eitaa logo
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
613 ویدیو
41 فایل
﷽ 🌱موسسہ‌مشاوره‌حامیان‌خانواده‌ڪاشان 🌱مدیریٺ:فھیمه‌نصیرۍ|مشاورخانواده 09024648315 بایدساخت‌زندگےزیبا،پویا،بانشاط‌ومٺعالےرا♥️ همسرانہ‌آقایان↯👨🏻 @hamsarane_mr همسرانہ‌بانوان↯🧕🏻 @hamsarane_lady سوالےداشتین‌درخدمٺم↯😊 @L_n1368
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت نوزدهم برای هدی جشن عبادت مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا مهمان. مولودی خوان هم دعوت کردیم. ایوب به بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون  نو خرید. میخواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند. کم تر پیش می امد ایوب سر مسائل دینی عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال میبرد. مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به امام حسین و ایام محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد. ایوب داد و بیداد راه انداخت  و کار را تا کمیته انظباطی هم کشاند. از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را میشناختند. با همه احوال پرسی میکرد. پیگیر مشکلات مالی آنها میشد. بیشتر از این دلش میتپید برای سر و سامان دادن به زندگی دانشجوها. واسطه اشنایی چند نفر از دختر پسر های دانشکده با هم شده بود. خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل آشتی دادن زن و شوهرها. کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. میگفت: من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه ادم. بالاخره جوابمان کرد. با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیوفتد و دنبال خانه بگردد. کار خودم بود. چیزی هم به کنکور کارشناسی نمانده بود. شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند. جزوه های کوچکم را دستم میگرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس میخواندم. نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود. روزنامه خریدم و رفتم بیمارستان. زهرا بچه ها را اورده بود ملاقات. دست همه کاکائو بود حتی ایوب. خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند. کاکائو بیشتر دوست داشت. روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند. انگار باورش نمیشد. هر دکتر و پرستاری که بالای سرش می آمد، روزنامه را به او نشان میداد. با ایوب هم دانشگاهی شدم. او ترم اخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم. روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت، _خانم غیاثوند؟ درست است؟ چشم هایم گرد شد، _مگر روی پیشانیم نوشته اند؟ -نه خانم، بس که اقای بلندی همه جا از شما حرف میزنند. مینشیند، میگوید شهلا. بلند میشود، میگوید شهلا. من هم کنجکاو شدم. اسمتان را که توی لیست دیدم، با عکس پرونده تطبیق دادم. خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست که اقای بلندی این طور از او تعریف میکند. ⭕️ادامه دارد... کانال رسمی سرکارخانم https://eitaa.com/zendgi_elahi96
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیستم کلاس که تمام شد ایوب را دم در دیدم. منتظر ایستاده بودم برایم دست تکان داد. اخم کردم، _باز هم آمده ای از وضع درسیم بپرسی؟ مگر من بچه دبستانی ام؟ که هر روز می آیی در کلاسم و با استادم حرف میزنی؟ خندید، _حالا بیا و خوبی کن. کدام مردی انقدر به فکر عیالش است که من هستم؟ خب دوست دارم ببینم چطور درس میخوانی؟ استاد ایوب را دید و به هم سلام کردند. از خجالت سرخ شدم. خیلی از استادهایم استاد ایوب بودند، از حال و روزش خبر داشتند. میدانستند ایوب یک روز خوب است و چند روز خوب نیست. وقتی نامه می آمد برای استاد که، به خانم بلندی بگویید همسرشان را بردند بیمارستان، میگذاشتند بی اجازه، کلاس را ترک کنم. وقتی رسیدم بیمارستان ایوب را برده بودند اتاق مراقبت های ویژه، از پنجره ی مات اتاق سرک میکشیدم. چند نفری بالای سرش بودند و نمیدیدم چه کار میکنند. از دلشوره و اضطراب نمیتوانستم بنشینم. چند بار راهرو را رفتم و آمدم و هر بار از پنجره نگاه کردم .دکتر ها هنوز توی ای سی یو بودند. پرستار با یک لوله ازمایش بیرون امد، _خانم این را ببرید ازمایشگاه. اشکم را پاک کردم. لوله را بردم سمت ازمایشگاه. خانم پشت میز گوشی را گذاشت. لوله را به طرفش دراز کردم، _گفتند این را ازمایش کنید. همانطور ک روی برگه چیزهایی مینوشت گفت. _مریض شما فوت شد. عصبانی شدم، _چی داری میگویی؟ همین الان پرستارش گفت این را بدهم به شما. سرش را از روی برگه بلند کرد، _همین الان هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده. لوله ی ازمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا. از پشت سرم صدای زنی را ک با پرستار بحث میکرد، شنیدم، _حواست بود با کی حرف میزدی؟ این چه طرز خبر دادن است؟زنش بود! در اتاق را با فشار تنم باز کردم. دور تخت ایوب خلوت بود. پرستار داشت پارچه ی سفیدی را روی صورت ایوب میکشید. با بهت به صورت ایوب نگاه کردم. پرسید: چند تا بچه داری؟ چشمم به ایوب بود. _سه تا. پرستار روی صورت ایوب را نپوشاند. با مهربانی گفت: _اخی، جوان هم هستی. بیا جلو باهاش خداحافظی کن. حرفش را گوش دادم. نشستم روی صندلی و دست ایوب را گرفتم. دستش سرد بود. گردنم را کج کردم و زل زدم به صورت ایوب. دکتر کنارم ایستاد و گفت: _تسلیت میگویم. مات و مبهوت نگاهش کردم. لباس های ایوب را که قبل از بردنش به اتاق در آورده بودند، توی بغلم فشردم. ⭕️ ادامه دارد... کانال رسمی سرکارخانم https://eitaa.com/zendgi_elahi96
