#چفیه | #عشقینه
یکے از مسئولین کاروان شهدا مےگفت:
پیکر #شهدا🌷 رو واسه تشییع مےبردن ...
نزدیک خرم آباد دیدم جلو یکے از تریلےها شلوغ شده😳!!
اومدم جلو دیدم ...
یه دختر ۱۴،۱۵ ساله جلو تریلے دراز کشیده😐
گفتم:چےشده؟؟!
گفتن:هیچے این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد شید😭💔
بهش گفتم:صبر کن دو روز دیگه مےرسه تهران معراج شهدا،بر مےگردوننشون ...
گفت:من حالیم نمیشه،من به دنیا نیومده بودم بابام شهید🕊 شده،باید بابامو ببینم😔
تابوت ها رو گذاشتم زمین پرچمو باز کردم یه کفن کوچولو درآوردم ...
سه چهار تا تیکه استخوان دادم😞
هے میمالید به چشماش،هے مےگفت بابا،بابا ...😭
دیدم این دختر داره جون میده گفتم:دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم😔💔
گفت:توروخدا بذار یه خواهش بکنم؟
گفتم:بگو
گفت:حالا که مےخواید ببرید به من بگید استخوان دست✋ بابام کدومه؟
همه مات و مبهوت مونده بودن که مےخواد چیکار کنه این دختر اما ...!!
کارے کرد زمین و زمانو به لرزه درآورد ...
استخوان دست باباشو دادم دستش؛تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت:😭👇
"آرزو داشتم یه روز بابام دست بکشه رو سرم ..."
#شهیدان #شهدا #شهید