⚘﷽⚘
در شش ماهگی پدر را از دست داد...
در شش سالگی مادرش را...
در دوران دبستان، مادربزرگ آخرین تکیهگاهش را...
در جوانی هم برادرش را در حادثه تصادف از دست داد...
همرزم یوسف میگوید: هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد.
با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد، برای چه کسی نامه مینویسد؟
آن هم هر روز....
یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟
دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد. نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت.
چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم.
کسی را ندارم که...
منبع: خبرگزاری ایسنا .
🌷خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک صلوات🌷
#شهید #یوسف_قربانی
🇮🇷بیوگرافی: #محمّدباقر_منصوری
🔹 27 شهریور ، سال 1362 در خانواده ای مذهبی که در محله امام جعفر صادق (ع) اردبیل بدنیا آمده است
🔹 پدرش یونس منصوری از بازاریان اردبیل بوده و در مشاغل آرد فروشی و برنج فروشی تا به کنون امرار معاش کرده است و مادرش فرزند روحانی و روضه خوان شهیر اردبیل ، مرحوم حاج میر اسماعیل فاضل مجتهدی می باشد.
🔹ایشان از سن 8 سالگی به تشویق مادرش شروع به مداحی کرده است.
🔹 در ایام محرم در محلات مختلف به ترتیب: محله پیر مادر، نملر و اوحدکان مداحی کرده اند.
🔹اساتیدی که نقش آفرینی بسزایی در شکل گیری مداحی وی داشته اند عبارتند از:
مرحوم استاد قاسمی، استاد حاج رحیم حیدری و استاد حاج محمد باقر تمدنی
🔹وی دارای مدرک تحصیلی لیسانس در رشته ی فقه و حقوق اسلامی از دانشگاه آزاد اسلامی اردبیل بوده اند
🔹مرحوم منصوری متأهل و دارای یک فرزند دختر ست.
روحش شاد .
🌺#طنزجبههها
از بچه های خط نگهدار گردان صاحب الزمان (عج) بود. می گفتند یک شب به کمین رفته بود، صدای مشکوکی می شنود با عجله به سنگر فرماندهی می آید و می گوید بجنبید که عراقیها در حال پیشروی هستند.
از او می پرسند: تو چطور این حرف را می زنی، از کجا می دانی که عراقی اند، شاید با نیروهای خودی اشتباه گرفته باشی!
می گوید: نه بابا، با گوش های خودم شنیدم که عربی سرفه می کردند😳😂
#طنزجبهه
🌺🍃
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
💠برای محمودرضا:
🌷دکتر احمدرضا بیضائی:
مراسم عقد من بود.۴ دیماه ۸۲ . محمودرضا آن روزها تازه رفته بود تهران، دانشکده افسری. برای مراسم من خودش را رسانده بود تبریز.
آمد توی اتاق عقد. یک جعبه کوچک سکه هم که یک ربع سکه توی آن بود گرفته بود توی مشتش. یعنی جعبه را داده بودند که بگیرد توی مشتش! پولش کجا بود برای ما سکه بگیرد؟ سرش پایین بود ولی نیشش تا بناگوش باز بود. خیلی ناشیانه آمد جلو و نمی دانست چکار باید بکند. پیدا بود که هیچکدام از خواهرها هم توجیهش نکرده بودند. همینطور که نیشش باز بود و سرش پایین، جعبه توی مشتش را دراز کرد سمت عروس. هدیه که دریافت شد، انگار مأموریتش تمام شده بود. برگشت سمت من و روبوسی کردیم. با توضیحات اطرافیان فهمید که باید بایستد کنار عروس و داماد و یک عکس یادگاری برای آلبوم عکس بگیرد. ایستاد و نیشش همچنان باز بود. عکسها را که گرفتیم، انگار از قفس رها شده بود، رفت که رفت!
«ان شاء الله عروسی خودت...» مجال نشد حتی این را بگویم تا برود. و مجال نشد متلک هایی را که سر زبانش بود بارم کند و برود.
🌷زمستان ۸۷ عقد خودش بود.
حالا دیگر پاسدار شده بود. مردی شده بود برای خودش. مراسم عقدش در یکی از دفترخانه های اسلامشهر برگزار شد و شب رفتیم برای شام عروسی. توی تالار غذاخوری کلی میهمان داشت. بزرگ و کوچک. پاسدار و بسیجی و غیر پاسدار و غیر بسیجی. همه تیپ زده بودند و با کت و شلوارهای مرتب آمده بودند شام. باران شدیدی می بارید. ما با تاخیر رسیدیم. خودش هنوز نیامده بود. معلوم نبود کجاست.
وقتی آمد شنگول بود و باز نیشش تا بناگوش باز.