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و یکم چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود و با مشت به سینه ایوب میکوبید. نگاهش کردم. اشک میریخت و به ایوب ماساژ قلبی میداد. سوت ممتد دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند سمت تخت. دکتر میگفت: مظلومیت شما ایوب را نجات داد. آمدم توی راهرو نشستم. انگار کتک مفصلی خورده باشم. دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم. بی توجه به ادم های توی راهرو که رفت و آمد میکردند، روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی خوابیدم. فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد میکرد. فراموشی هم به کوفتگی اضافه شد. حرف هایم، دنبال هر چیزی چندین بار میگشتم. نگران شدم. برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم. گفت آن کوفتگی و این فراموشی عوارض شوکی است که آن شب به من وارد شده. ایوب داشت به خرده کارهای خانه میرسید. تعمیر پریز برق و شیر آب را خودش انجام میداد و این کارها را دوست داشت. گفتم، _حاجی، من درسم تمام شد. دوست دارم بروم سر کار. -مثلا چه جور کاری؟ -مهم نیست، هر جور کاری باشد. سرش را بالا انداخت و محکم گفت، _نُچ، خانم ها یا باید دکتر شوند، یا معلم و استاد. باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد ناراحت شدم، _چرا حاجی؟ چرخید طرف من، _ببین شهلا، خودم توی اداره کار میکنم، میبینم که با خانم ها چطور رفتار میشود. هیچ کس ملاحظه ی روحیه لطیف آنها را نمیکند. حتی اگر مسئولیتی به عهده ی زن هست نباید مثل یک مرد از او بازخواست کرد. او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد. اصلا میدانی شهلا، باید ناز زن را کشید، نه اینکه او ناز رئیس و کارمند و باقی آدمها را بکشد. چقدر ناز آدم های مختلف را سر بستری کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود. هر مسئولی را گیر میاوردم برایش توضیح میدادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است. مراقبت های خاص خودش را میخواهد. به روان درمانی و گفتار درمانی احتیاج دارد، نه اینکه فقط دوز قرص هایش کم و زیاد شود. این تنها کاری بود که مدد کار ها میکردند. وقتی اعتراض میکردم، میگفتند: به ما همین قدر حقوق میدهند. اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود دوباره بستری میشد. ⭕️ادامه دارد... کانال رسمی سرکارخانم https://eitaa.com/zendgi_elahi96
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و دوم اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمیکرد، هیچ وقت نه من و نه ایوب برای بستری شدن هایش زجر نمیکشیدیم. وضعیت عصبی ایوب به هم ریخته بود. راضی نمیشد با من به دکتر بیاید. خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول میکند در بیمارستان بستریش کنم یا نه. نوبت من شد. وارد اتاق دکتر شدم. دکتر گفت: _پس مریض کجاست؟ گفتم: _توضیح میدهم همسر من... با صدای بلند وسط حرفم پرید، _بفرمایید بیرون خانم. اینجا فقط برای جانبازان است نه همسرهایشان. گفتم : _من هم برای خودم نیامدم. همسرم جانباز است. آمده ام وضعیتش را برایتان... از جایش بلند شد  و به در اشاره کرد و داد کشید ، _برو بیرون خانم با مریضت بیا. با اشاره اش از جایم پریدم. در را باز کردم. همه بیماران و همراهانشان نگاهم میکردند. رو به دکتر گفتم: _فکر میکنم همسر من به دکتر نیازی ندارد. شما انگار بیشتر نیاز دارید. در را محکم بستم و بغضم ترکید. با صدای بلند زدم زیر گریه و از مطب بیرون امدم. مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص جانبازان نبود. دو ساختمان مجزا برای زنها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند. ایوب با کسی اشنا نبود. میفهمید با آنها فرق دارد. میدید که وقتی یکی از انها دچار حمله میشود چه کار هایی میکند. کارهایی ک هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود. از صبح کنارش مینشستم تا عصر. بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم. بچه ها هم خانه تنها بودند. میدانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش میگیرد و با التماس میگوید، _من را اینجا تنها نگذار. طاقت دیدن این صحنه را نداشتم. نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود، عقایدش را دوست داشتم، مرد زندگیم بود، پدر بچه هایم بود، را در این حال ببینم. چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم. یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن. یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش میکرد. اما این بار شش دانگ حواسش به من بود.. با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم. جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در. صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم امد. او هم داشت میدوید. _شهلا...شهلا...تو را به خدا... بغضم ترکید. اشک نمیگذاشت جلویم را  درست ببینم که چطور از بیماران عبور میکنم. نگهبان در را باز کرد. ایوب هنوز میدوید. با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم. ⭕️ادامه دارد.... کانال رسمی سرکارخانم https://eitaa.com/zendgi_elahi96
