eitaa logo
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
150 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
26 فایل
🌴 قرارگاه بسوی ظهور
مشاهده در ایتا
دانلود
#شاه‌سلام‌علیڪ✋ صد شڪر ڪه‌ قسمت شده هر صبح بگیریم ما اِذنِ نفـس، از پسرِ شاهِ نجف را #صبحم‌به‌نام‌شما🌤 🌹
✨همیشه پر ازمهربانی بمان ✨حتی اگرهیچ کس قدر مهربانیت را نداند ✨تو خدایی داری که به جای همه برایت جبران میکند.
🌷پیکر پاک و مطهر ۲۶ شهید هشت سال دفاع مقدس با استقبال مردم مرزنشین استان کرمانشاه از مرز «سومار» وارد وطن شد.
✍امام جواد(علیه السلام) : ✅توبه برچهار پايه استواراست: 1⃣ پشيمانى دردل، 2⃣ آمرزش خواهى به زبان، 3⃣ عمل كردن با اعضاى بدن، 4⃣ وتصميم بر باز نگشتن به گناه. 📚 کشف‌الغمّه،ج۲،ص۳۴۹ ✨شهادت امام‌ جواد
⚘﷽⚘ در شش ماهگی پدر را از دست داد... در شش سالگی مادرش را... در دوران دبستان، مادربزرگ آخرین تکیه‌گاهش را... در جوانی هم برادرش را در حادثه تصادف از دست داد... همرزم یوسف می‌گوید: هر روز می‌دیدم یوسف گوشه‌ای نشسته و نامه می‌نویسد. با خودم می‌گفتم یوسف که کسی را ندارد، برای چه کسی نامه می‌نویسد؟ آن هم هر روز.... یک روز گفتم یوسف نامه‌ات را پست نمی‌کنی؟ دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد. نامه را از جیبش در آورد، پاره کرد و داخل آب ریخت. چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه می‌نویسم. کسی را ندارم که... منبع: خبرگزاری ایسنا . 🌷خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک صلوات🌷 #شهید #یوسف_قربانی
🇮🇷بیوگرافی: #محمّدباقر_منصوری 🔹 27 شهریور ، سال 1362 در خانواده ای مذهبی که در محله امام جعفر صادق (ع) اردبیل بدنیا آمده است 🔹 پدرش یونس منصوری از بازاریان اردبیل بوده و در مشاغل آرد فروشی و برنج فروشی تا به کنون امرار معاش کرده است و مادرش فرزند روحانی و روضه خوان شهیر اردبیل ، مرحوم حاج میر اسماعیل فاضل مجتهدی می باشد. 🔹ایشان از سن 8 سالگی به تشویق مادرش شروع به مداحی کرده است. 🔹 در ایام محرم در محلات مختلف به ترتیب: محله پیر مادر، نملر و اوحدکان مداحی کرده اند. 🔹اساتیدی که نقش آفرینی بسزایی در شکل گیری مداحی وی داشته اند عبارتند از: مرحوم استاد قاسمی، استاد حاج رحیم حیدری و استاد حاج محمد باقر تمدنی 🔹وی دارای مدرک تحصیلی لیسانس در رشته ی فقه و حقوق اسلامی از دانشگاه آزاد اسلامی اردبیل بوده اند 🔹مرحوم منصوری متأهل و دارای یک فرزند دختر ست. روحش شاد .
🌺#طنز‌جبهه‌ها از بچه های خط نگهدار گردان صاحب الزمان (عج) بود. می گفتند یک شب به کمین رفته بود، صدای مشکوکی می شنود با عجله به سنگر فرماندهی می آید و می گوید بجنبید که عراقیها در حال پیشروی هستند. از او می پرسند: تو چطور این حرف را می زنی، از کجا می دانی که عراقی اند، شاید با نیروهای خودی اشتباه گرفته باشی! می گوید: نه بابا، با گوش های خودم شنیدم که عربی سرفه می کردند😳😂 #طنزجبهه‌ 🌺🍃
کانال ایران دیروز، امروز و فردا
💠برای محمودرضا: 🌷دکتر احمدرضا بیضائی: مراسم عقد من بود.۴ دیماه ۸۲ . محمودرضا آن روزها تازه رفته بود تهران، دانشکده افسری. برای مراسم من خودش را رسانده بود تبریز. آمد توی اتاق عقد. یک جعبه کوچک سکه هم که یک ربع سکه توی آن بود گرفته بود توی مشتش. یعنی جعبه را داده بودند که بگیرد توی مشتش! پولش کجا بود برای ما سکه بگیرد؟ سرش پایین بود ولی نیشش تا بناگوش باز بود. خیلی ناشیانه آمد جلو و نمی دانست چکار باید بکند. پیدا بود که هیچکدام از خواهرها هم توجیهش نکرده بودند. همینطور که نیشش باز بود و سرش پایین، جعبه توی مشتش را دراز کرد سمت عروس. هدیه که دریافت شد، انگار مأموریتش تمام شده بود. برگشت سمت من و روبوسی کردیم. با توضیحات اطرافیان فهمید که باید بایستد کنار عروس و داماد و یک عکس یادگاری برای آلبوم عکس بگیرد. ایستاد و نیشش همچنان باز بود. عکسها را که گرفتیم، انگار از قفس رها شده بود، رفت که رفت! «ان شاء الله عروسی خودت...» مجال نشد حتی این را بگویم تا برود. و مجال نشد متلک هایی را که سر زبانش بود بارم کند و برود. 🌷زمستان ۸۷ عقد خودش بود. حالا دیگر پاسدار شده بود. مردی شده بود برای خودش. مراسم عقدش در یکی از دفترخانه های اسلامشهر برگزار شد و شب رفتیم برای شام عروسی. توی تالار غذاخوری کلی میهمان داشت. بزرگ و کوچک. پاسدار و بسیجی و غیر پاسدار و غیر بسیجی. همه تیپ زده بودند و با کت و شلوارهای مرتب آمده بودند شام. باران شدیدی می بارید. ما با تاخیر رسیدیم. خودش هنوز نیامده بود. معلوم نبود کجاست. وقتی آمد شنگول بود و باز نیشش تا بناگوش باز. پدر نگاهی به تیپ محمودرضا که کت و شلوار نقره ای براق به تن داشت و کفشهای نوی براق تری پایش بود انداخت و گفت: «پسر! جوراب نپوشیدی چرا؟» خودش هم نگاهی به پایین انداخت و انگار تازه فهمیده باشد که جوراب پایش نیست خیلی ساده گفت: «عه! یادم رفته بپوشم». پدر سرش را تکان داد و من چند تا حرف بارش کردم. اما محمودرضا را می گویید؟ اگر یک ذره برایش مهم بود! با همان نیش باز رفت قاطی رفقایش. داماد، انقدر بیخیال، ندیده بودم توی عمرم . شهید
⚘﷽⚘ گفتم دنیا رو بدون تو نمیخوام گفت مامان از من دِل بکن ، آخرتت رو آباد میکنم... گفتم از این حرفها نزن... گفت اون دنیاجواب حضرت زینب(س)رو میدی؟؟؟ دیگه جوابی نداشتم....😔 شهید #سید #مصطفی_موسوی🌷 📎یادش_باصلوات 📎اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم ─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─
#بارها_حق_مأموریتش_را_نگرفت 💢به‌شدت روی بیت‌المال و حقوقی که می‌گرفت حساس بود. بارها حق مأموریتش را دریافت نکرد. گاهی هم از جیب خرج می‌کرد و آن را وظیفه خود می‌دانست. سال 94 در یکی از مناطق درگیری شدیدی به‌وجود آمد که مرتضی مجبور به عقب‌نشینی شد. وقتی برگشت به فرمانده‌اش گفتم: «مرتضی 60 روز است که اینجاست. بهتر است به عقب برگردد.»، با برگشتش موافقت شد. نگاهی به ظاهرش انداختم؛ یک لباس جنگی و یک جفت دمپایی تنها چیزی بود که داشت. پرسیدم: «پس وسایلت کو؟» گفت: «حجم آتش اجازه نداد چیزی با خود به عقب بیاوریم.» لباسی نبود که به او بدهیم. کفشی کهنه پیدا کردیم و به او دادیم تا با آن به دمشق برود. مقدار کمی پول به او دادم و گفتم: «به دمشق که رسیدی برای خودت لباس تهیه کن». چند روز بعد یکی از نیروها با پاکتی پول نزد من آمد و گفت: «مرتضی این پول را برگرداند.»، پاکت را باز کردم و دیدم بیشتر از نصف پول را برگردانده، تنها یک شلوار ساده خریده بود و پیراهنی از آن هم ساده‌تر تا بتواند به ایران برگردد، حتی کفش هم نخریده بود. #شهید_مدافع_حرم #فرمانده #مرتضی_حسین_پور #سالروز_شهادت❣
بعضیا واسه همیشه میمونن کنارت حتی اگه رفته باشن...
ای کاش به جای همه می شد که در این شهر این حالِ به هــم ریخته ‌اَم را تو ببینی . . . پنج شنبه‌های دلتنگی هدیه به روح بلند شهــدا صلوات
📽سلام و درود بر خبرنگارانے ڪہ راوے حماسہ هاے دفاع مقدس بودند #هفدهم_مرداد #روز_خبرنگار_گرامے_باد
▪️ای آنکه قبرت بی چراغ و سایبان است ▪️روضه نمی خواهی؛ مزارت روضه خوان است ▪️گلدسته ات سنگی ست، روی تربت تو ▪️گنبد نداری...گنبد تو آسمان است 🏴شهادت جانگداز بنیان‌گذار نهضت علمی علوی و شکافنده علوم الهی، حضرت امام محمد باقر علیه‌السلام تسلیت باد.
