📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #بیست_و_نهم: جبهه پر از علی بود
با عجله رفتم سمتش ... خیلی بی حال شده بود ... یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش ... تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد ... عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد ... اما فقط خون بود ...
چشم های بی رمقش رو باز کرد ... تا نگاهش بهم افتاد ... دستم رو پس زد ... زبانش به سختی کار می کرد ...
- برو بگو یکی دیگه بیاد ...
بی توجه به حرفش ... دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم ... دوباره پسش زد ... قدرت حرف زدن نداشت ... سرش داد زدم ...
- میزاری کارم رو بکنم یا نه؟ ...
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود ... سرش رو بلند کرد و گفت ...
- خواهر ... مراعات برادر ما رو بکن ... روحانیه ... شاید با شما معذبه ...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ...
- برادرتون غلط کرده ... من زنشم ... دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم ...
محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم ... تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم ...
علی رو بردن اتاق عمل ... و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم ... مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن ... اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب ...
دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم ... از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر ... یا همسر و فرزندشون بودن ... یه علی بودن ... جبهه پر از علی بود ...
چند سال فقط حرف حجاب زدیم؟
یادداشت #مرضیه_هاشمی
این روزها،از اون روزاست! ازون روزهایی که هی زنگ میزنن دعوتم کنن درباره حجاب صحبت کنم و اصرار دارن که خیلی تاثیرگذار خواهد بود! ولی من ، راستش، خیلی باور نمیکنم… چند سال فقط حرف حجاب زدیم
گفتیم حجاب میخوایم، ولی از سالها پیش یه سری معلم های دینی مون یا سواد دین نداشتن یا اخلاق! حجاب میخوایم! ولی نهایت توضیحی که به نوجوانهامون دادیم، مثال غنچه و گل بود! یا یه خارجی مثل من آوردین که بگه حجاب خوبه
کدوم حجاب؟ وقتی این همه سال، کتاب ESL و EFL درس دادیم با ترویج برهنگی؟ وقتی هی فیلم خارجی پخش کردیم پر بازیگر با پوشش نامناسب و سانسورهای تابلو، یا بازیگرهای ایرانی با پوشش بدتر؟! لااقل خارجیه رو میگن مسلمون نیست! اصلا حجابی ها رو چطور نشون دادیم؟
اگه حجاب میخواستیم، چرا نشستیم همینطور نگاه کردیم تا آستین کوتاه شد، مانتو کوتاه شد، مانتو تنگ شد، مانتو حریر شد، مانتو باز شد،… طوری که تا همین اواخر، تو همین ایران، مانتو مناسب و پوشیده سخت پیدا میشد؟! میشه تو یه کشور، پوشش مناسب و متنوع اسلامی پیدا نشه، ولی مردمش بپوشن؟؟؟ وقتی پوشیدگی تو تاریخ تمدن ایران هست، وقتی هنوز تو هر استان، لباس محلی پوشیده دارین، وقتی دخترها از بچگی عاشق اینن که مثل مامانشون لباس بپوشن، وقتی میشه کلی لباس راحت و قشنگ و پوشیده و کلی بازی و کتاب جذاب درست کرد، وقتی... چرا بجای فرهنگ سازی درست حسابی، فقط اجرای حکم کردیم؟ تازه اونم گاه و بیگاه و سلیقه ای؟
اصلا میدونین مد ایران از کجا میاد؟ من که والا نفهمیدم! همین لِگ شما که ما آمریکا میگیم لِگینگ، اولش که آمریکا جای شلوار مد شد، کلی محتوا در اعتراض تولید شد با عنوان "لگینگ شلوار نیست!" ولی همون موقع، تو خیابونهای تهران مد شد! با بلیزکوتاه، و مانتوی باز
چرا اجازه دادیم آمریکای چند ساله، واسه پوشش تمدن چند هزار ساله ایران تعیین تکلیف کنه؟! وقتی هزاران دلار فقط خرج موج سازی برای نابودی پوشش ایران کردن، دقیقا چیکار میکردیم؟ به قول خودتون، ما هیچ! ما نگاه! ما عکس العمل! ما همایش! ما همش حرررف!
بله! حرف هم میتونه تاثیر گذار باشه! قصه گویی هم همینطور! انشالله یه وقتی، باز میرم و قصه حجاب میگم و موثّر میشه، ولی وقتی که با همدیگه الگوهایی حجابی خبره و خوش اخلاق باشیم، وقتی محتوای جذاب و آموزنده تولید کنیم، وقتی پوشش اسلامی متنوع با قیمت مناسب درست کنیم، وقتی
حجاب که یه تیکه پارچه نیست! یه بخش مهم از یه سبک زندگیه! فرهنگ سازی میخواد! یه کارهایی انجام شده، ولی خیییییییییییییلی بیشتر کار داریم! اماده ایم؟
🌹ابراهیم در مقابل نامحرم به شدت حیا داشت.
از صحبت با نامحرم بسیار گریزان بود.
همیشه میگفت دنبال ارتباط کلامی با جنس مخالف نرید.
چون آهسته آهسته خودتون رو به نابودی میکشید.