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و سوم ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک میکرد. ایوب میله ها را گرفت. گردنش را کج کرد و با گریه گفت: _شهلا، تو را به خدا من را ببر. تورو بخدا من را اینجا تنها نگذار. چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود. نمیدانستم چه کار کنم. اگر او را با خود میبردم حتما به خودش صدمه میزد. قرص هایش را آنقدر کم و زیاد کرده بود، که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت. اگر هم میگذاشتمش آنجا... با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم. وسط خیابان بودم. راننده پیاده شد و داد کشید، _های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟ توی تاکسی یکبند گریه کردم تا برسم خانه. آنقدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم. وقتی پرسید چه میخواهید؟ محکم گفتم، _میخواهم همسرم زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص جانبازان باشد. دلم برای زن های شهرستانی میسوخت که به اندازه ی من سمج نبودند. به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت میدادند. مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را بردند به آسایشگاهی در شمال. بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند. با آقاجون رفتیم دیدنش. زمستان بود و جاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم. نصف شب که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود. آسایشگاه خالی بود. هوای شمال توی آن فصل برای جانبازان شیمیایی مناسب نبود. ایوب بود و یکی دو نفر دیگر. سپرده بودم کاری هم از او بخواهند. آنجا هم کار های فرهنگی میکرد. هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمیکشید. مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان تهران بود. برای عمل های ایوب تهران میماندیم. ایوب را برای بستری که میبردند من را راه نمیدادند. میگفتند: برو، همراه مرد بفرست. کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و زندگی من هم ایوب بود. کم کم به بودنم در بخش عادت کردند. پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم. یک پایم را میگذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم. پرستار ها عصبانی میشدند _بدن های شما استریل نیست. نباید اینقدر به تخت بیمار نزدیک شوید. اما ایوب کار خودش را میکرد. کشیک میداد که کسی نیاید. آنوقت به من میگفت روی تختش دراز بکشم. ⭕️ادامه دارد... کانال رسمی سرکارخانم https://eitaa.com/zendgi_elahi96
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و چهارم شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن میکردم و دراز میکشیدم. رد شدن سوسک هارا میدیدم. از دو طرف تخت ملافه اویزان بود و کسی من را نمیدید. وقتی  پرز های تی میخورد توی صورتم، میفهمیدم که صبح شده و نظافت چی داد اتاق را تمیز میکند. بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغز استخوانم بالا میرفت. درد قفسه سینه و پا و دست نمیگذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد. گاهی قرص هم افاقه نمیکرد. تلویزیون را روشن میکرد و مینشست روبرویش. سرش را تکیه میداد به پشتی و چشم هایش را می بست. قرآن آخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت. خمیازه کشیدم، _خوابی؟ با همان چشم های بسته جواب داد، _نه دارم گوش میدهم. -خسته نمیشوی هر شب تا صبح قرآن گوش میدهی؟ لبخند زد، _نمیدانی شهلا چقدر ارامم میکند. هدی دستش را روی شانه ام گذاشت. از جا پریدم، _تو هم که بیداری! -خوابم نمیبرد، من پیش بابا میمانم، تو برو بخواب. شیفتمان را عوض کردیم انطرف اتاق دراز کشیدم و پدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود. ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیوفتد. هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر آب کرد و سیگار روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت. فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود. ایوب صبح به صبح بچه ها را نوازش میکرد. انقدر برایشان شعر میخواند تا برای نماز صبح بیدار شوند. بعضی شب ها، محمد حسین بیدار میماند تا صبح با هم حرف میزدند. ایوب از خاطراتش میگفت. از اینکه بالاخره رفتنی است. محمد حسین هیچ وقت نمیگذاشت ایوب جمله اش را تمام کند. داد میکشید، _بابا اگر  از این حرف ها بزنی خودم را میکشم ها. ایوب میخندید، _همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود. من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول میدهم برایت زن هم بگیرم، اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی. محمد حسین مرد شده بود. وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب میترسید. فکر میکرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد. حالا توی چشم ب هم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین میبرد و کمکم میکرد برای ایوب لگن بگذارم. آب و غذای ایوب نصف شده بود. گفتم، _ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی ها. اشک توی چشم هایش جمع شد. سرش را بالا برد، €خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد. با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش. شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند. مرد من گریه میکرد. تکیه گاه من. وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل میکردند تا گریه نکنند. ولی ایوب که درد میکشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود. ایوب آه کشید و آرام گفت، _خدا صدام را لعنت کند. بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت. آنقدر لاغر شده بود که حتی میترسیدم حمامش کنم. توی حمام با اینکه به من تکیه میکرد باز هم تمام بدنش میلرزید. من هم میلرزیدم. دستم را زیر آب میگرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش میخوردند، برایش دردناک بود. انقدر حساس بود که اعصابش با کوچکترین صدایی تحریک میشد. حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها. ⭕️ادامه دارد... کانال رسمی سرکارخانم https://eitaa.com/zendgi_elahi96
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و پنجم دیگر نه زور من به او میرسید نه محمد حسین، تا نگذاریم از خانه بیرون برود. چاره اش این بود که بنیاد  چند سرباز با امبولانس بفرستد. تلفنی جواب درست نمیدادند. رفتم بنیاد گفتند: _اگر سرباز میخواهید، از کلانتری محل بگیرید. فریاد زدم، _کلانتری؟ صدایم در راهرو پیچید، _شوهر من جنایتکار است؟ دزدی کرده؟ به ناموس مردم بد نگاه کرده؟ قاچاقچی است؟ برای این مملکت جنگیده. اونوقت من از کلانتری سرباز ببرم؟ من که نمیخواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سرباز ها بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمیرسد. چون اگر جلویش را نگیرم، کار دست خودش میدهد. چون کسی به فکر درمان او نیست. بغض گلویم را گرفته بود. چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد و ایوب را در بیمارستان بستری کرد. ایوب که مرخص شد، برایم هدیه خریده بود. وقتی به حالت عادی برگشته بود، فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود. لبخند زد و گفت، _برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به شما نمی‌رسد نه پولی داریم، نه خانه ای. هیچی. کمی فکر کرد و خندید، _من میگویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو. خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر میشد. شوخی تلخی کرده بود. هیچ کس را نمیتوانستم  بع اندازه ی ایوب دوست داشته باشم. فکرش را هم نمیکردم از این مرد جدا شوم. با اخم گفتم، _برای چی این حرف ها را میزنی؟ خندید، _خب چون روز های اخرم هست شهلا. بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم. دم دست بگذارش. لازمت میشود بعد من. -بس کن دیگر ایوب -بعد از من مخارجتان سنگین است. کمک حالت میشود. -تو الان هجده سال است داری ب همن قول میدهی، امروز میروم، فردا میروم. قبول کن دیگر ایوب، تو نمیروی. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. سرش را تکان داد، _حالا تو هی به شوخی بگیر. ببین من کی بهت گفتم. عاشق طبیعت بود و چون قبل ازدواجمان کوه نورد بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را میشناخت. توی راه کلیسای جلفا بودیم. ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد. بالای تپه پر بود از گلهای ریز رنگی. ایوب گفت، _حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید بببنید اینجا چه بهشتی میشود. در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم. باد پیچید توی ماشین. به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم. ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان. بالای تپه جان میداد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود. ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا. هرچه به مرز نزدیک تر میشدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها  و کنار سیم خاردارها بیشتر میشد. ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم روی صندلی عقب خوابشان برده بود. گفت، _شهلا فکرش را بکن. یک روز محمد حسین  و محمد حسن هم سرباز میشوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آنها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم. بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده. نگاهش کردم. اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین. نگاهم کرد، _نه شهلا. میدانم. تمام این زحمت ها گردن خودت است. من انوقت دیگر نیستم. ⭕️ادامه_دارد... کانال رسمی سرکارخانم https://eitaa.com/zendgi_elahi96
