رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_125
ودسته ای از موهامو در دست گرفت و ب*و*سيد ، ادامه داد :
- اما هيچکدوم ازاینها باعث نشد من عاشق تو بشم ... چيزی که باعث شد
عاشقت بشم این بود که وقتی کنارم بودی باعث می شدی احساس بهتری
نسبت به همه چيز داشته باشم حتی نسبت به خودم ...
دستشو در دست گرفتم :
+کارلو تو بيشتر از اون چيزی که تصور می کنی خوب هستی ، خيلی هم
جذابی ، درباره چشم هات که خودت می دونی نگاهت بيشتر از همه چيز
منو سرمست می کنه ...
دست هاشو رها و دستامو دور گردنش حلقه کردم :
+اما هيچکدوم از اینها باعث نشد من عاشق تو بشم ... چيزی که باعث شد
عاشقت بشم اخلاقت بود ، من جذب اخلاق های خاص تو شدم ...
خنده ی جذابی کرد و دستشو دور کمرم انداخت
-یامين می گم تو باعث ميشی احساس بهتری داشته باشم نمونه اش همين حرفت بود ، من در طول عمرم تنها با یک دختر دوست بودم که اون هم عقيده داشت که اگر این ظاهر جذابو نداشتم با این اخلاق هایی که دارم هيچکس منو تحمل نمی کرد .
اخمی کردم :
+ اون آدم اصلا صلاحيت اینو نداشته که درباره تو نظر بده .
با دست اخممو باز کرد و بين دو ابرومو ب*و*سيد :
- اخم نکن ، باعث ميشه زیبایيتو از دست بدی .
لبمو جمع کردم و کارلو ب*و*س*ه ای بر لبم زد :
- فهميدم !
+چيو ؟
- لب تو درست مثل برَندی می مونه
+برَندی چيه ؟
- یک نوع شراب هست که طعم ميوه می ده ، وقتی تو رو می ب*و*سم
انگار که برَندی می نوشم ، همونقدر خوش طعم ... همونقدر مست کننده ...
لبخندی زدم و سرمو روی شونه اش گذاشتم ، ميل زیادی داشتم زمان در
همين لحظه و مکان در همين آغوش مرد جذاب من متوقف می شد ...
***
- آدمی هستم که قبل از زدن ضربه ، به طرف آگاهی می دم ، حالا هم می
خوام به تو این آگاهی رو بدم !
+هر کاری می تونی انجام بده .
- مطمبنی ؟!
+مطمبنم .
- باشه ، پس خودت خواستی
بعد عينک مزخرفشو زد ، سوار ماشينش شد و رفت ...
می دونستم مثل هميشه تهدیدهایش توخالی و الکی هست ، به راهم ادامه
دادم و از دانشگاه خارج شدم ،
مثل هميشه ابتدا سوار مترو شدم و بعد راه باقی مانده را سوار تاکسی شدم ،
سرمو به پشتی صندلی تکيه دادم که گوشيم زنگ خورد ، از کيفم درآوردم و
به صفحه اش نگاه کردم ، شماره ناشناس بود :
+ بله .
- سلام ، شما با آقای کارلو دلوکا چه نسبتی دارید ؟
+سلام ، من همسرش هستم .
- لطفا خودتونو به بيمارستان ... برسونيد .
+ چه اتفاقی برای همسر من افتاده ؟
- ایشون تصادف کردند
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_126
تقریبا فریاد زدم :
+ چــــــی ؟ الان حالش چطوره ؟ خواهشا به من حقیقتو بگید .
- خانم آروم باشید و فقط خودتونو برسونید ، نگران نباشید .
نفهمیــدم چطــور تماســو قطــع کــردم و از تاکســی پیــاده شــدم ، همــه افــراد داخــل تاکســی یــک طور خاصی نگاهم می کردند
یــک تاکســی دربســت گــرفتم و اســم بیمارســتانو گفــتم ، تــا رســیدن بــه مقصــد فقــط خــدا خــدا کردم که یک تار مو هم از سر کارلو کم نشده باشه ...
روبروي ایستگاه پرستاري ایستادم و در حالی که نفس نفس می زدم گفتم :
+ من ... هم ... سر ... کارلو ... دلوکا ... هستم ...
- نفس عمیق بکشید و به خودتون مسلط باشید ، اتفاق خاصی براي همسرتون نیافتاده .
+ الان کجاست ؟
- انتهاي سالن سمت چپ بخش اورژانس بستري هست .
راه افتـادم و تقریبـا مـی دویـدم ، در اتـاقو بـا شـدت بـاز کـردم و کـارلو کـه دراز کشـیده بـود بـا صداي در از جا پرید ، جلـو رفـتم و خیلـی خـوب بهـش نگـاه کـردم ، ظـاهرا آسـیب خاصـی ندیـده بـود ، فقـط سـرش و ساعد دست چپش بانداژ شده بود
روي تخـت نشسـتم ، پیـراهنش و شـلوارش پـاره شـده بـود و زخـم هـایی روي بـدنش دیـده مـی شد ،
با دیدن بدن زخمیش اشکم سرازیر شد ، زخمشو نوازش کردم :
+ عشقم چه بلایی سرت اومده ؟
سرمو بوسید :
- تا وقتی تو رو دارم هیچ بلایی سرم نمیاد ...
در آغوشش جاي گرفتم و در دل از بابت سلامتیش خدا رو شکر کردم .
دکتـر کـه وارد شـد از آغوشـش بیـرون اومـدم و از روي تخـت بلنـد شـدم ، سـلام کـردم و پاسـخ هم شنیدم ،
دکتر مشغول به معاینه بود و در پرونده چیزهایی یادداشت کرد ، پرسیدم
+آقاي دکتر آسیب جدي اي که در کار نیست ؟
- فعلا نمیشه نظر قطعی داد ، باید نتیجه رادیوگرافی و آزمایش بیاد .
+ یعنی ممکنه آسیب خاصی دیده باشه ؟
- امکان هر چیزي وجود داره ، فعلا شرایط تحت کنترله .
لب گزیدم و در دل دعا کردم که مرد زندگیم آسیب جدي اي ندیده باشه .
دکتر که بیرون رفت کارلو با دیدن من لبخند آرامش بخشی زد :
- بیا اینجا کنارم بشین .
