جلسه نهم_ محرم ۹۹.m4a
18.11M
#ما_ملت_امام_حسین_ایم
سخنرانی سرکار خانم #نصیری
محرم ۹۹ #جلسه_نهم
بازخوانی کتاب #فتح_خون به روایت شهید #آوینی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
جلسه دهم محرم ۹۹.m4a
29.07M
#ما_ملت_امام_حسین_ایم
سخنرانی سرکار خانم #نصیری
محرم ۹۹ #جلسه_دهم قسمت اول
بازخوانی کتاب #فتح_خون به روایت شهید #آوینی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
جلسه دهم محرم ۹۹ قسمت دوم.m4a
8.36M
#ما_ملت_امام_حسین_ایم
سخنرانی سرکار خانم #نصیری
محرم ۹۹ #جلسه_دهم قسمت دوم
بازخوانی کتاب #فتح_خون به روایت شهید #آوینی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
⚠️مژده 📣. ⚠️ مژده📣 ◾️🔹 #دورهمی جذاب #فیروزه_نشان_ها🔹◾️ ✅
#نظرات
💠#فیروزه_نشان_های دوست داشتنی
خدا رو شکر که راضی بودید😍
خدا حفظتون کنه
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_109
-امر دیگری ندارید ؟
م خير .
و پرسنل هتل از اتاق خارج شد ، کارلو شروع به باز کردن دکمه های پيراهنش کرد و همزمان زیپ چمدانش را کشيد ،
چند لباسی کنار زد تا تی شرت و شلوار راحتی را پيدا کند ، وقتی خواست
لباس ها را بيرون بکشد چشمش به جلد کتابی افتاد ، با خودش فکر کرد بد نيست قبل از استراحت کمی مطالعه کند و کتاب را بيرون کشيد ،
پس از تعویض لباس هایش روی تخت دراز کشيد و بعد از روشن کردن
آباژور کنار تخت کتاب را برداشت و جلدش را خواند :
+ قرآن ...
قرآن ؟! نامش آشنا بود ، کمی فکر کرد ... یادش آمد ، کتاب اهدایی یامين
که در صفحات ابتدایی اش دچار تضاد شده بود ، تصميم گرفت به خواندن ادامه بدهد ... هر چه جلوتر می رفت پيچيدگی های کتاب مقابلش بيشتر می شد ،
خودکاری برداشت و دور عبارت هایی که او را دچار تضاد می کرد خط کشيد ، تا آنجایی که می دانست دین رسمی ایران اسلام بود پس می توانست همين فردا از هر فرد ایرانی درباره این کتاب بپرسد ، البته آن کارمند ایرانی اش که اطلاعات خاصی درباره قرآن نداشت یعنی مسلمانان هم مثل مسيحی ها در دینشان کاهلی می کنند ؟ مثل خودش
که از دین مسيحيت هيچ چيز خاصی نمی داند ...
کارلو آن شب را در حالی به صبح رساند که حتی پلک روی هم نگذاشت و تمام شب را قرآن خواند ...
*
- چه کمکی از من ساخته است ؟
+من درباره کتاب قرآن چند سوال دارم شما می تونی کمکم کنی ؟
مرد کت و شلوار پوش قسمت پذیرش هتل جا خورد ، کمی که بر خودش
مسلط شد پاسخ داد :
- 2 خيابان بالاتر یک مکانی هست به نام مسجد ، اونجا برید مطمئنا
جواب سوالتونو پيدا خواهيد کرد ، البته اگر مایل باشيد یکی از پرسنل که به
زبان انگليسی مسلط هست را همراه شما بفرستم تا در برقراری ارتباط دچار مشکل نشوید .
و پسر ایتاليایی همراه با یکی از پرسنل از هتل خارج شد و به سمت 2
خيابان بالاتر حرکت کردند ...
*
یامین :
امروز هم مثل روزهای قبل بود ... هنوز هم سردرگم اتفاقات گذشته بودم ...
هنوز هم سال های مهم زندگی ام را به یاد نمی آورم ... هنوز هم در
بلاتکلیفی این فراموشی لعنتی دست و پا می زنم ...
اما نه ... امروز با روزهای قبل یک فرق اساسی دارد ... روزهای قبل دلخوشی ام دیدن یک جفت آبی خوشرنگ بود ... اما امروز خبری از آن پسر ایتاليایی زبان نيست ...
اصلا نمی فهمم این احساس عاطفی ای که از ابتدای این فراموشی نسبت
به کارلو دارم از چه چيز نشات می گيرد ؟!