پدر نگاهی به تیپ محمودرضا که کت و شلوار نقره ای براق به تن داشت و کفشهای نوی براق تری پایش بود انداخت و گفت: «پسر! جوراب نپوشیدی چرا؟» خودش هم نگاهی به پایین انداخت و انگار تازه فهمیده باشد که جوراب پایش نیست خیلی ساده گفت:
«عه! یادم رفته بپوشم».
پدر سرش را تکان داد و من چند تا حرف بارش کردم.
اما محمودرضا را می گویید؟ اگر یک ذره برایش مهم بود! با همان نیش باز رفت قاطی رفقایش. داماد، انقدر بیخیال، ندیده بودم توی عمرم .
شهید #محمودرضا_بیضایی
#بارها_حق_مأموریتش_را_نگرفت
💢بهشدت روی بیتالمال و حقوقی
که میگرفت حساس بود. بارها حق مأموریتش را دریافت نکرد. گاهی هم از جیب خرج میکرد و آن را وظیفه خود میدانست. سال 94 در یکی از مناطق درگیری شدیدی بهوجود آمد که مرتضی مجبور به عقبنشینی شد.
وقتی برگشت به فرماندهاش گفتم: «مرتضی 60 روز است که اینجاست. بهتر است به عقب برگردد.»، با برگشتش موافقت شد. نگاهی به ظاهرش انداختم؛ یک لباس جنگی و یک جفت دمپایی تنها چیزی بود که داشت. پرسیدم: «پس وسایلت کو؟» گفت: «حجم آتش اجازه نداد چیزی با خود به عقب بیاوریم.» لباسی نبود که به او بدهیم. کفشی کهنه پیدا کردیم و به او دادیم تا با آن به دمشق برود. مقدار کمی پول به او دادم و گفتم: «به دمشق که رسیدی برای خودت لباس تهیه کن».
چند روز بعد یکی از نیروها با پاکتی پول نزد من آمد و گفت: «مرتضی این پول را برگرداند.»، پاکت را باز کردم و دیدم بیشتر از نصف پول را برگردانده، تنها یک شلوار ساده خریده بود و پیراهنی از آن هم سادهتر تا بتواند به ایران برگردد، حتی کفش هم نخریده بود.
#شهید_مدافع_حرم
#فرمانده #مرتضی_حسین_پور
#سالروز_شهادت❣
بعضیا واسه
همیشه میمونن کنارت
حتی اگه رفته باشن...
#مادران_انتظار
🍃🌺✨☆•
یادمان باشد که ماخون داده ایم
یک بیابان مرد مجنون داده ایم
یادمان باشـد پیــام آفتـــــاب
دست نااهلان نیفتد #انقـــلاب
اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک فی الکربلا
صبحتون شهدایی🌹🌹
داشت محوطه رو آب و جارو میکرد. به زحمت جارو رو ازش گرفتم. ناراحت شد و گفت:
بذار خودم جارو کنم، اینجوری بدیهای درونم هم جارو میشن ...
کار هر روز صبحش بود، کار هرروز یه فرماندهی لشکرِ ...
#شهید #ابراهیم_همت
#اخلاص
#آسمانے
🔹مأموریت اولش نبود؛
اما این بار دلم شور میزد.
گفتم: حسین، دیگر بس است.
گفت: "میدانی سوریه چه خبر است؟ میدانی با زن و بچه های شیعه چه میکنند؟
میدانی اگر آنجا جلوی شان نایستیم دیر یا زود در شهر خودمان باید با آنها بجنگیم؟
من پشت رهبرم را خالی نمی کنم.
🔹از زیر قرآن که ردش کردم، دلم خالی شد. پدرش هم همین حال را داشت. گفت: این بار آخری است که حسین را می بینی...
♥️ #شهید_حسین_مشتاقی
✌️ #حماسه_سازان_خان_طومان .
سرلشكر خلبان شهيد حسين لشگری در شهر ضياءآباد استان قزوين زاده شد. سال ۱۳۵۱ به نيروی هوايی وارد و در سال ۱۳۵۶ از دانشگاه خلبانی با درجهٔ ستوان دومی فارغ التحصيل شد.
با شروع جنگ ايران و عراق پس از انجام ۱۲ ماموريت، سرانجام هواپيمايش كه مورد اصابت موشك قرار گرفت و در خاک عراق به اسارت درآمد.
پس از آن به مدت ۸ سال با حدود ۶۰ نفر ديگر از همرزمان در يک سالن عمومی و دور از چشم صليب سرخ جهانی نگهداری شد.
پس از پذيرش قطعنامه وی را از ساير دوستان جدا نمودند و قسمت دوم دوران اسارت ۱۰ سال به طول انجاميد.
وی پس از ۱۶ سال اسارت به نيروهای صليب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در ۱۷ فروردين ۱۳۷۷ به ايران بازگشت.
