رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_135
دستشو از روي شکمم به صورت نوازشگر پشت کمرم برد و منو در آغوش گرفت :
- ستاره من ، با تمام وجودم دوستت دارم .
+من خیلی بیشتر دوستت دارم .
بوسه اي بر روي موهام نشوند :
- از حالا تـا هـر کجـا کـه لازم باشـه بـا ایـن بیمـاري مـی جـنگم و اصـلا قصـد نـدارم تسـلیم بشـم ، من به خدا امیدوارم .
+ از حـالا تـا هـر کجـا لازم باشـه همراهـت هسـتم و اصـلا قصـد نـدارم دسـتتو رهـا کـنم ، مـن بـه این عشق ایمان دارم .
ســرمو از روي ســینه اش بلنــد کــرد ، بــا دو دســتش صــورتمو قــاب گرفــت و پیشــانی ام را بوسید
یقه ي حوله ي لباسی اش را در دست گرفتم :
+ اگر همین حالا حاضر نشیم واقعا به پرواز نمی رسیم !
بوسه اي بر روي لبم زد :
- اگر همینطور دلبري کنی با کمال میل حاضرم این پروازو از دست بدم .
خنده اي کردم و از آغوشش بیرون اومدم :
+ زودتر حاضر شو جناب دلوکا .
دستشو محکم فشردم ، لبخندي زد و شکممو نوازش کرد :
- حال بچه خوبه ؟
+ خوبه .
- مادر بچه چطور
+وقتی کنار پدر بچه هست حالش عالیه .
با ورود دکتر کارلو مجال پاسخ پیدا نکرد و خطاب به دکتر گفت :
- من آماده ام .
+ فعلا عمل کنسل شده .
- چرا ؟
+ ابتدا من می خوام بپرسم شما در این یک هفته چه کاري انجام دادید ؟
- به سفر رفتیم .
+ مـن نمـی دونـم بــه کجـا سـفر کردیـد امــا ایـن سـفر بـراي شــما خـوش شانسـی داشـته چــون معجزه اي باورنکردنی اتفاق افتاده !
من و کارلو همزمان گفتیم
- معجزه ؟!
+ بلـه معجـزه ، در آزمـایش هـا و عکـس هـایی کـه معمـولا قبـل از عمـل انجـام میشـه هـیچ اثـري از تومــور نیســت ، مــن بــراي اطمینــان آزمــایش و عکــس رو تکــرار کــردم امــا واقعــا تومــور ناپدیــد شده !
پاهــایم سســت شــد و روي زمــین زانــو زدم ، ناخودآگــاه خــم شــدم و بــه ســجده افتــادم ، صــدام
می لرزید :
+ خــدایا شــکرت ، خــدایا ممنــونم کــه بــراي ایــن عشــق معجــزه کــردي ... یــا امــام رضــا خیلــی ممنونم که پادرمیونی کردي ... یا ضامن آهو قول می دم حق این ضمانتو ادا کنم ...
دســت هــاي آشــنایی دور شــونه هــام حلقــه شــد و از ســرمو از روي زمــین بلنــد کــرد ، در چشمان آبی اش خیـره شـدم ، چقـدر خـوب بـود کـه بـاز هـم فرصـت داشـتم در کنـار ایـن مـرد عزیـز
نفس بکشم ...
دستش جلو اومد و بر روي خیسی گونه ام کشیده شد
+خــدا عشــق را واســطه کــرد ... بــین مــن و تــو ... تــا مــن از دنیــاي تاریــک خــودم بــه روشــنایی برسم ...
ادامه دادم :
+ تا من از دنیاي تنهایی خودم به عشق و امید برسم ...
دنباله ي حرفمو گرفت :
- تا با دنیایی فاصله از هم به یک اعتقاد مشترك برسیم ...
با لبخند زمزمه کردم :
+چون خدا ما شدن ما را خواست ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