رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_133
یامین :
+بریم بازا
-واقعا حوصلشو داري ؟
+چرا نداشته باشم ؟
- آخه ما براي تفریح به این سفر نیومدیم !
+ اتفاقا هم براي زیارت اومدیم هم تفریح !
- یامین بی خیال شو لطفا .
به سمت تخت که کارلو رویش دراز کشیده بود رفتم و دستش را گرفتم :
+ بلنــد شــو دیگــه ، کمتــر از 24 ســاعت دیگــه در ایــن شــهر هســتیم ، مــن از بچگــی عاشــق بازارهاي مشهد بودم .
در چشـمانم خیـره نگـاه کـرد ، ناگهـان بعـد از مـدت هـا بـرق شـیطنت در چشـمانش درخشـید و یکدفعــه دســتم را کشــید ، مــن کــه انتظــارش را نداشــتم روي تخــت درســت در بغــل مــرد ایتالیــایی افتادم
دستی به پیراهن در تنم کشید :
- می بینم پیراهن منو می پوشی !
+اینقدر عجله اي سفر کردیم که بعضی چیزها رو یادم رفت بگذارم .
از جــایش بلنــد شــد و مــن مــی خواســتم از روي تخــت بلنــد شــوم کــه اجــازه نــداد ، منــو روي پاهاش نشوند ،
پشــت دستشــو نوازشــگر بــه پاهــام کشــید ، منــو بگــو کــه فکــر مــی کــردم روحیــه نــداره و پیراهنشو بدون شلوار تنم کردم !
دستشـو بـالا آورد و اون مقـدار از یقـه ام کـه بیـرون بـود رو بـا همـان پشـت دسـت نـوازش کـرد
- دلم می خواد تمام پیراهن هامو بهت هدیه بدم !
چشماشو بست و بینی اشو به موهام چسبوند ، نفس عمیقی کشید
-چرا احساس می کنم حالم خیلی خوب شده ؟
پلک هام بسته شد :
+ تو حالت خوب باشه ، حال من هم خیلی خوب میشه !
- چقدر خوبه که تو کنارم هستی ، چقدر خوشحالم که تو مال منی !
چشمامو باز کردم :
+ کارلو چرا منو بازار نمی بري ؟
سرشو عقب برد :
- الان وسط این حجم زیاد احساس و عاطفه این چی بود ؟
+احساس و عاطفه که همیشه بین من و تو هست ، الان بازار واجب تره
لبخندي زد :
- خیلی خب ، تو پیروز شدي ، حاضر شو بریم .
هــر دو در زمــان کمــی حاضــر شــدیم و از هتــل خــارج شــدیم ، در اطــراف هتــل پاســاژ تــازه تاسیس وجود داشت اما من دلم بازار دور حرم را می خواست ...
کارلو را به همان بازارهاي قدیمی که نوشتالژي کودکی هایم بود بردم ،
زعفـران هـاي خـوش بــو ، طلایـی نبــات هـا ، ســرخی زرشـک هــا بـدجور دلــم را بـه هــوس مــی انداخت ،
از هـر مغـازه اي کـه رد مـی شـدیم یـک چیـز مـی خریـدم ، از یکـی زعفـران ، از دیگـري نبـات ، از بعدي زرشک ، از چهارمی جیلی بیلی هاي رنگی و ...
وقتی از بازار خارج شدیم دستان کارلو پر از پلاستیک بود ...
در مســیر برگشــت بــه هتــل از جلــوي یــک داروخانــه رد مــی شــدیم کــه ناگهــان موضــوعی کــه این چند روز فکرم را مشغول کرده بود یادم افتاد
خطاب به کارلو گفتم :
+چند لحظه صبر کن ، من داخل داروخانه کار دارم .
- خب با هم می ریم .
+ نه دیگه ، می خوام چند تا چسب زخم بخرم ، تو منتظر باش من میام .
- چسب زخم براي چی ؟
+همیشه داخل کـیفم چنـد تـا چسـب زخـم مـی گـذارم تـا در صـورت نیـاز همـراهم داشـته باشـم
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