#خاطرات_شـهدا
🌷خاطرات سفر مشهد 🕌خیلی بیاد موندنی بود..خوب یادمه...
یه روز که از سر #کار برگشته بود خونه🏡..بچه ها دویدن سمتش و بغلش کردن..محمد هم شروع کرد به بالا رفتن از سر و کول باباش😍سفره ناهارو که انداختم...
دست کرد جیبش و یه دستمال سفید درآور با نگرونی نگاش کردم و گفتم :"سرماخوردی…؟"
🌷خندید و گفت😄 :"نه خانومم...یه چیزی واستون آوردم..."مات و #مبهوت نگاش میکردم که دستمالو باز کرد دیدم سه تا دونه برنج پیچیده لای دستمال😳...!یه دونه شو داد به من...یه دونه شو به پسر بزرگمون...یه دونه شم داد دست محمد پسر کوچیکمون...#ذوق زده بود و با شعف گفت:"بخورید که آقا خیلی دوستتون داشته❣"تازه فهمیدم که قضیه چیه...برنج #نذری گرفته بود...
🌷با تعجب پرسیدم..."حالا چرا سه تا دونه…؟!"با #لبخند قشنگی گفت..."تبرّكی میدادن تو حرم...منم ۴ تا دونه گرفتم...😇
یکیشو خودم خوردم...سه تاشم آوردم واسه شما...پیش خودم گفتم...#بیشتر نگیرم که برسه به کسایی که مثه ما دنبال نذری بودن‼️"گفتم:"حالا چرا اینقد کم...؟!"خندید و گفت:"ای بابا…مهم #نیّته خانوم ...کم و زیادش فرقی نداره...نذری گرفتن یعنی همین...نه اینکه اونقد بخوری که سیر شی..."☺️
راوی: همسر شهید
#شهید_مهدی_خراسانی🌷