لشكری دارای لقب سيد الاسرای ايران بود. با موافقت فرمانده ی كل قوا در تاريخ ۲۷ بهمن ۱۳۷۸درجهٔ نظامی وی به سرلشگری ارتقاء يافت. وی اولین اسیر جنگ ایران و عراق و آخرین آزاده ی اسرای جنگ تحمیلی بود.
#شهید_سرلشکر_حسین_لشگری🌷
#ولادت:۱۳۳۱
#شهادت:۸۸/۵/۱۹
#محل_شهادت:بیمارستان_لاله_تهران
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌹بعداز نماز با ابراهیم به مغازه حاج آقا رفتیم و به حاجی گفت : "دو تا پارچه پیراهنی مثل دفعه قبل میخوام."☺️
حاجی با تعجب نگاهی کرد وگفت:" پسرم تو تازه از من پارچه گرفتی😕، اینها پارچه دولتیه، ما هم اجازه نداریم بیش از اندازه به کسی پارچه بدیم."😐
ابراهیم چیزی نگفت، ولی من که میدانستم قضیه چیست گفتم:"آخه پدرجان این آقا ابراهیم پیراهنهای قبلی رو انفاق کرده☺️. بعضی از بچههای زورخونه هستن که لباس آستین کوتاه میپوشن یا وضع مالیشون خوب نیست . ابراهیم برای همین پیراهن رو به اونها میده. "🙂حاجی در حالی که با تعجب به حرفای من گوش میکرد. یه نگاه عمیق تو صورت ابراهیم انداخت وگفت :"این دفعه برای خودت پارچه رو میبُرم. حق نداری به کسی ببخشی،😊 هرکسی که خواست بفرستش اینجا ."👌
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 188
✍️ #دلتنگتم بابایی ..😔
هیچی نمیگم..
🌹وقتی اومدم پیشت
اگه میدونستی چقدر حرف
چقدر درد دل دارم
#چقدر #شکایت دارم از این و اون..
فکر میکنی اونموقع حوصله شنیدن همشو داری؟..
یا بازم میگی آروم باش ....
🌹بعدم #بغلم میکنی سرمو میچسبونی به سینه ات…
❣️منو با ضربان دردناک قلبت آرومم میکنی
تا دیگه هیچی نگم..
باشه #بابا #ببخش منو..😔
مثل همیشه که میبخشیدیم…
❣️دلم برای یه #درد دل ساده تنگ شده بود… . اینجا هم بهترین جا برای گفتن حرفهای نگفته دلم بود .
برای گفتن #کلمه #بابا دلم پر میکشه .
برای گفتن این کلمه اینجا بهترین جاست ..
#دلم بی نهایت برات #تنگ شده .
تو این مدت خیلی خوب یاد گرفتم تنها باشم .
تنهایی فکر کنم ... تنهایی نفس بکشم و تنهایی زندگی کنم .
خیلی سخته....😭
ولی بازم مجبورم برای دلخوشی داداشم لبخند بزنم...👦
خنده هامم همه از درده ........😞
من اگه میخندم مال آن است که بمانم زنده
خنده ام تلخ ترین قصه ی جانی سرد است
#خنده ام سرد ترین لحظه ی یک زندگی پر درد است,
#خنده ام مهر #غم است...
آخرین لحظه ی یک حالت و درد
وقت خندیدن من…
لب و دل ، چشم و وجودم همه دیدن دارد
لب پر از خنده ی ظاهر و دلم غرق غم و ماتم و درد..
خنده هایم همه مفهوم یکی بودن وتنهایی دستان من است
و #عجیب است که من #می خندم .....😔
📸 تصوير : يادگاران شهيد
#قاسم_غريب_
قاری قرآن «فرج فرامرزی»
#شهید_فرج_فرامرزی
در 26 مهرماه سال 1325 در تبریز چشم به جهان گشود و در 23 مردادماه 1366 در ارتفاعات دپازا زخمی و در بیمارستان امام به درجه رفیع #شهادت نائل آمد.
#فرازی_از_وصیتنامهشهید
الهی! بعد از توفیق دادن اگر لیاقت داشته باشم مرا به صف شهدای اسلام ملحق فرما. خدایا! از تو میخواهم که مرا جزء شهدای گمنام قرار دهی زیرا عاشق با معشوقش در خلوت خیلی خوب راز و نیاز میکند.
خدایا! در این لحظهها، عشق و علاقه عزاداری امام حسین(ع) را از ما مگیر. اگر صدها بار مرا بکشند و زنده شوم از گریه کردن بر مولایم حسین(ع) و اهل بیت خسته نمیشود. به همه خانوادهام و فرزندانم سفارش میکنم که در خط ولایت فقیه باشند چون ولایت فقیه همان ولایت حضرت علی(ع) و پیامبر اکرم(ص) است.
#نشر_بمناسبت_سالروز_شهادت
╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