کنـارش نشسـتم ، نگـاهم بـه زمـین بـود ، دسـت بـه زیـر چـونم انـداخت و مجبـورم کـرد کـه در چشمانش نگاه کنم :
- من بـه حـرف هـاي دکترهـا اعتقـاد زیـادي نـدارم ، چـون بخـش بیشـتري از اعتقـاد و ایمـانم بـه خداست ...
-چطور تصادف کرده ؟
+مثـل اینکـه یـک ماشـین یهـو مـی پیچـه جلـوي ماشـینش و کـارلو هـم بـراي اینکـه بـه ماشـین نزنه فرمونو به سـمت گاردریـل مـی پیچونـه و وقتـی مـی بینـه کـه ماشـین در معـرض سـقوط از اتوبـان قرار داره کمربندشو باز و خودشو از ماشین به بیرون پرت می کنه .
- الان حالش چطوره ؟
+ گفتم که آسیب جدي اي ندیده فقط امشبو باید بستري باشه .
ساکو برداشتم و به سمت درب ورودي حرکت کردم :
+ مادربزرگ فقط بچه ها چیزي نفهمن .
- نگران نباش عسلم .
گونشو بوسیدم و از خونه خارج شدم ، سوار ماشین شدم و به راننده گفتم
+حرکت کنید .
وقتــی بــه بیمارســتان رســیدم کرایــه رو حســاب کــردم و وارد بخــش اورژانــس شــدم ، در اتــاقو
باز کردم ، کارلو دراز کشیده و چشماش بسته بود ، فکر کردم خوابه ،
خیلـــی آروم دروبســـتم و ســـاکو روي زمـــین گذاشـــتم ، روي فضـــاي خـــالی تخـــت نشســـتم ،
موهـاي پرپشـت مشـکی رنگـش هـوس نـوازش روبـدجور بـه دل مـی انـداخت ... دسـتمو پـیش بـردم و مشغول نوازش موهاش شدم ،
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_127
چقـدر احســاس مــی کـردم کــه بیشـتر از قبـل عاشـقش هســتم ... سـرمو جلـو بــردم و بوســه اي آروم روي لــب هــاش نشــوندم ، خواســتم عقــب بکشــم کــه دســتش از پشــت ســرمو نگــه داشــت و شروع به بوسیدن کرد ،
با صداي پرستار هر دو عقب کشیدیم :
- اگر اجازه بدید دکتر کارشونو انجام بدن .
با خجالت گوشه اي ایستادم برعکس کارلو که خیلی راحت به نظر می رسید
دکتر از کارلو پرسید :
+ اخیرا دچار سردرد ، حالت تهوع یا استفراغ نشدي ؟
- دچار سردرد شدم اما دومی خیر .
+ سردردت چطور بوده ؟ یعنی می خوام بدونم غیر عادي به نظر می رسیده ؟
- بله اخیرا دچار سردردهایی می شم که هیچ وقت قبلا تجربه نکردم .
+ در پاها و بازو احساس سوزش یا خواب رفتگی داشتی ؟
- بله داشتم .
+ تاري در دید هم داشتی ؟
- نه
ســوالات دکتــر داشــت نگــرانم مــی کــرد ، بعــد از چنــد دقیقــه دکتــر و پرســتار هــر دوبیــرون رفتند ،
سـراغ سـاك رفـتم و خواسـتم لبـاس هـاي کـارلو رو دربیـارم کـه پرسـتار دیگـري وارد اتـاق شـد
، به سمت کارلو رفت :
- اجازه می دید کمکتون کنم ؟
+از چه بابت ؟
- براي تعویض لباس .
+نیازي نیست ، همسرم براي من لباس هاي تمیز از خانه آورده .
- نه ، شما باید لباس بیمارستانو به تن کنید .
+چرا ؟
- چون فعلا باید تحت نظر باشید
+اما من که آسیب جدي اي ندیدم !
- این دستور پزشک شماست .
+من ترجیح می دم همسرم کمکم کنه .
- هرطور مایلید .
و بسته اي به دست من داد ولی به دور از چشم کارلو آروم زمزمه کرد :
- آقاي دکتر در اتاقشون منتظر شما هستند .
و به سرعت از اتاق خارج شد ، حتی فرصت نداد دلیلشو بپرسم ...
پیـراهن و شـلوار داغـون رو از تـن کـارلو بیـرون آوردم ، زخـم هـاش پانسـمان شـده بـود و ایـن حداقل کمی خیال من رو راحت می کرد
بـا دیـدن عضـلات بـازوي همسـرم دلـم بـراش ضـعف رفـت ، بوسـه اي بـه بـازوش زدم کـه گفـت:
- یامین این دلبـري هـاتو بـراي خونـه بگـذار ، اینجـا نمـی شـه خیلـی خـوب پاسـخ دلبـري روبـدم .
خنده اي کردم و کمکش کردم پیراهن و شلوار آبی رنگ بیمارستانو به تن کرد ،
بــه بهانــه ي خــوردن آب از اتــاق خــارج شــدم ، از ایســتگاه پرســتاري اتــاق دکتــرو پرســیدم ،
آدرس اتاق رو که گرفتم نفهمیدم چطور خودمو رسوندم ،
دلشوره ي عجیبی به دلم چنگ می زد ...
نبض شقیقه هـایم بـه قـدري تنـد مـی زد کـه گمـان مـی کـردم هـر آن ممکـن اسـت سـرم منفجـر
شود ... نفسم بالا نمی آمد ، دهـانم خشـک شـده بـود ... کـم کـم دکتـر و اتـاق پـیش چشـمانم تـار شـد
...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_128
دســتمو بــه صــندلی بنــد کــردم و ایســتادم ، بــه ســختی بــه ســمت در اتــاق راه افتــادم امــا هنــوز نرســیده بــودم کــه همــه چیــز دور ســرم چرخیــد و مــن قبــل از اینکــه کامــل روي زمــین بیــافتم اســم کارلو رو صدا زدم و دیگه هیچی نفهمیدم ...
مامــان آخــرین بافــت را بــه موهــایم زد و روســري تــوري پولــک دوزي شــده را بــر روي ســرم
انداخت :
+تموم شد .