🌹ابراهیم همیشه میگفت: اگر خانمها حریم رابطه با نامحرم را حفظ کنند، خواهید دید که چقدر آرامش در خانواده ها بیشتر میشود و نامحرم جرأت پیدا نمیکند کاری انجام دهد.
🍃پیام شهدا:
🌸خواهرم؛ محجوب باش و باتقوا، که شمایید که دشمن را با چادر سیاهتان و تقوایتان میکُشید و با رفتار سنگینت، در مقابل نامحرم، بالاترین اسلحهای است که در دست خواهی داشت.
🌺 #یادشان_باصلوات
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #بیست_و_نهم: جب
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #سی_ام : طلسم عشق
بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم ... دل توی دلم نبود ... توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم ... اما تماس ها به سختی برقرار می شد ... کیفیت صدای بد ... و کوتاه ...
برگشتم ... از بیمارستان مستقیم به بیمارستان ... علی حالش خیلی بهتر شده بود ... اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد ... به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود ...
- فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای ... اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی ...
خودش شده بود پرستار علی ... نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم ... چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه ... تازه اونم از این مدل جملات ... همونم با وساطت علی بود ...
خیلی لجم گرفت ... آخر به روی علی آوردم ...
- تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ ... من نگهش داشتم... تنهایی بزرگش کردم ... ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم ... باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه ...
و علی باز هم خندید ... اعتراض احمقانه ای بود ... وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم ...
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #سی_و_یکم : مهمانی بزرگ
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ...
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ...
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد ...
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم...
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون ...
توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ...
- بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد ...
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #سی_و_دوم : تنبیه عمومی
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد ...
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ...
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ...
- جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ...
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ...
داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ...
- خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ...
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ ...
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ...
- خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام ...
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ...
اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من...
نمی رسد
به خداحافظی
زبان از بغض
خوشا به حال تو
که مسافر بهشتی
#شهـید_میثم_علیجانی 🕊
#مدافع_وطن 🌺
#ایام_شهادت 🌹
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
نمی رسد به خداحافظی زبان از بغض خوشا به حال تو که مسافر بهشتی #شهـید_میثم_علیجانی 🕊 #مدافع_وطن
میثم دو بار به سوریه اعزام شد. 21 فروردین 95 که سالروز تولدش بود در منطقه خانطومان سوریه ترکش به چشم، گوش، سر و دو پایش اصابت کرد و مجروح شد. او که به ایران منتقل شد، دوستانش 16 اردیبهشت در کربلای خانطومان به شهادت رسیدند. همرزمانش میگویند میثم زمانی که مجروح شده بود تا آخرین لحظه سنگرش را حفظ کرد. فرمانده گفت بیا عقب، نرفت. صبح که بچه ها رفتند سنگر را تحویل داد حالش وخیم بود و در بیمارستان جراحی شد.
آخرین خداحافظی اش همیشه در ذهنم است. فکر نمیکردم آخرین بار است که پسرم را میبینم. چون داخل ایران بود، خیالم راحت بود و میگفتم امن است و سالم برمیگردد. فکر نمیکردم به شهادت برسد.پسرم 18 تیرماه 96 ساعت 16 در شمالغرب کشور به شهادت رسید. نیم ساعت بعد به برادرش خبر دادند. تا اذان مغرب ما چیزی نمیدانستیم. دو روز بعد پیکرش را آوردند و در گلزار شهدای روستای باقر تنگه، کنار شهدای جنگ تحمیلی طبق وصیتش به خاک سپردند
#شهید_میثم_علیجانی 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم دیده نشود! و باز نشر نشود! چرا که حجت را بر ما تمام میکندوتعهد آور است❣
#سلام_بر_شهدا 🌷
🌹 👆👆🙏🙏
شادی ارواح طیبه شهدا #صلوات🌹🌹🌹🌹
هدایت شده از هیأت شهدا
13980417000200_Test.mp3
10.33M
🌹اثر جدید امیر عباسی با موضوع عفاف و حجاب
🗓بمناسبت روز ۲۱ تیرماه که در تقویم رسمی کشور به نام روز عفاف و حجاب نامگذاری شده است.
🍀🌺🍀🌸🍀🌼
@syasi_mazhabi
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🌴🌴🌴🌱🌱🌱🌳🌳🌳🎍🎍
🌴 رزمندگان بم در قلم تصویر:
🌴 از سمت راست: 1- شهید بسیجی علی خلیلی (برادر شهید طلبه داود خلیلی و برادر جانباز عباس خلیلی) 2- جانباز بسیجی امین دشتویی 3- جانباز بسیجی محمد علی خواجه بمی (فرزند شهید حجت الاسلام محمد خواجه بمی و برادر شهید محمد رضا خواجه بمی و برادر خانم شهید عیسی پارسا)
🌷⚘هیجان امام خمینی (ره) از اخلاص رزمندگان:
🌺 امام خامنه ای: "معنويت مردم و خانواده ى شهدا و اخلاص رزمندگان در جبهه ها، امام را به هيجان مى آورد. من چند بار گريه ى امام را- نه فقط به هنگام روضه و ذكر مصيبت- ديده بودم. هر دفعه كه راجع به فداكاريهاى مردم با امام صحبت مى كرديم، ايشان به هيجان مى آمدند و متأثر مى شدند. مثلًا موقعى كه در محل نماز جمعه ى تهران، قلكهاى اهدايى بچه ها به جبهه را شكسته بودند و كوهى از پول درست شده بود، امام (ره) در بيمارستان با مشاهده ى اين صحنه از تلويزيون متأثر شدند و به من كه در خدمتشان بودم، گفتند: ديدى اين بچه ها چه كردند؟ در آن لحظه مشاهده كردم كه چشمهايشان پُر از اشك شده است و گريه مى كنند".
