نمی رسد
به خداحافظی
زبان از بغض
خوشا به حال تو
که مسافر بهشتی
#شهـید_میثم_علیجانی 🕊
#مدافع_وطن 🌺
#ایام_شهادت 🌹
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
نمی رسد به خداحافظی زبان از بغض خوشا به حال تو که مسافر بهشتی #شهـید_میثم_علیجانی 🕊 #مدافع_وطن
میثم دو بار به سوریه اعزام شد. 21 فروردین 95 که سالروز تولدش بود در منطقه خانطومان سوریه ترکش به چشم، گوش، سر و دو پایش اصابت کرد و مجروح شد. او که به ایران منتقل شد، دوستانش 16 اردیبهشت در کربلای خانطومان به شهادت رسیدند. همرزمانش میگویند میثم زمانی که مجروح شده بود تا آخرین لحظه سنگرش را حفظ کرد. فرمانده گفت بیا عقب، نرفت. صبح که بچه ها رفتند سنگر را تحویل داد حالش وخیم بود و در بیمارستان جراحی شد.
آخرین خداحافظی اش همیشه در ذهنم است. فکر نمیکردم آخرین بار است که پسرم را میبینم. چون داخل ایران بود، خیالم راحت بود و میگفتم امن است و سالم برمیگردد. فکر نمیکردم به شهادت برسد.پسرم 18 تیرماه 96 ساعت 16 در شمالغرب کشور به شهادت رسید. نیم ساعت بعد به برادرش خبر دادند. تا اذان مغرب ما چیزی نمیدانستیم. دو روز بعد پیکرش را آوردند و در گلزار شهدای روستای باقر تنگه، کنار شهدای جنگ تحمیلی طبق وصیتش به خاک سپردند
#شهید_میثم_علیجانی 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم دیده نشود! و باز نشر نشود! چرا که حجت را بر ما تمام میکندوتعهد آور است❣
#سلام_بر_شهدا 🌷
🌹 👆👆🙏🙏
شادی ارواح طیبه شهدا #صلوات🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از هیأت شهدا
13980417000200_Test.mp3
10.33M
🌹اثر جدید امیر عباسی با موضوع عفاف و حجاب
🗓بمناسبت روز ۲۱ تیرماه که در تقویم رسمی کشور به نام روز عفاف و حجاب نامگذاری شده است.
🍀🌺🍀🌸🍀🌼
@syasi_mazhabi
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌴🌴🌴🌱🌱🌱🌳🌳🌳🎍🎍
🌴 رزمندگان بم در قلم تصویر:
🌴 از سمت راست: 1- شهید بسیجی علی خلیلی (برادر شهید طلبه داود خلیلی و برادر جانباز عباس خلیلی) 2- جانباز بسیجی امین دشتویی 3- جانباز بسیجی محمد علی خواجه بمی (فرزند شهید حجت الاسلام محمد خواجه بمی و برادر شهید محمد رضا خواجه بمی و برادر خانم شهید عیسی پارسا)
🌷⚘هیجان امام خمینی (ره) از اخلاص رزمندگان:
🌺 امام خامنه ای: "معنويت مردم و خانواده ى شهدا و اخلاص رزمندگان در جبهه ها، امام را به هيجان مى آورد. من چند بار گريه ى امام را- نه فقط به هنگام روضه و ذكر مصيبت- ديده بودم. هر دفعه كه راجع به فداكاريهاى مردم با امام صحبت مى كرديم، ايشان به هيجان مى آمدند و متأثر مى شدند. مثلًا موقعى كه در محل نماز جمعه ى تهران، قلكهاى اهدايى بچه ها به جبهه را شكسته بودند و كوهى از پول درست شده بود، امام (ره) در بيمارستان با مشاهده ى اين صحنه از تلويزيون متأثر شدند و به من كه در خدمتشان بودم، گفتند: ديدى اين بچه ها چه كردند؟ در آن لحظه مشاهده كردم كه چشمهايشان پُر از اشك شده است و گريه مى كنند".
🌷(حدیث ولایت / بيانات / سال1368 / (18/ 03/ 1368) سخنرانى در مراسم بيعت فرماندهان و اعضاى كميته هاى انقلاب اسلامى)
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #سی_و_دوم : تنب
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #سی_و_سوم : نغمه اسماعیل
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ...
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون ...
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود...
بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود ...
- هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ...
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- به کسی هم گفتی؟ ...
یهو از جا پرید ...
- نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ...
دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ...
- تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ...
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #سی_و_چهارم : دو اتفاق مبارک
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ...
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم ...
گل از گلش شکفت ... لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد ...
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن ... البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود ... حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ... خیلی صبور و با ملاحظه بود ... حقیقتا تک بود ... خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت...
اسماعیل، نغمه رو دیده بود ... مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ... تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید ...
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ... اسماعیل که برگشت ... تاریخ عقد رو مشخص کردن ... و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ... سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی ... و این بار هم علی نبود ...
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #سی_و_پنجم : برای آخرین بار
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ زد، احوالم رو پرسید ... گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده ...
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سلامتی شون رو پرسید ...
- الحمدلله که سالمن ...
- فقط همین ... بی ذوق ... همه کلی واسشون ذوق کردن...
- همین که سالمن کافیه ... سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد ... مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست ... دختر و پسرش مهم نیست ...
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ... ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود ... الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم ...
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم ... تازه به حکمت خدا پی بردم ... شاید کمک کار زیاد داشتم ... اما واقعا دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ...
سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک ...
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن ...
توی این فاصله، علی ... یکی دو بار برگشت ... خیلی کمک کار من بود ... اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ... هر بار که بچه ها رو بغل می کرد ... بند دلم پاره می شد ...
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ... انگار آخرین باره دارم می بینمش ... نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن ...
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ... هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن ... موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ...
همه ... حتی پدرم فهمیده بود ... این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه ... واقعا برای آخرین بار ... رفت ...
🌹هر روز با یک شهید🌹
#شهید حکمت الله جواهری
#متولد ۱۳۳۸ زرندیه
#شهادت ۱۳۶۰/۴/۱۹ خرمشهر
#سرگذشت
شهید حکمت الله جواهری در سال ۱۳۳۸ در روستای تقلید اباد شهرستان زرندیه دیده به جهان گشود.
در زادگاهش دوران ابتدایی و راهنمایی را پشت سر گذاشت،و برای ادامه تحصیل عازم شهرستان شد
در راهپیمایی ها و تظاهرات که بر علیه رژیم ستم شاهی صورت میگرفت حضوری فعال داشت و از اینکه در شهر قم به دیدار رهبر کبیر انقلاب رفته بود خشنود بود
پس از آغاز جنگ تحمیلی به عرصه گاه نبرد حق علیه باطل شتافت تا در میادین پرمخاطره خون و اتش اندازه استقامت خود را به عنوان فرمانده گردان ها بسنجد
نحوه #شهادت
سرانجام در تاریخ ۱۳۶۰/۴/۱۹ در محور جاده آبادان- الخير در جریان درگیری با دشمن بعثی بر اثر ترکش خمپاره به درجه رفیع شهادت نایل گردید
#شهدا_شرمنده_ایم
@hamasesezan