با ذوق بلند شدم و بـه طـرف بیـرون ویـلا دویـدم ، صـداي زنـگ پولـک هـاي دامـنم مـن را کـه بـه تازگی وارد 14 سالگی شده بودم را سر ذوق می آورد ،
پا برهنه روي ماسه ها دویدم تا به بابا و یاسین برسم ، بابا با دیدنم لبخندي زد :
- دختر قشنگم بیا کمکت کنم .
دسـتمو بـه اسـب گـرفتم و بابـا کمرمـو گرفـت و منـو بـالا کشـید ، روي اسـب کـه نشسـتم یاسـین
از پشت سرم با ذوق گفت
-چقدر شبیه روستایی ها شدیم !
راست مـی گفـت ... لبـاس محلـی مـن و یاسـین کـه بـا اصـرارمان بابـا برایمان خریـده بـود بسـیار زیاد ما را شبیه به محلی ها کرده بود ، بازار محلی گیلان پر بـود از ایـن لبـاس هـا و مـا بـالاخره امـروز موفـق شـده بـودیم ایـن لبـاس هـا رو داشته باشیم ...
بابا ضربه اي به اسب زد ، صداي چِلق چِلق سمش بر روي ماسه به گوش می رسید ،
سرعت اسب هر لحظه بیشتر می شد ... من و یاسین از هیجان زیاد می خندیدیم ...
سرعتش زیادي بالا رفته بود و حالا فقط صداي فریاد هاي بابا به گوش می رسید ...
من و یاسین دیگر نمی خندیدیم ... صداي جیغ ما با صداي پیتکو پیتکو قاطی شده بود ...
دیگه نمی تونستم خودمو روي اسب نگه دارم ... فریاد زدم :
+یاسیـــــــــــــن من دارم می افتــــــــــم
-تو رو خـــــــــــدا خودتو نگـــــــه دار .
چشـمانم از وحشـت گشـاد شـده بـود ، یـک دسـت یاسـین کمرمـو چنـگ زده و دسـت دیگـرش به زین بند بود ...
دیگه صداي فریـاد بابـا بـه گـوش نمـی رسـید ... هـیچ صـدایی جـز هـراس بـه گوشـم نمـی رسـید
...
دستانم از عرق زیاد لیز خورد و من در لحظه سقوط آخرین فریادمو زدم ...
فریاد بلندي کشیدم و با هراس چشمانمو باز کردم ، زن مو قرمزي صورتمو نوازش کرد :
- عزیزم چیزي نیست فقط خواب می دیدي !
نفــس هــایم تنــد شــده بــود ، ســرجام نشســتم و خواســتم بلنــد بشــم کــه بــاز همــون زن جلومــو گرفت
-کجا می ري ؟
+می خوام پیش همسرم برم .
- باید حداقل چند دقیقه اي صبر کنی سرُم تمام بشه .
و به شونه ام فشاري آورد و دوباره دراز کشیدم ، پرسید :
- کابوس بدي می دیدي ؟
+آره بــدترین خــاطره کــودکیم بــود ، اســبی کــه مــن و بــرادرم ســوارش بــودیم بــه ناگهــان رم کرد و فقـط تنهـا چیـزي کـه یادمـه اینـه کـه مـن از روي اسـب افتـادم و وقتـی بـه هـوش اومـدم متوجـه شدم هر دو دست و پام شکسته ، برادرم هم علاوه بر دست و پا دنده هاش شکسته بود ...
- اوه ، خیلی متاسفم ...
ســر و صــدایی از راهــروبــه گــوش مــی رســید ، زن مــو قرمــز کــه متوجــه شــده بــودم پرســتاره نگاهی به بیرون انداخت و خطاب به من گفت
-عزیزم من چند دقیقه دیگه برمی گردم ، فقط خواهش می کنم از جات بلند نشو .
و بیرون رفت ... صحبت هاي دکتر توي گوشم زنگ زد :
- همســر شــما در ایــن تصــادف آســیب جــدي اي ندیــده ، امــا نتیجــه اي کــه از آزمــایش و رادیــوگرافی بــه دســت مــا رســید نشــون داد همســر شــما از قبــل دچــار بیمــاري شــده ... در جمجمــه
همسـر شــما یـک تومــور از نـوع خــوش خـیم بــه نـام شــوانوما وجـود دارد ... هــر چنـد کــه ایـن نــوع تومـور هـا خــوش خـیم هســتند امـا رشــد و تحمیـل فشــار از جانـب آنهــا بـه رشــته هـاي عصــبی و در نهایت مغز باعث به وجود آمدن عوارض پیچیده و یا حتی ...
مزه ي دهنم تلخ بود :
+حتی چی ؟
- حتی منجر به ... منجر به مرگ بشه .
روي تخــت نشســتم و گــره ي روســریمو بــاز کــردم ، یقــه ي مــانتومو کشــیدم بلکــه کمــی از احساس خفگیم کم بشه اما فایده اي نداشت ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_129
مرگ واژه ي تلخی بود ... بسیـــــار تلخ ...
مرگ ... چرا دست از سر من برنمی داره ؟!
چرا دلش می خواد بهانه هاي زندگیمو ازم بگیره ؟!
نـه ... اینبـار نـه ... یکبـار برادرمـو دو دسـتی تقـدیمش کـردم ... امـا اینبـار نـه ... اینبـار زنـدگیمو بهش نمی دم ...
حاضرم از جون خودم بگذرم اما کارلو نه ... باید دست از سر مرد من برداره !
+چرا به من نگفتی ؟
- آخه مساله مهمی به نظرم نمی رسید !
ناخودآگاه صدام بالا رفت :
+ چه مهم چه غیر مهم باید به من می گفتی
-یامین تو عصبی هستی ؟
+نه من اصلا عصبی نیستم .
- اما تا به حال تو رو اینطور برافروخته ندیدم !
+کارلو موضوعو عوض نکن ، چرا به من نگفتی که سر درد غیرعادي داري ؟
- فکر کردم از خستگیه زیاده .
صورتمو با دستام پوشاندم و به فارسی زمزمه کردم :
+خدایا بسمه ! بخدا بسمه !
وقتــی دســتامو از روي صــورتم برداشــت فهمیــدم از روي تخــت بلنــد شــده ، نگــاهم بــه آبــی
پیراهنش بود که گفت :
- به چشمام نگاه کن
سرمو بالا آوردم و در آبی چشمانش خیره شدم ، پرسید :
- حالا بگو چی شده ؟
+ چه هارمونی زیبایی !