🌷(حدیث ولایت / بيانات / سال1368 / (18/ 03/ 1368) سخنرانى در مراسم بيعت فرماندهان و اعضاى كميته هاى انقلاب اسلامى)
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #سی_و_دوم : تنب
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #سی_و_سوم : نغمه اسماعیل
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ...
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون ...
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود...
بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود ...
- هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ...
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- به کسی هم گفتی؟ ...
یهو از جا پرید ...
- نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ...
دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ...
- تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ...
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #سی_و_چهارم : دو اتفاق مبارک
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ...
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم ...
گل از گلش شکفت ... لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد ...
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن ... البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود ... حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ... خیلی صبور و با ملاحظه بود ... حقیقتا تک بود ... خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت...
اسماعیل، نغمه رو دیده بود ... مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ... تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید ...
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ... اسماعیل که برگشت ... تاریخ عقد رو مشخص کردن ... و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ... سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی ... و این بار هم علی نبود ...
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #سی_و_پنجم : برای آخرین بار
این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ زد، احوالم رو پرسید ... گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده ...
وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سلامتی شون رو پرسید ...
- الحمدلله که سالمن ...
- فقط همین ... بی ذوق ... همه کلی واسشون ذوق کردن...
- همین که سالمن کافیه ... سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد ... مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست ... دختر و پسرش مهم نیست ...
همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ... ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود ... الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم ...
زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم ... تازه به حکمت خدا پی بردم ... شاید کمک کار زیاد داشتم ... اما واقعا دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ...
سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک ...
هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن ...
توی این فاصله، علی ... یکی دو بار برگشت ... خیلی کمک کار من بود ... اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ... هر بار که بچه ها رو بغل می کرد ... بند دلم پاره می شد ...
ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ... انگار آخرین باره دارم می بینمش ... نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن ...
برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ... هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن ... موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ...
همه ... حتی پدرم فهمیده بود ... این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه ... واقعا برای آخرین بار ... رفت ...
🌹هر روز با یک شهید🌹
#شهید حکمت الله جواهری
#متولد ۱۳۳۸ زرندیه
#شهادت ۱۳۶۰/۴/۱۹ خرمشهر
#سرگذشت
شهید حکمت الله جواهری در سال ۱۳۳۸ در روستای تقلید اباد شهرستان زرندیه دیده به جهان گشود.
در زادگاهش دوران ابتدایی و راهنمایی را پشت سر گذاشت،و برای ادامه تحصیل عازم شهرستان شد
در راهپیمایی ها و تظاهرات که بر علیه رژیم ستم شاهی صورت میگرفت حضوری فعال داشت و از اینکه در شهر قم به دیدار رهبر کبیر انقلاب رفته بود خشنود بود
پس از آغاز جنگ تحمیلی به عرصه گاه نبرد حق علیه باطل شتافت تا در میادین پرمخاطره خون و اتش اندازه استقامت خود را به عنوان فرمانده گردان ها بسنجد
نحوه #شهادت
سرانجام در تاریخ ۱۳۶۰/۴/۱۹ در محور جاده آبادان- الخير در جریان درگیری با دشمن بعثی بر اثر ترکش خمپاره به درجه رفیع شهادت نایل گردید
#شهدا_شرمنده_ایم
@hamasesezan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨الله اکبر۴
✨اشهدان لا اله الّا الله۲
✨اشهدان محمداً رسول الله۲
✨اشهدان علیاً ولی الله۲
✨حی علی الصلاة۲
✨حی علی الفلاح۲
✨حی علی خیر العمل۲
✨الله اکبر۲
✨لا اله الّا الله۲
#شرمنـدگـے💔
خون #شهید 😍
حق الـناس است🍃🍂
با این حق الناس بزرگ که!!!
به گردنمان است چه خواهیم کرد؟😔
شهیـد پیـرو خطش را می خواهد🎈🍃
نه فقط شـرمنده ی نگاهش را😞💔
@hamasesezan
💠🍃💠🍃💠
☘ازعلّامه طباطبايی (ره) سئوال کردند
چه کار کنيم، که در نماز «حواسمان جمع باشد.!؟
☘فرمود؛ قبل از نماز، #مراقب_زبان خودتان باشيد.
☘نماز با «حضور قلب» مزد است،و آنرا به هر کسی نمی دهند..
اين هديه را، به کسی ميدهند که قبلاً زحمتی کشيده باشد.!
#جرعه_معنوی