رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_126
تقریبا فریاد زدم :
+ چــــــی ؟ الان حالش چطوره ؟ خواهشا به من حقیقتو بگید .
- خانم آروم باشید و فقط خودتونو برسونید ، نگران نباشید .
نفهمیــدم چطــور تماســو قطــع کــردم و از تاکســی پیــاده شــدم ، همــه افــراد داخــل تاکســی یــک طور خاصی نگاهم می کردند
یــک تاکســی دربســت گــرفتم و اســم بیمارســتانو گفــتم ، تــا رســیدن بــه مقصــد فقــط خــدا خــدا کردم که یک تار مو هم از سر کارلو کم نشده باشه ...
روبروي ایستگاه پرستاري ایستادم و در حالی که نفس نفس می زدم گفتم :
+ من ... هم ... سر ... کارلو ... دلوکا ... هستم ...
- نفس عمیق بکشید و به خودتون مسلط باشید ، اتفاق خاصی براي همسرتون نیافتاده .
+ الان کجاست ؟
- انتهاي سالن سمت چپ بخش اورژانس بستري هست .
راه افتـادم و تقریبـا مـی دویـدم ، در اتـاقو بـا شـدت بـاز کـردم و کـارلو کـه دراز کشـیده بـود بـا صداي در از جا پرید ، جلـو رفـتم و خیلـی خـوب بهـش نگـاه کـردم ، ظـاهرا آسـیب خاصـی ندیـده بـود ، فقـط سـرش و ساعد دست چپش بانداژ شده بود
روي تخـت نشسـتم ، پیـراهنش و شـلوارش پـاره شـده بـود و زخـم هـایی روي بـدنش دیـده مـی شد ،
با دیدن بدن زخمیش اشکم سرازیر شد ، زخمشو نوازش کردم :
+ عشقم چه بلایی سرت اومده ؟
سرمو بوسید :
- تا وقتی تو رو دارم هیچ بلایی سرم نمیاد ...
در آغوشش جاي گرفتم و در دل از بابت سلامتیش خدا رو شکر کردم .
دکتـر کـه وارد شـد از آغوشـش بیـرون اومـدم و از روي تخـت بلنـد شـدم ، سـلام کـردم و پاسـخ هم شنیدم ،
دکتر مشغول به معاینه بود و در پرونده چیزهایی یادداشت کرد ، پرسیدم
+آقاي دکتر آسیب جدي اي که در کار نیست ؟
- فعلا نمیشه نظر قطعی داد ، باید نتیجه رادیوگرافی و آزمایش بیاد .
+ یعنی ممکنه آسیب خاصی دیده باشه ؟
- امکان هر چیزي وجود داره ، فعلا شرایط تحت کنترله .
لب گزیدم و در دل دعا کردم که مرد زندگیم آسیب جدي اي ندیده باشه .
دکتر که بیرون رفت کارلو با دیدن من لبخند آرامش بخشی زد :
- بیا اینجا کنارم بشین .
کنـارش نشسـتم ، نگـاهم بـه زمـین بـود ، دسـت بـه زیـر چـونم انـداخت و مجبـورم کـرد کـه در چشمانش نگاه کنم :
- من بـه حـرف هـاي دکترهـا اعتقـاد زیـادي نـدارم ، چـون بخـش بیشـتري از اعتقـاد و ایمـانم بـه خداست ...
-چطور تصادف کرده ؟
+مثـل اینکـه یـک ماشـین یهـو مـی پیچـه جلـوي ماشـینش و کـارلو هـم بـراي اینکـه بـه ماشـین نزنه فرمونو به سـمت گاردریـل مـی پیچونـه و وقتـی مـی بینـه کـه ماشـین در معـرض سـقوط از اتوبـان قرار داره کمربندشو باز و خودشو از ماشین به بیرون پرت می کنه .
- الان حالش چطوره ؟
+ گفتم که آسیب جدي اي ندیده فقط امشبو باید بستري باشه .
ساکو برداشتم و به سمت درب ورودي حرکت کردم :
+ مادربزرگ فقط بچه ها چیزي نفهمن .
- نگران نباش عسلم .
گونشو بوسیدم و از خونه خارج شدم ، سوار ماشین شدم و به راننده گفتم
+حرکت کنید .
وقتــی بــه بیمارســتان رســیدم کرایــه رو حســاب کــردم و وارد بخــش اورژانــس شــدم ، در اتــاقو
باز کردم ، کارلو دراز کشیده و چشماش بسته بود ، فکر کردم خوابه ،
خیلـــی آروم دروبســـتم و ســـاکو روي زمـــین گذاشـــتم ، روي فضـــاي خـــالی تخـــت نشســـتم ،
موهـاي پرپشـت مشـکی رنگـش هـوس نـوازش روبـدجور بـه دل مـی انـداخت ... دسـتمو پـیش بـردم و مشغول نوازش موهاش شدم ،
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