- چی ؟
+ می گم رنگ چشمات با پیراهنت هارمونی بسیار فوق العاده اي رو به وجود آورده .
گونمو کشید و با لبخند گفت :
- عزیزم موضوعو عوض نکن ، بگو چی شده ؟
+هیچی .
- قطعــا یــک موضــوعی هســت کــه اینطــور آرامشــتو از بــین بــرده ! مگــه میشــه تـو بــدون دلیــل بغض کنی ستاره من ؟!
چونم لرزید :
+من کنار تو همیشه آرامش دارم .
- به جون خودم قسمت می دم که ...
با عجز گفتم :
+ قسم نده .
ادامه داد :
- که حقیقتو بگی .
اولین قطره اشک روي گونه ام چکید :
+ در تصادفی که داشتی هیچ آسیب جدي اي ندیدي ، اما ...
-اما ؟
نه من نمی تونسـتم بگـم ... از پـس مـن بـر نمیومـد ، چشـمامو بسـتم کـه صـداي دکتـر بـه گوشـم رسید :
+ امـا یـک بیمـاري اي داري کـه مربـوط بـه قبـل از ایـن تصـادف میشـه و بـه همـون سـردردهات ربط پیدا می کنه .
صداي کارلو مضطرب بود :
- چه بیماري اي ؟
+ تومور مغزي از نوع خوش خیم .
- درمان داره ؟
+ بله البته .
- درمانش چیه
+در ابتدا عمل جراحی .
- و در انتها ؟
+ هر وقت به انتها رسیدیم خواهی فهمید .
صداي قدم هایی نشان از بیرون رفتن کسی می داد ، چشممو باز کردم دکتر رفته بود ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_130
کــارلو پشــت بــه مــن روبــروي پنجــره اتــاق ایســتاده بــود ، محــض احتیــاط دســتی بــه صــورتم کشیدم و بغضمو قورت دادم ، به سمت کارلو رفتم ، دستمو دور بازوش حلقه کردم و سرمو بهش تکیه دادم ،
انگار حرف زدن براش سخت بود :
- من آمادگیشو ندارم .
+آمادگی چیو
- مرگ .
با عصبانیت مشتی به بازوش زدم :
+ تو حق نـداري از ایـن حـرف هـا بزنـی ، اگـر یـک بـار دیگـه اسـم ایـن کلمـه منحـوس رو بیـاري به خدا قسم دیگه نه من نه تو !
سکوت کرد و چیزي نگفت ، ادامه دادم :
+تو باید خوب بشی ، یعنی من مطمئنم که تو به زودي خوب می شی .
در سـکوت بـه هیـاهوي مـردم داخـل خیابـان نگـاه مـی کـردیم ، هـر دو در یـک فکـر بــودیم ...
تومور مغزي لعنتی که وسط خوشبختیمان افتاده بود ...
+ امکانش هست عملو یک هفته عقب بندازید ؟
- چرا
+ما حتما باید به یک سفر بریم .
- اما همسر شما شرایط سفرو نداره .
+خواهش می کنم ، خیلی مهمه !
- پس هر اتفاقی افتاد مسولیتش با خود شماست !
+مسولیتش با من .
و از اتاق دکتر خارج شدم ...
کارهاي ترخیص انجام شد و با کارلو از بیمارستان خارج شدیم ،
پشـت فرمـون نشسـتم و حرکـت کـردم ، کـارلو زیـادي غمگـین بـه نظـر مـی رسـید و مـن اصـلا دلم نمی خداست این حالشو ببینم ، دستشو گرفتم و گرم فشردم
+حواست کجاست جناب دلوکا ؟ خیابون از همسر شما جذابتره ؟
- حواســم هــیچ کجــا نیســت ، یعنــی ایــن روزا متمرکــز کــردن حواســم ســخت شــده ... هــیچ چیـزي در ایـن دنیــا زیبـاتر از تـو بــراي مـن نیســت ، امـا وقتـی نگاهــت مـی کـنم فکــر میکـنم یعنــی قراره از دیدن این الهه زیبایی محروم بشم ؟
+شـما از هــیچ چیــزي قــرار نیسـت محــروم بشـی ، مــن بـه ایــن راحتیــا دســت از ســرت برنمــی دارم ، در ضـمن هـر کجـا بخـواي بـري مـن همراهـت هسـتم ، هـیچ وقـت ولـت نمـی کـنم ، حتـی شـده تا اون دنیا هم دنبالت میام ...
کمی تند شد :
- تو باید سالهاي سال زنده باشی .
مثل خودش پاسخ دادم :
+من هم دقیقا همین نظرو درباره تو دارم !
- اما نظر دکترها یک چیز دیگه است
+عمر دست خداست نه دکتر ها .
- در این که شکی نیست اما ...
حرفشو قطع کردم :
+لطفا جاي خدا تصمیم نگیر ...
***
+مواظب خودتون و بچه ها باشید ما کمتر از یک هفته بر می گردیم .
- شما هم مواظب خودتون باشید عسلم ، مخصوصا مواظب چشم آبی من باش .
+ حتما .
به سمت آنجلا و فرانکو رفتم و روي زانوهام نشستم
+بچــه هــا قــول بدیــد مــا کــه نیسـتیم کارهــاي خــوب انجــام بدیــدو مــادربزرگو خوشـحال نگــه دارید .
هر دو همزمان گفتن :
- قول میــــدیم .
لبخندي زدم و هر دو روبوسیدم ، عجیب بچه هاي شیرین و دوست داشتنی اي بودند ،
بـا اینکـه سـن بسـیار کمـی داشـتند امـا فهـم بسـیار بـالایی داشـتند ، هـیچکس از موقعیـت پـیش آمـده برایشـان توضـیح نـداده بـود امـا خودشـون وضـعیتو درك مـی کردنـد و سـوالی نمـی پرسـیدند
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_131
کــارلو زودتــر از مــن از خونــه خــارج و ســوار ماشــین شــده بــود ، خــداحافظی سرســري بــا مادربزرگ و بچه ها کـرد و بـا حـالتی غـم انگیـز از خانـه خـارج شـد ... انگـار ... انگـار ... انگـار کـه ایـن
آخرین دیدارش با خانه هست ...