یعنی در گذشته اتفاق خاصی بين من و او افتاده ؟ خودش هم به ارتباط
خاصی که در گذشته بينمان بوده اشاره کرد ...
این روزها باید اتفاقات زیادی را هضم کنم ... مرگ برادرم ، طرد شدن از
سمت خانواده ام و اتفاق بعدی فکر ميکنم از سمت کارلو باشد ... خدا این
یکی را به خير بگذراند ...
شادی وارد اتاق شد و یامين ناگهان فکری به ذهنش رسيد ، از شادی
پرسيد :
+ من بعد از مرگ یاسين ارتباط دوستانه امو باهات حفظ کردم ؟
- آره حتی از قبل هم به هم نزدیکتر شدیم .
+ یعنی مثل اون موقع ها همه چيزو بهت می گفتم ؟
- فکر ميکنم همينطوره ، یک جورایی محرم اسرار هم بودیم و اگر تو
بخوای هنوز هستيم !
+وقتی به ایتاليا رفتم هم همه چيزو بهت می گفتم ؟
شادی یک تای ابرویش بالا رفت و متوجه منظور یامين شد ، او می خواست
بفهمد که ارتباطش با پسر ایتاليایی تا چه حد بوده
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_110
شادی با زیرکی پاسخ داد :
- نمی دونم ، چون بعضی چيزا رو نميشه به کسی گفت ...
+ مثلا چه چيزی ؟
- مثلا عاشق شدن !
+ تو از چيزی خبر داری ؟
- گفتم که این چيزا رو نميشه به کسی گفت ، تو به من چيزی نگفتی ... اما
...
+ اما چی ؟
- اما این اواخر یک طور خاصی شده بودی...
+چه طور خاصی؟
-قبل از رفتنت هيچ حسی در چشمانت دیده نمی شد اما بعد از اینکه از ایتاليا برگشتی ته چشمات یک حس عجيبی سو سو می زد و هنوز هم می زنه !
+ یعنی اتفاق خاصی در ایتاليا برای من افتاده ؟
- شاید ، امکانش وجود داره ...
هوا رو به غروب بود که از بيمارستان به دستور بابا مرخص شدم ، تا الان هم از نظر جسمی مشکلی نداشتم و به تشخيص بابا و آشنایی که با رئيس
بيمارستان داشت مونده بودم ... البته من دليلی نمی دیدم که تا الان هم در
بيمارستان بمونم اما زور هيچکس به نسخه های پزشکی بابا نمی رسيد ،
وقتی وارد اتاق خودم شدم تمام حس های خوب به سراغم اومد ، این مدت
در بيمارستان واقعا به من سخت گذشت ...
فراموشی یک طرف و زندانی شدن در اتاق کوچک بيمارستان هم از طرف دیگر حال منو بدتر می کرد
روی تختم نشستم که یکدفعه چشمم به یک گوشی موبایل که روی ميز کنار تخت بود افتاد ، گوشی نا آشنا بود فکر می کنم در این پروسه زمانی که فراموش کردم این موبایلو خریده باشم ... قفل موبایلو باز کردم ، ميس
کال ها و پيام های زیادی داشتم ،
ميس کال ها از سمت شخصی به نام مادربزرگ و آنا بود ، مادربزرگ که
توسط کارلو به من معرفی شد و آنا هم احتمالا متعلق به ایتاليا بود ... فکری
به ذهنم رسيد ، شاید مادربزرگ و آنا می توانستند به یادآوری گذشته و
رابطه من با کارلو کمکی کنند ...
تماس را با مادربزرگ برقرار کردم و موبایلو روی گوشم قرار دادم ، بعد از
چند بوق پاسخ داد :
- سلام عسلم
+سلام ، شما مادربزرگ هستيد ؟
- بله من مادربزرگم
+من از کارلو شنيدم که رابطه ی نزدیک و خوبی با شما داشتم ، درسته ؟
- هنوز هم چيزی به خاطر نمياری ؟
+ نه ، انگار یه تيکه از زندگيمو گم کردم و دارم دنبالش می گردم .
- من و تو رابطه ی خوبی با هم داشتيم .
+ یعنی شما از زندگی خصوصی من هم خبر داشتيد ؟
- تا اون حدی که خودت از زندگی خصوصيت گفتی خبر دارم .
+مثلا از چگونگی رابطه من با کارلو هم خبر داشتيد ؟
- بله خبر داشتم .
+خب ؟
- می خوای واقعيتو بدونی ؟
+ بله ، خواهش می کنم به من واقعيتو بگيد .