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و هفتم از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند. با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف میپاشید. اگر محمد حسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود، ایوب خودش پایش را قطع میکرد. محمد پتو را انداخت روی پای ایوب. چاقو را از دستش کشید. ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان. سحر شده بود که برگشتند. سرتا پای محمد حسین خونی بود. ایوب را روی تخت خواباند. هنوز گیج بود. گاهی صورتش از درد توی هم میرفت و دستش را نزدیک پایش میبرد. پایی که حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم، ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش روغن بمالیم. هدی مینشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی میکرد و روی پای او میکشید. دلم ریش میشد وقتی میدیدم، برامدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد میشود و او چقدر با محبت این کار را انجام میدهد. زهرا آمده بود خانه ما. ایوب برایش حرف میزد. از راحت شدن محسن میگفت. از جنس درد های محسن که خودش یک عمر بود. تحملشان میکرد. از مرگ که روزی سراغ همه مان می اید. توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد و بعد بوی اسفند. ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده. زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند، _بیا ببین شهلا، بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم. هزار ماشاالله، چقدر هم قشنگ میخنده. چند وقتی میشد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود. درد های عجیب و غریبی که تحمل میکرد، انقدر به او فشار اورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند. مشکلات تازه هم که پیش می آمد میشد قوز بالای قوز. جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که چرک کرده بود و دردناک شده بود. دکتر تا به پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون. چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند. ولی چرک بند نیامد. دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد. با زخم باز برگشتیم خانه. صبح به صبح که چرکش را خالی میکردم، میدیدم ایوب از درد سرخ میشود و به خوردش میپیچد. حالا وقتی حمله عصبی سراغش میامد. تمام فکر و ذکرش ارام کردن درد هایش بود. میدانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش میدهد. آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمیزند. هول برم داشت. ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم، _ایوب؟ جواب نشنیدم. کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه تا روی فرش امده بود. نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار میداد. فورا امآقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم. بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند به ایوب. میدانستم زورم نمیرسد چاقو را بگیرم. میترسیدم چاقو را انقدر فرو کند تا به قلبش برسد. چانه ام لرزید، _ایوب جان، چاقو را بده به من. اخر چرا این کار را میکنی؟ اقای نصیری رسید بالا. مچ ایوب را گرفت و فشار داد. ایوب داد زد، _ولم کن. بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم. تو را بخدا شهلا. بغضم ترکید. _بگذار برویم دکتر. اقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد. ایوب بیشتر تقلا کرد. _دارم میسوزم. بخدا خودم میتوانم. میتوانم درش بیاورم. شهلا، خسته ام کرده، تو را خسته کرده. بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک میریختند‌. چاقو از دست ایوب افتاد. تنش میلرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش میچکید. قرص را توی دهانش گذاشتم. لباس خونیش را عوض کردم. زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم. به هوش آمد و زخم تازه اش را دید. پرسید ، _این دیگر چیست؟ اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم. یادش نمی آمد و اگر برایش تعریف میکردم خیلی از من و بچه ها خجالت میکشید. ⭕️ ادامه دارد... کانال رسمی سرکارخانم https://eitaa.com/zendgi_elahi96