مـن هـم بعـد از خـداحفظی و خـروج از خانـه کنـار کـارلو در صـندلی عقـب نشسـتم و بـه راننـده فرمان حرکت دادم ،
ترجیح دادم ماشین تو خونه بمونه تا در صورت نیاز مادربزرگ استفاده کنه ...
کارلو سرشو روي شونم گذاشت :
- قراره کجا بریم ؟
بالاخره پرسید ، لبخندي روي لبم نشست :
+حرم امام رضا ...
- در کدام شهر ایران بود ؟ مکهد ؟
+ اوه نه ، درست تلفظ کن ، مکهد نه مشهد ...
- لازم بود الان و در این شرایط به زیارت بریم ؟
+ بله ، اتفاقا همین شرایط زیارت امام رضا رو می طلبه
-تو چرا هنوز کنارم موندي ؟
+ مگر قرار بود نمونم ؟
- یک شوهر بیمار که در نزدیکی مر ...
ادامــه حرفشــو خــورد ، فکــر مــی کــنم یــادش افتــاد کــه باهــاش شــرط کــردم اســم ایــن کلمــه منحوس رو نیاره ، حرفی نزدم و ادامه داد :
- در هـر صـورت مــن الان شـرایط نرمــالی نـدارم و هــر دختـري جــاي تـو بــود همسرشـو تـرك می کرد .
+ اگر این اتفاق برعکس بود تو منو ترك می کردي ؟
- دور از جون ، این حرفو به زبون نیار
+خـب مـی خـوام بـدونم ، یعنـی اگـر مـن در شـرایط سـخت قـرار بگیـرم تـو قـراره منـو تـرك کنی ؟
- یامین من عاشقتم و تا عمرم به پایان نرسه ترکت نخواهم کرد .
سرشو از روي شونم بلند کردم و دستامو دو طرف صورتش گذاشتم :
+ خب بی انصاف من هم عاشقتم ، خیلی عشق منو دست کم گرفتی !
و در آغوشش فرو رفتم و سرمو به شونش فشردم ، کمرمو نوازش کرد :
- تو خیلی عجیبی ، درست مثـل یـک بـانو باوقـار بـه نظـر مـی رسـی ، مثـل یـک مـرد فعالیـت مـی کنـی ، از نظـر ظـاهر هـم یـک دختـر جـوان و زیبـا بـه چشـم میـایی ، در خلـوت خودمـون بلـدي چطـور دل ببري و در مواقع سخت مثل یک فرد سن بالاي باتجربه عمل میکنی !
از آغوشـش بیـرون اومـدم و بـا لبخنـد نگـاهش کـردم ، از همـان نگـاه هـایی کـه تـا عمـق جـانش نفوذ کند ...
هــر دو از ماشــین پیــاده و بعــد از حســاب کــردن کرایــه وارد ســالن فرودگــاه شــدیم ، زمــان زیادي تا بلند شدن هواپیما نمانده بود ، از پلـه هـاي هواپیمـا بـالا رفتـیم و مـن بـه ایـن فکـر کـردم کـاش دفعـه بعـد کـه بـه ایـن کشـور آمدیم کارلو سالم باشد ...
+مامــان جــان خــواهش مــی کــنم ناراحــت نبــاش ، کــارلو شــرایط روحــی زیــاد مســاعدي بــراي دیدار شما نداشت .
- یــامین بخــدا مــن و بابــات اینطــوري خیلــی ناراحــت شــدیم ، شــما تــا تهــران اومدیــد اونوقــت حتی خبر ندادید تا فرودگاه بیایم حداقل رفع دلتنگی کنیم !
+ مامان ازمـون راضـی باش ، ببخشـید کـه اینطـور شـد امـا بـه همـین امـام رضـا قسـم کـارلو اصـلا حالش خوب نیست ، لطفا درك کنید .
- خیلی خب ، حداقل بگو کی برمیگردید تهران ؟
+بلـیط برگشـتمون بـه تهـران بـا برگشـت بـه ایتالیـا در یـک روزه ، ولـی چشـم خبرشـو مــی دم حداقل در فرودگاه همو ببینیم
-خیلی لجبازید !
+ مامان کارلو چمدان ها رو گرفت داره میاد ، من دیگه باید برم ، خداحافظ .
- خدانگهدارتون باشه
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_132
از روي صــندلی بلنــد شــدم و خواســتم دســته ي چمــدانم رو بگیــرم کــه دســتش روي دســتم
نشست ، دستمو برداشت و دور بازوش حلقه کرد :
- اینطوري بهتره .
و در حالی که هر دو چمدان در دستش بود گام برداشت ،
دفاتر نمایندگی هتل هاي لوکس مشهد در فرودگاه به چشم می خورد ، به کارلو گفتم :
+ صبر کن هتل بگیرم .
و به سمت یکی از دفترهایی رفتم که در سفرهاي قبلی به آنجا رفته بودیم
خیلی سـریع یـک اتـاق دو نفـره بـراي مـا رزرو شـد و از آژانـس فرودگـاه یـک ماشـین بـه مقصـد هتل گرفتیم .
+ پس من نگران نباشم !
- نه عزیزم ، نگران نباش ، از همین تابلوها راهنمایی می گیرم .
+خیلی خب ، نیم ساعت دیگه همین جا منتظرتم .
- باشه بانو .
و بــه ســمت قســمت بــرادران راه افتــاد ، هنــوز هــم نگــران بــودم ، در دل همســرمو بــه آقــا امــام رضا سپردم و به سمت قسمت خواهران راه افتادم ،
پــام کــه روي ســنگ کــف حــرم قــرار گرفــت حســی خــاص تمــام وجودمــو فــرا گرفــت ، حســی عجیب ... حسی شبیه به نزدیک شدن یک کودك به آغوش مادرش بعد از زمین خوردن...
به سمت حـرم راه افتـادم ، هـر قـدمی کـه بـر مـی داشـتم تـپش قلـبم تنـدتر مـی شـد ، بـه ورودي ضریح رسیدم ،
خیلـی وقـت بـود دسـتم بـه ضـریح نرسـیده بـود ... چنـد سـفر اخیـري هـم کـه بـه مشـهد داشـتم باز دستم به ضریح نرسیده بود ... زیر لب گفتم :
+ یــا ضــامن اینبــار اگــر دســت هــاي گــدایی ام بــه ضــریحت نرســه دلــم بیشــتر از همیشــه مــی شکنه ...