- تو به کارلو علاقه مند بودی و کارلو هم عاشق تو بود و هست ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
جلسه یازدهم محرم ۹۹.m4a
27.59M
#ما_ملت_امام_حسینیم
سخنرانی سرکار خانم #نصیری
محرم ۹۹ #جلسه_یازدهم
بازخوانی کتاب #فتح_خون به روایت شهید #آوینی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_111
دانای کل :
میعنی گذاشتن همينطوری بره هتل ؟
- آره مادر !
+شما چيزی نگفتی ؟
- من چی بگم ننه ؟ پسره سنگ رو یخ شده رفته من حرف بزنم تف سر
بالاست .
+ دور از جون ، تا اونجایی که من یادمه شما حرفت هميشه تو این خونه
برو داشته .
- از من نشنيده بگير ولی نادر و نرگس باهاش سرسنگين شده بودن اونم
ترجيح داد بره .
+ چرا سر سنگين شدن
-اینو دیگه نمی دونم .
و یامين در فکر فرو رفت که دليل این سرسنگينی چه بوده ؟!
یک ماهی می شد که از کارلو هيچ خبری نبود ، به ایتاليا برنگشته بود و در
ایران هم اثری ازش نبود ...
یامين خيلی سعی کرده بود دليل رفتن پسر ایتاليایی به هتل را بفهمد اما
کسی چيزی نمی گفت و اکرم خانم هم انگار از چيزی خبر نداشت ،
یامين در سردرگمی عجيبی به سر می برد ، تکه های پازل گذشته اش کنار
هم جور در نمی آمد ، انگار تکه ای کم بود یا تکه ای به اشتباهی وسط
گذشته اش چسبانده شده !
اگر بين او و کارلو علاقه و عشق بوده پس چرا هيچ عکس صميمی دو نفره
ای در موبایلش نيست ؟!
یا حتی در تلگرام هم با یکدیگر اصلا چت نکرده اند
این وسط یک چيزی درست از آب در نمی آمد و یامين باید این را می
فهميد ...
از آشپزخانه خارج شد و روی مبل دو نقره راحتی نشست ، شادی با شتاب
درب خانه را باز کرد و به طرف یامين آمد و کنارش روی مبل نشست :
- پيداش کردم !
+ چيو ؟
- بهتره بگی کيو !
+ خب کيو ؟
- کسی که یک ماهه منتظرشی ...
یامين ناباورانه گفت :
+ تو چطور کارلو رو پيدا کردی ؟
- پس منتظرش بودی!
فهميد که سوتی داده :
+نه بابا ، چه انتظاری ، فقط یک ماهه غيبش زده کنجکاوم بدونم کجاست
!
- آره تو راست می گی ، عمه ی منه که یک ماهه داره پرس و جو می کنه
که کارلو چرا رفت !
م گفتم که یک کنجکاوی ساده است .
- حالا نمی خوای بدونی کجاست ؟
+کجاست ؟
- نمی گم کجاست ، اگر دوست داشتی می برمت اونجایی که پيداش کردم
...
+ نه بابا دیگه چی ؟!
و یامين از جایش بلند شد ، شادی گفت
-ميل خودته !
یامين رفت و شادی با لبخند زیر لب گفت :
- مطمئنم 24 ساعت دیگه خودت می گی شادی منو ببر همونجایی که این پسره رو پيدا کردی ...
*
یامین :
کلی با خودم کلنجار رفتم در نهایت چشمامو بستم و تند گفتم :
+ شادی منو ببر همونجایی که این پسره رو پيدا کردی .
- چی شد ؟ تو که نمی خواستی بيای ؟
+ تو خيلی منو اذیت می کنی ، می دونستی ؟
شادی قهقهه ای زد :
+می دونم
*
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_112
*
+ اصال شوخی جالبی نبود .
و عقب گرد کردم که شادی دستمو گرفت :
- شوخی ای در کار نيست .
+قراره بریم اونجایی که کارلو رو پيدا کردی بعد منو آوردی مسجد ! این
جز یک شوخی مسخره چی می تونه باشه ؟!
- دقيقا جز یک شوخی مسخره است و من دقيقا آوردمت همونجایی که
کارلو هست .
+کارلو داخل مسجده ؟!
- بله .
+باشه ، پلنگ ها هم پرواز می کنند !
- یامين دارم جدی ميگم
+آخه یک پسر ایتاليایی مسيحی داخل مسجد چيکار می کنه ؟
- بيا داخل خودت می فهمی .
و همراه با شادی به سمت داخل مسجد حرکت کردم ، دروغ چرا هنوز باور
نکرده بودم که کارلو داخل مسجد باشه !