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و هشتم صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد و رفت مدرسه. گفت، _شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟ هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت، _اره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش جهیزیه درست کنم. خیلی جدی نگاهم کرد، _جهیزیه؟ اصلا. انقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر میدهند بدم میاید. به دختر باید فقط کلید خانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد. -اوه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟ چقدر هم جدی گرفتی! دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف، _اگر یک روز پسر خوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش میکنم. صورتش را نیشگون گرفتم، _خاک بر سرم. یک وقت این کار را نکنی. آن وقت میگویند دخترمان کور و کچل بوده. خنده اش گرفت، _خب می آیند میبینند. میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم خانم است. میدانستم ایوب کاری را که میگوید" میکنم"، انجام میدهد. برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد. عصر دوباره تعادلش را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود. التماسش کردم فایده ای نداشت. محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند که راه نیوفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون میرفت، حتی راه برگشت را هم گم میکرد. دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و به این فکر میکند که اصلا کجا میخواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید. تلفن را برداشتم. با شنیدن صدای ماموران آن طرف، بغضم ترکید. صدایم را میشناختند. منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم، _اقا تو را بخدا. تو را ب جان عزیزتان. آمبولانس بفرستید. ایوب حال خوبی ندارد. از دستم میرودا. میخواهد از خانه بیرون برود. -چند دقیقه نگهش دارید، الان می آییم. چند دقیقه کجا،غروب کجا؟ از صدای بیحوصله آن طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند. ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در، _من دارم میروم تبریز، کاری نداری؟ از جایم پریدم، _تبریز چرا؟ -میخواهم پایم را بدهم به همان دکتری که خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص. خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما میگیرم برایت. پایش را توی کفشش کرد، _محمد حسین را هم میبرم. -او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد. محمد حسین آماده شده بود. به من گفت، _مامان زیاد اصرار نکن، میرویم یک دوری میزنیم و برمیگردیم. ایوب عصایش را برداشت، _میخواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما میفرستم. گفتم پس لااقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید. رفتم توی آشپز خانه، _ایوب حالا که میروید کی برمیگردید؟ جلوی در ایستاد و گفت، _محمد حسین را که فردا برایت میفرستم، خودم... کمی مکث کرد، _فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم. تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت. ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود. گوشی را برداشتم. محمد حسین بلند گفت، _الو. مامان؟ -تویی محمد ؟ کجایید شماها؟ محمد حسین نفس نفس میزد، _مامان. مامان. ما تصادف کردیم. یعنی ماشین چپ کرده. تکیه دادم به دیوار، _تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟ - من خوبم. بابا هم خوب است. فقط از گوشش خون می آید. پاهایم سست شد. نشستم روی زمین. -الو مامان؟ من چی کارکنم؟ ⭕️ ادامه دارد... کانال رسمی سرکارخانم https://eitaa.com/zendgi_elahi96
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و نهم آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض الود نباشد، _خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم. -توی جاده زنجان هستیم. دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ میزنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام. حالا میرسد. فعلا خداحافظ. تلفنمان یک طرفه شده بود. چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی اقای نصیری سر و صدا بیرون می اید. یاد خواب مامان افتادم. یک ماه قبل بود، اذان صبح را میگفتند که مامان تلفن زد، _حال ایوب خوب است؟ صدایش میلرزید و تند تند  نفس میکشید گفتم، _گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور؟ -هیچی شهلا خواب دیده ام. -خیر است ان شاءالله. -دیدم سه دفعه توی اسمان ندا میدهند "جانباز ایوب بلندی شهید شد" صدای خانم نصیری را شنیدم. بیدار شده بودند. اشکم را پاک کردم و در زدم. انقدر به این طرف و ان طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم. هدی را فرستادم مدرسه. زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند. محمد حسن و هدی را سپردم به رضا. میدانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام است. سوار ماشین اقای نصیری شدم. زهرا و شوهر خواهرم اقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم. صدای پچ پچ ارام اقا نعمت  و اقای نصیری با هم را میشنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبر ها را رد و بدل میکرد. ساعت ماشین ده صبح را نشان میداد. سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده. کم کم سر وصدای ماشین خوابید. محسن را دیدم که وسط بیابان، افسار اسبی را گرفته بود  و به دنبال خودش میکشید. روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می امد. مظلوم و خسته. -ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو. محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت، _هیچی نگو خاله. عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است. صدای ایوب پیچید توی سرم، _محسن میرود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی اورم. شانه هایم لرزید. زهرا دستم را گرفت، _چی شده شهلا؟ بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود. صدای اقا نعمت را میشنیدم که حالم را میپرسید. زهرا را میدیدم که شانه هایم را میمالید. خودم را میدیدم که نفسم بند امده و چانه ام میلرزد. هر طرف ماشین را نگاه میکردم چشم های خسته ی ایوب را میدیدم. حس میکردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم. تک و تنها و بی کس. با چشم های خسته ای که نگاهم میکند. قطره های آب را روی صورتم حس کردم. زهرا با بغض گفت: _شهلا خوبی؟ تو را بخدا ارام باش. اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد. _ایوب رفت. من میدانم. ایوب تمام شد. برگه امبولانس توی پاسگاه بود. دیدمش. رویش نوشته بود، "اعلام مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد" ⭕️ادامه دارد... کانال رسمی سرکارخانم https://eitaa.com/zendgi_elahi96
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت سی ام توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید، اجازه نداد حرف بزنم. با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم. _ارام باشید خانم. حال ایشان.. چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم، _به من دروغ نگو. هجده سال است، دارم میبینم هر روز ایوب آب میشود. هر روز درد میکشد. میبینم که هر روز میمیرد و زنده میشود. میدانم که ایوب رفته است. گردنم را کج کردم و ارام پرسیدم، _رفته؟ دکتر سرش را پایین انداخت وسرد خانه را نشان داد. توی بغل زهرا وا رفتم. چقدر راحت پرسیدم "ایوب رفته؟" امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه نرود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم که برگردد. از فکر زندگی بدون ایوب مو به تنم سیخ میشد. ایوب چه فکری درباره من میکرد؟ فکر میکرد از اهنم؟ فکر میکرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است؟ چی فکر میکرد که آن روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت، _حواست باشد بلند بلند گریه نکنی. سر وصدا راه نیاندازی. یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود. حجاب هدی، حجاب خواهر هایم،کسی صدای انها را نشنود. مواظب باش به اندازه مراسم بگیرید. آرام گریه کنید. زهرا اخرین قطره های آب قند را هم داد بخورم. صدای داد و بیداد محمد حسین را میشنیدم. با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود. خواستم بلند شوم. زهرا دستم را گرفت و کمک کرد. محمد حسین آمد جلو. صورت خیس من و زهرا را که دید، اخم کرد، _مامان، بابا کجاست؟ زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود. محمد حسین داد کشید، _میگویم بابا ایوب کجاست؟ رو کرد به پرستار ها. آقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت اقا، _بابا ایوب رفت؟ اره؟ رگ گردنش بیرون زده بود. با عصبانیت به پرستار ها گفت، _کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم،کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من مرده. شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟ دست اقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون. سرم گیج رفت. نشستم روی صندلی. آقا نعمت دنبال محمد حسین دوید. وسط خیابان محمد حسین را گرفت توی بغلش. محمد خشمش را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی اقا نعمت زد. اقا نعمت تکان نخورد، _بزن محمد جان. من را بزن. داد بکش. گریه کن محمد. محمد داد میکشید و اقا نعمت را میزد. مردم ایستاده بودند و نگاه میکردند. محمد نشست روی زمین و زبان گرفت، _شماها که نمیدانید. نمیدانید بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی میلرزید شما ها که نبودید. همه جا تاریک و سرد بود. همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم و اتش زدم تا گرم شود. سرش را گرفتم توی بغلم. بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد، _سر بابام توی بغلم بود که مرد. بابا  ایوبم توی بغل من مرد. ایوب را دیدم به سرش ضربه خورده بود. رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمد حسین ایوب را توی قزوین درمانگاه میبرد تا امپولش را بزند. بعد از امپول، ایوب به محمد میگوید حالش خوب است و از محمد میخواهد که راحت بخوابد. هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ میشود. ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون. دکتر گفت، _پشت فرمان تمام شده بوده. از موبایل اقا نعمت زنگ زدم به خانه. بعد از اولین بوق، هدی گوشی را برداشت، _سلام مامان. گلویم گرفت، _سلام هدی جان، مگر مدرسه نبودی؟ -ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده، اجازه دادند بیایم خانه، پیش دایی رضا و خاله. مکث کرد، _بابا ایوب حالش خوب است؟ بینیم سوخت و اشک دوید به چشمانم، _اره خوب است دخترم. خیلی خوب است. اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه م. صدای هدی لرزید، _پس چرا اینها همه اش گریه میکنند؟ صدای گریه ی شهیده از ان طرف گوشی می امد. لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم. هدی با گریه حرف میزد، _بابا ایوب رفته؟ اه کشیدم، _اره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت. خیلی خسته شده بود. حالا حالش خوب خوب است. هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد. هق هق میکرد، _مامان تو را به خدا بیاورش خانه، تهران، پیش خودمان. -نمیشود هدی جان، شما باید وسایلتان را جمع کنید. بیایید تبریز. -ولی من میخواهم بابام تهران باشد، پیش خودمان. ⭕️ ادامه دارد... کانال رسمی سرکارخانم https://eitaa.com/zendgi_elahi96
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت آخر وصیت ایوب بود. میخواست نزدیک برادرش حسن، در وادی رحمت دفن شود. هدی به قم زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید، میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت. این آخرین خواسته ایوب از من بود و میخواستم هر طور هست انجامش دهم. سوم ایوب، روز پدر بود. دلم میخواست برایش هدیه بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود. نمیتوانست از رختخواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی. سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند. صدای نوار قران را بلند تر کردم. به خواب فامیل آمده بود و گفته بود "به شهلا بگویید بیشتر برایم قران بگذارد" قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه م فشار دادم اه کشیدم، _اخر کی اسم تو را ایوب گذاشت؟ قاب را میگیرم جلوی صورتم  به چشم هایش نگاه میکنم، _میدانی؟ تقصیر همان است که تو اینقدر سختی کشیدی. اگر هم اسم یک ادم بی درد و پولدار بودی، من هم نمیشدم زن یک ادم صبور سختی کش. اگر ایوب بود، به این حرفهایم میخندید. مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش. روی صورتش دست میکشم، _یک عمر من به حرف هایت گوش دادم، حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه میگویم. از همین چند روز انقدر حرف دارم از خودم، از بچه ها. محمد حسین داغان شده. ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال. هر شب از خواب میپرد. صدایت میکند. خودش را میزند و لباسش را پاره میکند. محمد حسن خیلی کوچک است. اما خیلی خوب میفهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند. هدی هم که شروع کرده هرشب برایت نامه مینویسد. مثل خودت حرف هایش را با نوشتن  راحت تر میزند. اشک هایم را پاک میکنم و به ایوب چشم غره میروم، _چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمیشد بدهی دستم؟ ولی خواندمشان نوشتی، "تا اخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه عظمت، نمیدانم چه بگویم. فقط، زبانم به یک حقیقت میچرخد و آن این که همیشه همسفر من باشی خدا نگهدارت. همسفر تو، ایوب" قاب را میبوسم و میگذارم روی تاقچه. از ایوب هر کاری بر می آید. هر وقت از او کمک میخواهم هست. حضورش فضای خانه را پر میکند. مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود. برای برگشتنش پول نداشت. توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم "ابرویم را حفظ کن، هیچ پولی در خانه ندارم" دوستم امد جلوی در اتاق"شهلا بیا این اتاق. یک چیزی پیدا کردم" امده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم. شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. زیر فرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود. ایوب ابرویم را حفظ کرد. توی امتحان های محمد حسین کمکش کرد. برای خواستگارهایی که خدا از همان نوجوانیش داشت به خوابم میامد و راهنمایی میکرد. حتی حواسش ب محمد حسن هم بود. یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد. یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش ب حلوا بود و یک نگاهش به من. -مامان میگذاری همه اش را خودم بخورم؟ -نه مادر جان، این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند. شانه اش را بالا انداخت، _خب مگر من چه م است؟ خودم میخورم، خودم هم فاتحه اش را میخوانم. چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد. سینی خالی را اورد توی اشپز خانه. _مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا نماز بخوانم. شب ایوب توی خواب،سیب ابداری را گاز میزد و میخندید. فاتحه و نماز های محمد حسن به او رسیده بود. از تهران تا تبریز خیلی راه است. برای اینکه دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش. سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم. بچه ها جلوتر از من میروند، ولی من هر بار دست و پایم میلرزد. اول سر مزار حسن مینشینم تا کمی ارام شوم. اما باز دلم شور میزند. انگار باز ایوب امده باشد خواستگاریم و بخواهیم احتیاط کنیم که نکند چشم توی چشم هم شویم. فکر میکنم چه جوری نگاهش کنم؟ چه بگویم؟ از کجا شروع کنم؟ ایوبم...... کانال رسمی سرکارخانم https://eitaa.com/zendgi_elahi96