رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_130
کــارلو پشــت بــه مــن روبــروي پنجــره اتــاق ایســتاده بــود ، محــض احتیــاط دســتی بــه صــورتم کشیدم و بغضمو قورت دادم ، به سمت کارلو رفتم ، دستمو دور بازوش حلقه کردم و سرمو بهش تکیه دادم ،
انگار حرف زدن براش سخت بود :
- من آمادگیشو ندارم .
+آمادگی چیو
- مرگ .
با عصبانیت مشتی به بازوش زدم :
+ تو حق نـداري از ایـن حـرف هـا بزنـی ، اگـر یـک بـار دیگـه اسـم ایـن کلمـه منحـوس رو بیـاري به خدا قسم دیگه نه من نه تو !
سکوت کرد و چیزي نگفت ، ادامه دادم :
+تو باید خوب بشی ، یعنی من مطمئنم که تو به زودي خوب می شی .
در سـکوت بـه هیـاهوي مـردم داخـل خیابـان نگـاه مـی کـردیم ، هـر دو در یـک فکـر بــودیم ...
تومور مغزي لعنتی که وسط خوشبختیمان افتاده بود ...
+ امکانش هست عملو یک هفته عقب بندازید ؟
- چرا
+ما حتما باید به یک سفر بریم .
- اما همسر شما شرایط سفرو نداره .
+خواهش می کنم ، خیلی مهمه !
- پس هر اتفاقی افتاد مسولیتش با خود شماست !
+مسولیتش با من .
و از اتاق دکتر خارج شدم ...
کارهاي ترخیص انجام شد و با کارلو از بیمارستان خارج شدیم ،
پشـت فرمـون نشسـتم و حرکـت کـردم ، کـارلو زیـادي غمگـین بـه نظـر مـی رسـید و مـن اصـلا دلم نمی خداست این حالشو ببینم ، دستشو گرفتم و گرم فشردم
+حواست کجاست جناب دلوکا ؟ خیابون از همسر شما جذابتره ؟
- حواســم هــیچ کجــا نیســت ، یعنــی ایــن روزا متمرکــز کــردن حواســم ســخت شــده ... هــیچ چیـزي در ایـن دنیــا زیبـاتر از تـو بــراي مـن نیســت ، امـا وقتـی نگاهــت مـی کـنم فکــر میکـنم یعنــی قراره از دیدن این الهه زیبایی محروم بشم ؟
+شـما از هــیچ چیــزي قــرار نیسـت محــروم بشـی ، مــن بـه ایــن راحتیــا دســت از ســرت برنمــی دارم ، در ضـمن هـر کجـا بخـواي بـري مـن همراهـت هسـتم ، هـیچ وقـت ولـت نمـی کـنم ، حتـی شـده تا اون دنیا هم دنبالت میام ...
کمی تند شد :
- تو باید سالهاي سال زنده باشی .
مثل خودش پاسخ دادم :
+من هم دقیقا همین نظرو درباره تو دارم !
- اما نظر دکترها یک چیز دیگه است
+عمر دست خداست نه دکتر ها .
- در این که شکی نیست اما ...
حرفشو قطع کردم :
+لطفا جاي خدا تصمیم نگیر ...
***
+مواظب خودتون و بچه ها باشید ما کمتر از یک هفته بر می گردیم .
- شما هم مواظب خودتون باشید عسلم ، مخصوصا مواظب چشم آبی من باش .
+ حتما .
به سمت آنجلا و فرانکو رفتم و روي زانوهام نشستم
+بچــه هــا قــول بدیــد مــا کــه نیسـتیم کارهــاي خــوب انجــام بدیــدو مــادربزرگو خوشـحال نگــه دارید .
هر دو همزمان گفتن :
- قول میــــدیم .
لبخندي زدم و هر دو روبوسیدم ، عجیب بچه هاي شیرین و دوست داشتنی اي بودند ،
بـا اینکـه سـن بسـیار کمـی داشـتند امـا فهـم بسـیار بـالایی داشـتند ، هـیچکس از موقعیـت پـیش آمـده برایشـان توضـیح نـداده بـود امـا خودشـون وضـعیتو درك مـی کردنـد و سـوالی نمـی پرسـیدند
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