به ورودی که رسيدیم یک آخوند ميانسال منتظر ما بود :
-سلام خانم ها .
هر دو پاسخ دادیم و شادی ادامه داد :
+ اجازه هست ؟
- خواهش ميکنم ، با بچه ها صحبت کردم هيچ کسی داخل نيست مشکلی
نداره وارد بشيد .
و ما وارد قسمت آقایان شدیم ، جلو رفتيم تا به یک کنجی نزدیک شدیم ،
یک مرد با مو و ریش بلند و نامرتب در حالی که چشم هایش بسته بود سر
به دیوار تکيه داده بود ، از شادی پرسيدم
+این کيه ؟
- نشناختی ؟
+ باید بشناسم ؟!
- همونيه که یک ماهه منتظرشی !
حالا شکم به یقين تبدیل شد که شادی سرکارم گذاشته ، به عقب برگشتم :
+قبلا هم گفتم که شوخيه جالبی نيست ...
و به سمت در حرکت کردم که صدای آشنایی در فضا پخش شد :
- یامين !
این صدا شوخی که نبود ، بود ؟!
سرمو به عقب برگردوندم ، از کنج دیوار بلند شد و به سمت من اومد ،در
فاصله ی کمی از من ایستاد ،
آبی چشمان خودش بود ، نه ؟!
من که در تشخيص چشم هایش اشتباه نمی کنم ؟!
کامل به عقب برگشتم ، پرسيد :
- اینجا چيکار می کنی ؟
+تصادفا این سوال من هم هست !
- اول تو بگو چرا اینجایی ؟
+حضور من به دليل یک گذشته مبهمه ، بگو چرا اینجایی ؟
- مسلمان بودن خوبه ؟
+ خيلی زیاد .
- پس چرا خيلی از مسلمان ها شباهتی به یک مسلمان ندارند ؟
+از چه نظر شباهت ندارند ؟
- من در این یک ماه این شهرو خيلی گشتم ، آدم های این شهر شبيه به
تو یا حتی اکرم خانم هم نيستند ، به راحتی دروغ می گن در صورتی که در
کتاب مسلمان ها برای دروغ مجازات سختی در اون دنيا در نظر گرفته شده
، همه عصبانی و پرخاشگر هستند در حالی که در قرآن شما مسلمان ها به
شدت به خوش رفتاری و مهربانی تاکيد شده ... چرا مسلمان ها سخنان
قرآن را باور ندارند ؟!
+ چون از کودکی مسلمان زاده شده اند و ارزش این مسلمانی را نمی دانند
و سعی نکردند اسلام را خوب بشناسند ...
- درست مثل من که هيچ وقت سعی نکردم مسيحيت را بشناسم .
+ اسلام را خوب شناختی ؟
- نمی دونم ، خيلی چيزها هم از اسلام و هم از مسيحيت فهميدم ، به نظر
می رسه اسلام از همه دین ها معقول تر و بهتره .
م قصد داری مسلمان بشی ؟
- می ترسم ...
+ از چی
-از اینکه شبيه به بعضی آدم های این شهر بشم !
+خودت تصميم ميگيری که شبيه به اونها بشی یا نه .
- تو حاضری کمکم کنی که شبيه به اونها نباشم
*
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
#پرسش از کاربر🔻
براي پاسخ به سوالات #تربيتی #فرزندان کتاب معرفی مینماييد؟
💟 📚 💟 📚 💟 📚 💟
#پاسخ:
۱- رابطهها
جواد محدثی - بوستان کتاب قم
۲- گفتارهایی در تربیت حماسی
مرکز فرهنگی تبلیغی آینده سازان - انتشارات امام عصر(عج)
۳- دوره های رشد تفکر اجتماعی (دوره شش جلدی)
احمدرضا اخوت - انتشارات کتاب فردا
۴- ادامه من، تربیت فرزند در مکتب پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
حمیدرضا اسلامیه - انتشارات بقیه العتره
۵- منِ دیگرِ ما: مهارت های #تربیت_فرزند در دنیای امروز
محسن عباسی ولدی- انتشارات جامعه الزهرا(س)
۶- تعلیم و تربیت بصیرت گرا
عليرضا رحيمي احمد كريميان – انتشارات دانشگاه امام صادق علیهالسلام
۷- تبیین سیره تربیتی پیامبر(ص) و اهل بیت(ع)
دکتر محمد داوودی و دکتر سیدعلی حسینیزاده- انتشارات پژوهشگاه حوزه و دانشگاه
۸- جوان و بحران هویت
محمدرضا شرفی - انتشارات سروش
۹- آموزش مفاهیم دینی همگام با روانشناسی رشد
ناصر باهنر- شرکت چاپ و نشر بینالملل
۱۰- گامی در مسیر
بوستان کتاب قم- جواد محدثی
۱۱- مسئولیت و سازندگی
علی صفایی حایری (عین.صاد) - انتشارات لیله القدر
💟 📚 💟 📚 💟 📚 💟
برای دریافت پاسخ پرسشهای خود در کانال گنجینه سوالات #بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان عضو شوید.