بــه ســمت ضــریح گــام برداشــتم ، اصــلا متوجــه نشـدم چطــور جلــو رفــتم فقــط وقتــی بــه خــودم
اومدم که دستم به فلز طلایی رنگ برخورد کرد ، حـالا ایـن کـودك بـه آغـوش مـادرش رسـیده بـود ... مثـل همـان کـودك اشـکم سـرازیر شـد ...
بغض این چند وقت شکست :
+ می بینی قربونت بـرم ... مـی بینـی ایـن دفعـه دیگـه بـرادر نـدارم ... دفعـه قبـل کـه بـه پابوسـت اومــدم یــه داداش داشــتم ... یــه خــانواده گــرم 4 نفــره داشــتم ... امــا الان از دار دنیــا یــه پــدر و مــادر بـرام مونـده بـا همـونی کـه باهـاش بـه زیـارت اومـدم ... خیلـی وقتـه هـواي زیارتـت بـه دلـم افتـاده امـا
نطلبیــدي تــا امــروز ... یــا امــام رضــا اینقــدر از ایــن دنیــا تلخــی دیــدم خســته ام ... دیگــه تــوانی بــرام
نمونده ... یا ضـامن آهـو ، مـن کمتـر از آهـو هسـتم ؟ ضـامن آهـو شـدي ! حـالا هـم پـیش خـدا ضـامن مــن شــو ... پــیش خــدا شـفاعت منــو بکــن ... بهــش بگــو خــودت عشــقو واســطه کــردي ، ایـن عشــقو ازش نگیر ... یا امام هشتم بخـدا مـن عاشقشـم ... اگـه یـه تـار مـو از سـرش کـم بشـه مـن مـی میـرم ...
این دفعه من مـی میـرم ... بـا یـک دنیـا امیـد بـه زیارتـت اومـدم منـو ناامیـد برنگـردون ... یـا امـام رضـا
مرد منو شفا بده ...
داناي کل :
بــه فضــاي ســبز رنــگ از میــان مشــبک هــاي فلــزي طلایــی رنــگ خیــره شــد ، احســاس عجیبــی داشت که اصلا نمی توانست درك کند ... گمان می کرد به دیدار یک آدم زنده آمده است !
مدام حس می کرد یک نفر از داخل آن فضاي سبز رنگ نگاهش می کند ،
صـداي مـرد بغـل دسـتش توجـه اش را جلـب کـرد ، مـرد بـه فارسـی حـرف مـی زد و گریـه مـی کرد ،
ناخودآگاه شروع به حرف زدن کرد :
- ســلام جنــاب امــام رضــا ، مــن کــارلو دلوکــا هســتم ، از کشــور ایتالیــا ازشــهر مــیلان بــه اینجــا اومـدم ، تنهـا سـفر نکـردم ، بـه همـراه همسـرم یـامین والا هسـتم ... یادمـه از بچگـی هـیچکس تـلاش نمـی کـرد دیـن خاصـیو بـه مـن یـاد بـده ، پـدرم سـعی مـی کـرد مـن در درس و کـار بهتـرین باشـم ،
تمــام تمرکــز مــادرم بــر ایــن موضــوع بــود کــه بســیار شــیک و جنــتلمن بشــوم ، امــا مــن در کنــار مـادربزرگم یـاد گـرفتم چگونـه یـک دل بـزرگ داشـته باشـم و هـر چـه اقـدام خیرخواهانـه در عمـرم داشـتم از تربیـت مـادربزرگم بـوده ... در طـول عمـرم تمـام تفریحـاتی کـه هـر جـوانی آرزویـش اسـت
را تجربـه کـردم امـا هـیچ وقـت احسـاس خیلـی خـوبی نداشـتم ، تنهـا در کنـار مـادربزرگ و فرانکـو و آنجلا حـالم خیلـی خـوب بـود ، امـا از وقتـی کـه یـامین پـا بـه زنـدگی مـن گذاشـت هـر لحظـه احسـاس بهتري نسبت به همـه چیـز پیـدا مـی کـردم ، امـا زمـانی آرامـش واقعـی رو تجربـه کـردم کـه بـا قـرآن
و خداونـد یکتـا آشـنا شـدم ... مـن نمـی دونـم قـرآن کـه 1400 سـال قبـل بـر پیـامبر نـازل شـده چـه
ویژگی خاصی داره کـه وقتـی مطالعـه کـردم گمـان کـرد
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_132
گمـان کـردم مخاطـب ایـن جمـلات مـن هسـتم ! مـن بعـد از مسـلمان شـدن بـراي اولـین بـار در عمـرم خوشـحالی عمیقـی در قلـبم احسـاس کـردم ، بـه تـازگی
هـم متوجـه شـدم کـه بیمـار هسـتم ، مـن از ایــن بیمـاري ناراحـت نیسـتم ...
چیـزي کـه منـو ناراحـت میکنــه جــدایی از یامینــه ، دلــم نمــی خواســت بــه ایــن زودي بــه وســیله مــرگ از تنهــا عشـق زنــدگیم جدا بشم ... من به اینجا آمـدم کـه از شـما بخـوام کـه نـزد خـدا ضـمانت کنیـد تـا یـک فرصـت دیگـري
براي زندگی بـه مـن داده بشـه ... فقـط بـراي اینکـه فرصـت داشـته باشـم کنـار همسـرم باشـم ... آنجـلا و فرانکـو روبـزرگ کـنم و بـه یـک جایگـاه مناسـبی برسـونم ... دلـم مـی خـواد ثمـره عشـقم بـا یـامینو ببیـنم ، دوسـت دارم یـک دختــر درسـت مثـل یــامین داشـته باشـم ، همونطــور زیبـا همونطـور جــذاب همونطور قوي همونطور زندگی بخش ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_133
یامین :
+بریم بازا
-واقعا حوصلشو داري ؟
+چرا نداشته باشم ؟
- آخه ما براي تفریح به این سفر نیومدیم !
+ اتفاقا هم براي زیارت اومدیم هم تفریح !
