خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ... و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ ... علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ... - خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام ... و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من...
#دل... تنها نردبانے است ڪہ آدمے را به آسمان میرساند و تنها وسیله‌اے ست... ڪہ #خدا را دَر مے یابد...✋ #سلام_برشهدا🌷 صبحتون شهدایی 🌷 شفاعت شهدا شامل حالتان🌷
💌| #کلام_شهید اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین(ع) را در آغوش بگیریم کلامی و دعای جز این نباید داشته باشیم: اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد #رفیق_شهید #سبک_زندگے_شهدا
نمی ‌رسد به خداحافظی زبان از بغض خوشا به حال تو که مسافر بهشتی 🕊 🌺 🌹
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
نمی ‌رسد به خداحافظی زبان از بغض خوشا به حال تو که مسافر بهشتی #شهـید_میثم_علیجانی 🕊 #مدافع_وطن
میثم دو بار به سوریه اعزام شد. 21 فروردین 95 که سالروز تولدش بود در منطقه خانطومان سوریه ترکش به چشم، گوش، سر و دو پایش اصابت کرد و مجروح شد. او که به ایران منتقل شد، دوستانش 16 اردیبهشت در کربلای خانطومان به شهادت رسیدند. همرزمانش میگویند میثم زمانی که مجروح شده بود تا آخرین لحظه سنگرش را حفظ کرد. فرمانده گفت بیا عقب، نرفت. صبح که بچه ها رفتند سنگر را تحویل داد حالش وخیم بود و در بیمارستان جراحی شد. آخرین خداحافظی اش همیشه در ذهنم است. فکر نمیکردم آخرین بار است که پسرم را میبینم. چون داخل ایران بود، خیالم راحت بود و میگفتم امن است و سالم برمیگردد. فکر نمیکردم به شهادت برسد.پسرم 18 تیرماه 96 ساعت 16 در شمالغرب کشور به شهادت رسید. نیم ساعت بعد به برادرش خبر دادند. تا اذان مغرب ما چیزی نمیدانستیم. دو روز بعد پیکرش را آوردند و در گلزار شهدای روستای باقر تنگه، کنار شهدای جنگ تحمیلی طبق وصیتش به خاک سپردند 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم دیده نشود! و باز نشر نشود! چرا که حجت را بر ما تمام می‌کندوتعهد آور است❣ #سلام_بر_شهدا 🌷 🌹 👆👆🙏🙏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شادی ارواح طیبه شهدا #صلوات🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا