°•|🍃🌸
°•{سـردار جاویدالاثر
#شهیـد_علــــی_تجلایــــی🕊🌹}•°
📃 #فــــرازےازوصیتنـــــامہ
◽️به خدا سوگند، يك لحظه از اين عهد و پيمانی كه با تو بستهام ، نظرم بر نخواهد گشت و آخرين قطره خونی كه از بدنم بيرون ريزد، نقش « خمينی رهبر » خواهد بست؛ زيرا كه من اين وفاداری را از مكتب كربلا، از پرچمدار اباعبدالله (ع) آموختهام و عينيت اين وفادار را از سيدمان و مولايم شهيد آيت الله بهشت آموختهام ... .
🔻فرمانده عملیات و معاون عملیاتی سپاه در نبرد هلاویه و سوسنگرد و مسئول طرح و عملیات قرارگاه خاتم
🌸سند شهادتم امضا شده🌸
به محسن گفتم: تصمیمت واسه رفتن جدی ؟؟؟
با اطمینان گفت آره .
با اون لبخندهای همیشگی نگاهم کرد و گفت: مطمئن باش من #شهید میشم ☺️🕊
منم گفتم هممون آرزوی شهادت داریم ولی همه چیز خواست خداست.
دوباره گفت خودم خواب دیدم و میدونم سند #شهادتم #امضاء شده...✨
عشق شهادت سراپای وجودش رو گرفته بود و خودش با اطمینان قلبی از شهادتش آگاه بود.
شهید مدافع حرم
محسن قوطاسلو🌹
#همسر شهید:
ارادت خاصی به حضرت زهرا داشت و حاجت میخواستن از خانم. بهش میگفتم امیر من حتی روم نمیشه اسمشون رو بیارم. همیشه خجلشونم. میگفت ریحانه، بانو خیلی بزرگه. اما حس میکنم شهادتشون رو با پشتوانه امام حسین گرفتند.
دو سال پیش، امیر تمام سرمایش رو برای محرم داد. یه چایخونه جلوی امام زاده زد.( جایی که برای همیشه پیکر همسرم آرام گرفت)
تمام خرید و پرچم ها از مواد درجه یک. میگفت نباید تو راه امام حسین کم گذاشت. با همه دلت باید بری جلو.
دوماه بعد در شرف خرید خونه بودیم و دست کمک امام حسین رو تمام مدت، حس کردیم.
امیر یه شب گفت: برای این خونه، بخاطر نوکری ارباب خدا کمکم کرد.
امیر قبل اربعین، با کاروانی از بچههای چیذر به کربلا رفت
مأموریت آخرش بود
در طول مسیر در گروه مجازی اعلام می کند که به سوریه میرود و حلالیت می طلبد.
دوستانش سر به سرش می گذارند.
کسی می گوید: امیر نکند که بدون پا برگردی
امیر میگه: برگشتی در کار نیست. میرم و با یک تیر در پیشانی برمیگردم.
همرزمش می گفت وقتی دمشق بودیم بچه ها به شوخی به شهید سیاوشی گفتند:
محاسنت را کوتاه کن؛ اگر دست داعش، اسیر شوی، محاسنت را میگیرند سرت را میبرّند.
شهید سیاوشی گفت: این اشک های گریه بر حسین به محاسنم ریخته شده. من اینا رو نمیزنم وخود ارباب نمیگذارد سرِمن دست داعشی ها بیفتد.
شهید وصیت کرد در جوار امام زاده علی اكبر چیذر دفن شود و مداحيشو حاج محمود کریمی تقبل كنه. (بیا برگرد خیمه ای کس و کارم، منو تنها نگذار ای علمدارم)
همچنين خواسته بودند در مراسمشون خانمها با چادر باشند.
ولادت ۶۷/۳/۱۵
شهادت ۹۴/۹/۲۹
⚘﷽⚘
در شش ماهگی پدر را از دست داد...
در شش سالگی مادرش را...
در دوران دبستان، مادربزرگ آخرین تکیهگاهش را...
در جوانی هم برادرش را در حادثه تصادف از دست داد...
همرزم یوسف میگوید: هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد.
با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد، برای چه کسی نامه مینویسد؟
آن هم هر روز....
یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟
دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد. نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت.
چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم.
کسی را ندارم که...
منبع: خبرگزاری ایسنا .
🌷خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک صلوات🌷
#شهید #یوسف_قربانی
🇮🇷بیوگرافی: #محمّدباقر_منصوری
🔹 27 شهریور ، سال 1362 در خانواده ای مذهبی که در محله امام جعفر صادق (ع) اردبیل بدنیا آمده است
🔹 پدرش یونس منصوری از بازاریان اردبیل بوده و در مشاغل آرد فروشی و برنج فروشی تا به کنون امرار معاش کرده است و مادرش فرزند روحانی و روضه خوان شهیر اردبیل ، مرحوم حاج میر اسماعیل فاضل مجتهدی می باشد.
🔹ایشان از سن 8 سالگی به تشویق مادرش شروع به مداحی کرده است.
🔹 در ایام محرم در محلات مختلف به ترتیب: محله پیر مادر، نملر و اوحدکان مداحی کرده اند.
🔹اساتیدی که نقش آفرینی بسزایی در شکل گیری مداحی وی داشته اند عبارتند از:
مرحوم استاد قاسمی، استاد حاج رحیم حیدری و استاد حاج محمد باقر تمدنی
🔹وی دارای مدرک تحصیلی لیسانس در رشته ی فقه و حقوق اسلامی از دانشگاه آزاد اسلامی اردبیل بوده اند
🔹مرحوم منصوری متأهل و دارای یک فرزند دختر ست.
روحش شاد .
🌺#طنزجبههها
از بچه های خط نگهدار گردان صاحب الزمان (عج) بود. می گفتند یک شب به کمین رفته بود، صدای مشکوکی می شنود با عجله به سنگر فرماندهی می آید و می گوید بجنبید که عراقیها در حال پیشروی هستند.
از او می پرسند: تو چطور این حرف را می زنی، از کجا می دانی که عراقی اند، شاید با نیروهای خودی اشتباه گرفته باشی!
می گوید: نه بابا، با گوش های خودم شنیدم که عربی سرفه می کردند😳😂
#طنزجبهه
🌺🍃
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
💠برای محمودرضا:
🌷دکتر احمدرضا بیضائی:
مراسم عقد من بود.۴ دیماه ۸۲ . محمودرضا آن روزها تازه رفته بود تهران، دانشکده افسری. برای مراسم من خودش را رسانده بود تبریز.
آمد توی اتاق عقد. یک جعبه کوچک سکه هم که یک ربع سکه توی آن بود گرفته بود توی مشتش. یعنی جعبه را داده بودند که بگیرد توی مشتش! پولش کجا بود برای ما سکه بگیرد؟ سرش پایین بود ولی نیشش تا بناگوش باز بود. خیلی ناشیانه آمد جلو و نمی دانست چکار باید بکند. پیدا بود که هیچکدام از خواهرها هم توجیهش نکرده بودند. همینطور که نیشش باز بود و سرش پایین، جعبه توی مشتش را دراز کرد سمت عروس. هدیه که دریافت شد، انگار مأموریتش تمام شده بود. برگشت سمت من و روبوسی کردیم. با توضیحات اطرافیان فهمید که باید بایستد کنار عروس و داماد و یک عکس یادگاری برای آلبوم عکس بگیرد. ایستاد و نیشش همچنان باز بود. عکسها را که گرفتیم، انگار از قفس رها شده بود، رفت که رفت!
«ان شاء الله عروسی خودت...» مجال نشد حتی این را بگویم تا برود. و مجال نشد متلک هایی را که سر زبانش بود بارم کند و برود.
🌷زمستان ۸۷ عقد خودش بود.
حالا دیگر پاسدار شده بود. مردی شده بود برای خودش. مراسم عقدش در یکی از دفترخانه های اسلامشهر برگزار شد و شب رفتیم برای شام عروسی. توی تالار غذاخوری کلی میهمان داشت. بزرگ و کوچک. پاسدار و بسیجی و غیر پاسدار و غیر بسیجی. همه تیپ زده بودند و با کت و شلوارهای مرتب آمده بودند شام. باران شدیدی می بارید. ما با تاخیر رسیدیم. خودش هنوز نیامده بود. معلوم نبود کجاست.
وقتی آمد شنگول بود و باز نیشش تا بناگوش باز.
پدر نگاهی به تیپ محمودرضا که کت و شلوار نقره ای براق به تن داشت و کفشهای نوی براق تری پایش بود انداخت و گفت: «پسر! جوراب نپوشیدی چرا؟» خودش هم نگاهی به پایین انداخت و انگار تازه فهمیده باشد که جوراب پایش نیست خیلی ساده گفت:
«عه! یادم رفته بپوشم».
پدر سرش را تکان داد و من چند تا حرف بارش کردم.
اما محمودرضا را می گویید؟ اگر یک ذره برایش مهم بود! با همان نیش باز رفت قاطی رفقایش. داماد، انقدر بیخیال، ندیده بودم توی عمرم .
شهید #محمودرضا_بیضایی
#بارها_حق_مأموریتش_را_نگرفت
💢بهشدت روی بیتالمال و حقوقی
که میگرفت حساس بود. بارها حق مأموریتش را دریافت نکرد. گاهی هم از جیب خرج میکرد و آن را وظیفه خود میدانست. سال 94 در یکی از مناطق درگیری شدیدی بهوجود آمد که مرتضی مجبور به عقبنشینی شد.
وقتی برگشت به فرماندهاش گفتم: «مرتضی 60 روز است که اینجاست. بهتر است به عقب برگردد.»، با برگشتش موافقت شد. نگاهی به ظاهرش انداختم؛ یک لباس جنگی و یک جفت دمپایی تنها چیزی بود که داشت. پرسیدم: «پس وسایلت کو؟» گفت: «حجم آتش اجازه نداد چیزی با خود به عقب بیاوریم.» لباسی نبود که به او بدهیم. کفشی کهنه پیدا کردیم و به او دادیم تا با آن به دمشق برود. مقدار کمی پول به او دادم و گفتم: «به دمشق که رسیدی برای خودت لباس تهیه کن».
چند روز بعد یکی از نیروها با پاکتی پول نزد من آمد و گفت: «مرتضی این پول را برگرداند.»، پاکت را باز کردم و دیدم بیشتر از نصف پول را برگردانده، تنها یک شلوار ساده خریده بود و پیراهنی از آن هم سادهتر تا بتواند به ایران برگردد، حتی کفش هم نخریده بود.
#شهید_مدافع_حرم
#فرمانده #مرتضی_حسین_پور
#سالروز_شهادت❣
بعضیا واسه
همیشه میمونن کنارت
حتی اگه رفته باشن...
#مادران_انتظار
🍃🌺✨☆•
یادمان باشد که ماخون داده ایم
یک بیابان مرد مجنون داده ایم
یادمان باشـد پیــام آفتـــــاب
دست نااهلان نیفتد #انقـــلاب
اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک فی الکربلا
صبحتون شهدایی🌹🌹
داشت محوطه رو آب و جارو میکرد. به زحمت جارو رو ازش گرفتم. ناراحت شد و گفت:
بذار خودم جارو کنم، اینجوری بدیهای درونم هم جارو میشن ...
کار هر روز صبحش بود، کار هرروز یه فرماندهی لشکرِ ...
#شهید #ابراهیم_همت
#اخلاص
#آسمانے