- یامین بی خیال شو لطفا .
به سمت تخت که کارلو رویش دراز کشیده بود رفتم و دستش را گرفتم :
+ بلنــد شــو دیگــه ، کمتــر از 24 ســاعت دیگــه در ایــن شــهر هســتیم ، مــن از بچگــی عاشــق بازارهاي مشهد بودم .
در چشـمانم خیـره نگـاه کـرد ، ناگهـان بعـد از مـدت هـا بـرق شـیطنت در چشـمانش درخشـید و یکدفعــه دســتم را کشــید ، مــن کــه انتظــارش را نداشــتم روي تخــت درســت در بغــل مــرد ایتالیــایی افتادم
دستی به پیراهن در تنم کشید :
- می بینم پیراهن منو می پوشی !
+اینقدر عجله اي سفر کردیم که بعضی چیزها رو یادم رفت بگذارم .
از جــایش بلنــد شــد و مــن مــی خواســتم از روي تخــت بلنــد شــوم کــه اجــازه نــداد ، منــو روي پاهاش نشوند ،
پشــت دستشــو نوازشــگر بــه پاهــام کشــید ، منــو بگــو کــه فکــر مــی کــردم روحیــه نــداره و پیراهنشو بدون شلوار تنم کردم !
دستشـو بـالا آورد و اون مقـدار از یقـه ام کـه بیـرون بـود رو بـا همـان پشـت دسـت نـوازش کـرد
- دلم می خواد تمام پیراهن هامو بهت هدیه بدم !
چشماشو بست و بینی اشو به موهام چسبوند ، نفس عمیقی کشید
-چرا احساس می کنم حالم خیلی خوب شده ؟
پلک هام بسته شد :
+ تو حالت خوب باشه ، حال من هم خیلی خوب میشه !
- چقدر خوبه که تو کنارم هستی ، چقدر خوشحالم که تو مال منی !
چشمامو باز کردم :
+ کارلو چرا منو بازار نمی بري ؟
سرشو عقب برد :
- الان وسط این حجم زیاد احساس و عاطفه این چی بود ؟
+احساس و عاطفه که همیشه بین من و تو هست ، الان بازار واجب تره
لبخندي زد :
- خیلی خب ، تو پیروز شدي ، حاضر شو بریم .
هــر دو در زمــان کمــی حاضــر شــدیم و از هتــل خــارج شــدیم ، در اطــراف هتــل پاســاژ تــازه تاسیس وجود داشت اما من دلم بازار دور حرم را می خواست ...
کارلو را به همان بازارهاي قدیمی که نوشتالژي کودکی هایم بود بردم ،
زعفـران هـاي خـوش بــو ، طلایـی نبــات هـا ، ســرخی زرشـک هــا بـدجور دلــم را بـه هــوس مــی انداخت ،
از هـر مغـازه اي کـه رد مـی شـدیم یـک چیـز مـی خریـدم ، از یکـی زعفـران ، از دیگـري نبـات ، از بعدي زرشک ، از چهارمی جیلی بیلی هاي رنگی و ...
وقتی از بازار خارج شدیم دستان کارلو پر از پلاستیک بود ...
در مســیر برگشــت بــه هتــل از جلــوي یــک داروخانــه رد مــی شــدیم کــه ناگهــان موضــوعی کــه این چند روز فکرم را مشغول کرده بود یادم افتاد
خطاب به کارلو گفتم :
+چند لحظه صبر کن ، من داخل داروخانه کار دارم .
- خب با هم می ریم .
+ نه دیگه ، می خوام چند تا چسب زخم بخرم ، تو منتظر باش من میام .
- چسب زخم براي چی ؟
+همیشه داخل کـیفم چنـد تـا چسـب زخـم مـی گـذارم تـا در صـورت نیـاز همـراهم داشـته باشـم
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_134
وارد داروخانــه شــدم و اون چیــزي کــه مــی خواســتمو خریــدم ، یــک بســته هــم چســب زخــم خریدم که دروغ نگفته باشم .
زمانی که به هتل رسیدیم به کارلو گفتم
+تو برو رستوران ، من خریدها رو داخل اتاق می گذارم و میام .
- بگذار من هم باهات بیام .
+نیازي نیست ، تو برو من هم زود برمی گردم .
پـذیرفت و بـه سـمت رسـتوران رفـت ، سـوار آسانسـور شـدم ، داخـل آینـه را نگـاه کـردم و زنـی را دیدم که هنوز از مشکلات روزگار کمر خم نکرده ...
آسانسور ایستاد و از آن خارج شدم ، وارد اتاق شدم و بسته را از کیفم بیرون آوردم ، فکر کردم اگر یک درصد حدسم درست باشد من چه باید بکنم ؟!
با یادآوري اینکه کارلو منتظر من است سریع وارد دستشویی شدم ...
بــا چشــمانم کــارلو را جســتجو کــردم وبــالاخره میــزي کــه پشــت آن نشســته بــود را یــافتم ، بــا گام هاي سست به سمتش رفتم ، همسر مهربان با دیدن من لبخند زد :
- بیا بنشین
روي صندلی نشستم و مرد چشم آبی من چند بشقاب از چند نوع غذا جلویم گذاشت :
- فکــر کــردم گرســنه اي خــودم بــرات غــذا ریخــتم ، منتهــی نمــی دونســتم چــی مــی خــوري از همه اش آوردم .
لبخندي زدم ، مطمئنا اگر شرایط نرمالی داشتیم الان بیش از هر زمانی خوشحال بودم ...
قاشق را برداشتم و براي اینکه دل مردمحبوب من نشکنه قاشقم را از غذا پر کردم ،
فکـر مـی کـردم بایـد بـه سـختی غـذا بخـورم امـا بـرعکس همیشـه کـه فکـرم مشـغول مـی شـد
اشتهایم را از دست می دادم الان احساس می کنم اشتهایم مثل شرایط عادي است ...
بعد از صرف شام براي آخرین بار به زیارت امام رضا رفتیم ...
باز هم موفـق شـدم بـه ضـریح برسـم ، بغضـم ترکیـد و اشـک هـام سـرازیر شـد ... اشـک هـام بـه اندازه تمام روزگار سختی که کشیدم کهنه و قدیمی بود ...