🍃🌺✨☆• یادمان باشد که ماخون داده ایم یک بیابان مرد مجنون داده ایم یادمان باشـد پیــام آفتـــــاب دست نااهلان نیفتد اللهم الرزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک فی الکربلا صبحتون شهدایی🌹🌹
باشد قبول✋ نوکرتان بی گناه نیست😔 اما #حسین❤️ حال دلم روبه راه نیست😭 #تنهارفیق_من❤ #صبحتون_حسینی
داشت محوطه رو آب و جارو میکرد. به زحمت جارو رو ازش گرفتم. ناراحت شد و گفت: بذار خودم جارو کنم، اینجوری بدیهای درونم هم جارو میشن ... کار هر روز صبحش بود، کار هرروز یه فرمانده‌ی لشکرِ ...
🔴انتشار پیام رهبرمعظم انقلاب به ۱۸ زبان در عرفات ♦️عضو هیات علمی بین‌الملل بعثه مقام معظم رهبری اعلام کرد: پیام حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب به حجاج بیت‌الله الحرام نهم ذیحجه به ۱۸ زبان زنده دنیا در صحرای عرفات منتشر می‌شود.
📸 #عکس_یادگاری اینجاورودی بهشت: باب الشهادة وباب السعادة ست بابی که نویدسعادت میدهدوشهادت و چه بهتر ازاین! وکدام خادم است که عشق رادراین باب ندیده باشد! #شهیدعلی_اصغر_ادهمی👆
🔹مأموریت اولش نبود؛ اما این بار دلم شور میزد. گفتم: حسین، دیگر بس است. گفت: "میدانی سوریه چه خبر است؟ میدانی با زن و بچه های شیعه چه میکنند؟ میدانی اگر آنجا جلوی شان نایستیم دیر یا زود در شهر خودمان باید با آنها بجنگیم؟ من پشت رهبرم را خالی نمی کنم. ‌‌ 🔹از زیر قرآن که ردش کردم، دلم خالی شد. پدرش هم همین حال را داشت. گفت: این بار آخری است که حسین را می بینی... ‌ ♥️ ✌️ ‌. ‌
سرلشكر خلبان شهيد حسين لشگری در شهر ضياءآباد استان قزوين زاده شد. سال ۱۳۵۱ به نيروی هوايی وارد و در سال ۱۳۵۶ از دانشگاه خلبانی با درجهٔ ستوان دومی فارغ التحصيل شد. با شروع جنگ ايران و عراق پس از انجام ۱۲ ماموريت، سرانجام هواپيمايش كه مورد اصابت موشك قرار گرفت و در خاک عراق به اسارت درآمد. پس از آن به مدت ۸ سال با حدود ۶۰ نفر ديگر از همرزمان در يک سالن عمومی و دور از چشم صليب سرخ جهانی نگهداری شد. پس از پذيرش قطعنامه وی را از ساير دوستان جدا نمودند و قسمت دوم دوران اسارت ۱۰ سال به طول انجاميد. وی پس از ۱۶ سال اسارت به نيروهای صليب سرخ معرفی شد و دو سال بعد در ۱۷ فروردين ۱۳۷۷ به ايران بازگشت. لشكری دارای لقب سيد الاسرای ايران بود. با موافقت فرمانده ی كل قوا در تاريخ ۲۷ بهمن ۱۳۷۸درجهٔ نظامی وی به سرلشگری ارتقاء يافت. وی اولین اسیر جنگ ایران و عراق و آخرین آزاده ی اسرای جنگ تحمیلی بود. 🌷 :۱۳۳۱ :۸۸/۵/۱۹ :بیمارستان_لاله_تهران
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 🌹بعداز نماز با ابراهیم به مغازه حاج آقا رفتیم و به حاجی گفت : "دو تا پارچه پیراهنی مثل دفعه قبل می‌خوام."☺️    حاجی با تعجب نگاهی کرد وگفت:" پسرم تو تازه از من پارچه گرفتی😕، اینها پارچه دولتیه، ما هم اجازه نداریم بیش از اندازه به کسی پارچه بدیم."😐    ابراهیم چیزی نگفت، ولی من که می‌دانستم قضیه چیست گفتم:‌"آخه پدرجان این آقا ابراهیم پیراهن‌های قبلی رو انفاق کرده☺️. بعضی از بچه‌های زورخونه هستن که لباس آستین کوتاه می‌پوشن یا وضع مالیشون خوب نیست . ابراهیم برای همین پیراهن رو به اونها می‌ده. "🙂حاجی در حالی که با تعجب به حرفای من گوش می‌کرد. یه نگاه عمیق تو صورت ابراهیم انداخت وگفت :"این دفعه برای خودت پارچه رو می‌بُرم. حق نداری به کسی ببخشی،😊 هرکسی که خواست بفرستش اینجا ."👌 کتاب سلام بر ابراهیم – ص 188