#گنجینه_سوالات_همسرانه
@ganjinesoal
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_113
***
-حکم اجرا شد .
+یعنی قاتل برادرم به مجازاتش رسيد ؟
- آره عزیزم ، رسيد .
+ الان به آرامش رسيدم .
- پس اون ضرب المثلی که ميگه " لذتی که در بخشش هست در انتقام نيست " چی ميشه ؟
+ من انتقام نگرفتم ، ولی نتونستم هم ببخشم .
- تا کِی
+چی تا کِی ؟
- تا کِی می خوای به دست آوردن حافظتو از بقيه مخفی کنی !
م می خوام ببينم کارلو با دروغی که درباره علاقه بين من و خودش گفته تا کجا می خواد پيش بره .
- راستی چی شد که تصميم گرفت مسلمان بشه ؟
+ اونطور که من فهميدم وقتی رفته هتل قرآن ترجمه شده به زبان ایتاليایی که مدت ها قبل در ایتاليا بهش دادم ابهامات زیادی براش به وجود آورده و پرسنل هتل هم به مسجد ارجاعش دادن ، خلاصه پيش نماز مسجد که جریانو فهميده با کمک یک مترجم کمکش کرده که ابهامات قرآن براش رفع بشه و کارلو هم به محتویات قرآن علاقه مند شده .
- امروز می خواد مسلمان بشه ؟
+آره ، قراره به همراه بابا به مسجد بره .
ضربه ای به در زده شد ، هستی بلند شد و درو بازکرد ، کارلو وارد شد
-یامين باید تنها باهات حرف بزنم .
به هستی اشاره کردم که بيرون بره و اون هم پشت سر کارلو خط و نشون برام کشيد و بيرون رفت.
رو به کارلو گفتم :
+من آماده شنيدنم .
پسر ایتاليایی که شباهتی به اون آدم داخل مسجد نداشت و موهاشو کوتاه و ریش هاشو زده بود روی صندلی روبروی من نشست :
- من از فراموشی تو سواستفاده کردم .
+ چه سو استفاده ای ؟
- من به اعضای خانواده تو گفتم که من و تو به هم علاقه مند بودیم .
+برای چی چنين دروغی گفتی ؟
- برای اینکه در ایران و در کنار تو بمونم
+چرا می خواستی کنار من بمونی ؟
- چون عاشقت شدم .
خيلی ساده این جمله را گفت ، خيره در چشمانم و بدون هيچ مقدمه ی خاصی !
نه در یک کافه و نه در ساحل دریا بلکه در اتاق 25 متری ساده ام خيلی بی تکلف احساسش را گفت.
جلوی پایم زانو نزد یا دستانم را نگرفت ، بدون هيچ لمس کردنی خيلی عادی انگار که دارد حالم را می پرسد ، شمعی بينمان روشن نبود حتی صدای موسيقی آرامی هم نمی آمد که فضا
کمی رمانتيک شود ، اصلا مگر این جمله معمولا در دل تاریکی شب گفته نمی شود ؟!
چرا این ابراز علاقه شبيه به هيچکدام از رمان ها یا فيلم های عاشقانه نبود ؟!
قلبم پُر تپش تر از هميشه می تپد ، این که هيجان به حساب نمی آید ، می آید ؟!
احساس می کنم گونه هایم کمی البته فقط کمی داغ شده است ، لپ هایم که از خجالت گُل ننداخته است ؟!
پسر چشم آبی روبرویم ادامه داد :
- من می خواستم خودمو امتحان بکنم و ببينم که جرات گفتن حقيقت را دارم یا خير ، الان که تونستم صادقانه حرف بزنم خيالم راحت شد که می توانم دین اسلام را بپذیرم .
واقعا نمی تونستم هيچ حرفی بزنم ، اصلا نمی دونستم باید چی بگم ؟!
سرمو به زیر انداختم که صدای آرومشو شنيدم :
- چقدر سخته کسيو که دوست داری نتونی لمس کنی !
چشمامو بستم و لبمو گزیدم ، از جاش بلند شد و بيرون رفت
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