هق زدم
+مـن چـه کـار بایـد بکـنم ؟! خـودت یـه راهـی پـیش روم بـزار ... امـام رضـا مـن سـنی نـدارما ، چنـد مــاهی میشــه کـه 26 سـاله شــدم امــا روح و روان مـن مثــل یـک زن 80 سـاله اســت ... بــر تمــام مصـیبت هـایی کـه دیـدم صـبوري کـردم ، امـا حـالا دیگـه صـبري بـرام نمونـده ... نمـی دونـم بایـد چـه
کـار کـنم ؟! ... یـا ضـامن آهـو کمکـم کـن ... مـن فـردا صـبح از ایـن شـهر مـی رم امـا هنـوز دلـم بـه معجزه الهی روشنه ... سخت محتاج یک معجزه ام ...
مشبک فلزي طلایی رنگ را بوسیدم و از امام رضا خداحافظی کردم ...
+مادربزرگ من مطمئنم کارلو بهترین پدر دنیا می تونه باشه .
- خب پس مشکل چیه ؟
+یعنی شما نمی دونید ؟
- عسلم نباید امیدتو از دست بدي .
+ امیدمو از دست ندادم ... اما ... مادربزرگ من با این بچه داخل شکمم چه کار کنم
صدایی از پشت سرم گفت :
- بچه ؟!
موبــایلم از دســتم رهــا شــد و روي زمــین افتــاد ... جــرات نداشــتم برگــردم ... دســت هــام مــی لرزید ...
دســتش روي شــونه ام نشســت و منــو برگردونــد ، قطــره هــاي آب از موهــاي ریختــه شــده بــر پیشانی اش می چکید ،
ناباورانه پرسید :
- یامین تو حامله اي ؟
به سختی آب دهانمو قورت دادم :
+چقدر زود حمام کردي
- لطفا جواب بده .
به سمت چمدان باز روي تخت رفتم و در حالی که درشو می بستم گفتم :
+پرواز دیر میشه بهتره زودتر حاضر بشی .
بازومو گرفت و منو به سمت خودش چرخوند :
- یامین نمی خوام قسم بدم ، پس خودت جواب سوالمو بده ، تو حامله اي ؟
+ آره ...
دستشو روي شکمم گذاشت و آرام زمزمه کرد :
- یعنی اینجا فرزند ما در حال رشد هست ؟
قطره ي اشکی روي گونه ام چکید و لبخند روي لبم نقش بست
+بله ، یکی اینجا منتظره که پا به این دنیا بگذاره
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_135
دستشو از روي شکمم به صورت نوازشگر پشت کمرم برد و منو در آغوش گرفت :
- ستاره من ، با تمام وجودم دوستت دارم .
+من خیلی بیشتر دوستت دارم .
بوسه اي بر روي موهام نشوند :
- از حالا تـا هـر کجـا کـه لازم باشـه بـا ایـن بیمـاري مـی جـنگم و اصـلا قصـد نـدارم تسـلیم بشـم ، من به خدا امیدوارم .
+ از حـالا تـا هـر کجـا لازم باشـه همراهـت هسـتم و اصـلا قصـد نـدارم دسـتتو رهـا کـنم ، مـن بـه این عشق ایمان دارم .
ســرمو از روي ســینه اش بلنــد کــرد ، بــا دو دســتش صــورتمو قــاب گرفــت و پیشــانی ام را بوسید
یقه ي حوله ي لباسی اش را در دست گرفتم :
+ اگر همین حالا حاضر نشیم واقعا به پرواز نمی رسیم !
بوسه اي بر روي لبم زد :
- اگر همینطور دلبري کنی با کمال میل حاضرم این پروازو از دست بدم .
خنده اي کردم و از آغوشش بیرون اومدم :
+ زودتر حاضر شو جناب دلوکا .
دستشو محکم فشردم ، لبخندي زد و شکممو نوازش کرد :
- حال بچه خوبه ؟
+ خوبه .
- مادر بچه چطور
+وقتی کنار پدر بچه هست حالش عالیه .
با ورود دکتر کارلو مجال پاسخ پیدا نکرد و خطاب به دکتر گفت :
- من آماده ام .
+ فعلا عمل کنسل شده .
- چرا ؟
+ ابتدا من می خوام بپرسم شما در این یک هفته چه کاري انجام دادید ؟
- به سفر رفتیم .
+ مـن نمـی دونـم بــه کجـا سـفر کردیـد امــا ایـن سـفر بـراي شــما خـوش شانسـی داشـته چــون معجزه اي باورنکردنی اتفاق افتاده !
من و کارلو همزمان گفتیم
- معجزه ؟!
+ بلـه معجـزه ، در آزمـایش هـا و عکـس هـایی کـه معمـولا قبـل از عمـل انجـام میشـه هـیچ اثـري از تومــور نیســت ، مــن بــراي اطمینــان آزمــایش و عکــس رو تکــرار کــردم امــا واقعــا تومــور ناپدیــد شده !
پاهــایم سســت شــد و روي زمــین زانــو زدم ، ناخودآگــاه خــم شــدم و بــه ســجده افتــادم ، صــدام
می لرزید :
+ خــدایا شــکرت ، خــدایا ممنــونم کــه بــراي ایــن عشــق معجــزه کــردي ... یــا امــام رضــا خیلــی ممنونم که پادرمیونی کردي ... یا ضامن آهو قول می دم حق این ضمانتو ادا کنم ...
دســت هــاي آشــنایی دور شــونه هــام حلقــه شــد و از ســرمو از روي زمــین بلنــد کــرد ، در چشمان آبی اش خیـره شـدم ، چقـدر خـوب بـود کـه بـاز هـم فرصـت داشـتم در کنـار ایـن مـرد عزیـز
نفس بکشم ...
دستش جلو اومد و بر روي خیسی گونه ام کشیده شد
+خــدا عشــق را واســطه کــرد ... بــین مــن و تــو ... تــا مــن از دنیــاي تاریــک خــودم بــه روشــنایی برسم ...
ادامه دادم :
+ تا من از دنیاي تنهایی خودم به عشق و امید برسم ...
دنباله ي حرفمو گرفت :
- تا با دنیایی فاصله از هم به یک اعتقاد مشترك برسیم ...
با لبخند زمزمه کردم :
+چون خدا ما شدن ما را خواست ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