eitaa logo
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
614 ویدیو
41 فایل
﷽ 🌱موسسہ‌مشاوره‌حامیان‌خانواده‌ڪاشان 🌱مدیریٺ:فھیمه‌نصیرۍ|مشاورخانواده 09024648315 بایدساخت‌زندگےزیبا،پویا،بانشاط‌ومٺعالےرا♥️ همسرانہ‌آقایان↯👨🏻 @hamsarane_mr همسرانہ‌بانوان↯🧕🏻 @hamsarane_lady سوالےداشتین‌درخدمٺم↯😊 @L_n1368
مشاهده در ایتا
دانلود
✅برای اولین بار در کاشان 👌راه اندازی بنیاد حامیان خانواده ✔️با مشارکت خیرین 🔸آموزش مهارتهای خانواده 💯از این فرصت حتما استفاده کنید #زندگی_الهی https://eitaa.com/zendgi_elahi96 https://sapp.ir/zendegi_elahi96
✅برای اولین بار در کاشان 👌راه اندازی بنیاد حامیان خانواده ✔️با مشارکت خیرین 🔸آموزش مهارتهای خانواده 💯از این فرصت حتما استفاده کنید #زندگی_الهی https://eitaa.com/zendgi_elahi96 https://sapp.ir/zendegi_elahi96
💞 رسم عاشقی 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و ششم ان روزها حال و روز خوشی نداشتیم. خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود و محسن، خواهر زاده ام، داشت با سرطان دست و پنجه نرم میکرد. فقط پنج سالش بود. ایوب طاقت زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا میخواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد. تنها آمدم تهران تا کنار خواهرم باشم. چند وقت بعد محسن از دنیا رفت. ایوب گفت، -من هم تا چهل روز بیشتر پیش شما نیستم. بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه مقاله انتقادی نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی  و پزشکی. اسمش را گذاشته بود: _آقای وزیر. محسن مرد. مقاله اش با کلی سانسور در روزنامه چاپ شد. ایوب عصبانی شد. گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد. از تبریز تلفن کرد، _شهلا، حالم خیلی بد است. تب شدید دارم. هول کردم، _دکتر رفتی؟ -آره، میگوید توی خونم عفونت است. میدانی درد پایم برای چی بود؟ گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمیفهمیدم. -آن ترکش کوچکی که از پایم رد شده بود، آلوده بوده. حالا جایش یک تومور توی پایم درست شده. گفت میخواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد. گفتم، _توی تبریز نه بیا تهران. با ناله گفت، _پدرم را دراورده. دیگر طاقت ندارم. التماسش کردم، _همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، انوقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران. درگیر مراسم محسن بودم و نمیتوانستم بروم تبریز. التماس هم فایده نداشت. رفت اتاق عمل. بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و به عصب پایش چند ساعت خون نرسید. تومور را خارج کردند. ولی عصب پایش مرد. بعد از ان ایوب دیگر با عصا راه میرفت. پایی که حس نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیوفتد. شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین میرود، احساس آدم مثل خواب رفتگی است. آن عضو گز گز میکند. سنگینی میکند و آدم احساس سوزش میکند. اعصاب ضعیف ایوب این یکی را نمیتوانست تحمل کند. نیمه های شب بود. با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود. پرسید، _تبر را کجا گذاشته ای؟ از جایم پریدم، _تبر را میخواهی چه کار؟ انگشتش را گذاشت روی بینی و ارام گفت، _هیسسسس. کاری ندارم. میخواهم پایم را قطع کنم. درد میکند. میسوزد. هم تو راحت میشوی. هم من. این پا دیگر پا بشو نیست. حالش خوب نبود. نباید عصبانیش میکردم. یادم امد تبر در صندوق عقب ماشین است. -راست میگویی، ولی امشب دیر وقت است. فردا صبح زود میبرمت دکتر، برایت قطع کند. سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون. چند دقیقه بعد برگشت. پایش را گذاشت لبه میز تحریر. چاقوی آشپز خانه را بالا برد و کوبید روی پایش. ⭕️ادامه دارد... کانال رسمی سرکارخانم https://eitaa.com/zendgi_elahi96
آخرین روز از مراسم جزء‌خوانی 🔹 همراه با سخنرانی: سرکار خانم نصیری موضوع : تربیت فرزند و خانواده 🔹 با حضور : مادر شهیدان بار فروش و همسر شهید دهقان مکان: بلوار کشاورز ، مسجدالمهدی زیدی ، حسینیه شاهزاده علی اصغر (ع) ⏰ زمان: فردا ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ لطفا به سایرین اطلاع دهید. با تشکر پایگاه سمیه ، حوزه حضرت زینب (س) https://sapp.ir/somaye1kh.kashan
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و هفتم از صدای جیغم محمد حسین و هدی از خواب پریدند. با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف میپاشید. اگر محمد حسین به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کپ کرده بود، ایوب خودش پایش را قطع میکرد. محمد پتو را انداخت روی پای ایوب. چاقو را از دستش کشید. ایوب را بغل کرد و رساندش بیمارستان. سحر شده بود که برگشتند. سرتا پای محمد حسین خونی بود. ایوب را روی تخت خواباند. هنوز گیج بود. گاهی صورتش از درد توی هم میرفت و دستش را نزدیک پایش میبرد. پایی که حالا غیر از بخیه های عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم، ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش روغن بمالیم. هدی مینشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی میکرد و روی پای او میکشید. دلم ریش میشد وقتی میدیدم، برامدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد میشود و او چقدر با محبت این کار را انجام میدهد. زهرا آمده بود خانه ما. ایوب برایش حرف میزد. از راحت شدن محسن میگفت. از جنس درد های محسن که خودش یک عمر بود. تحملشان میکرد. از مرگ که روزی سراغ همه مان می اید. توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد و بعد بوی اسفند. ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده. زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند، _بیا ببین شهلا، بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم. هزار ماشاالله، چقدر هم قشنگ میخنده. چند وقتی میشد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود. درد های عجیب و غریبی که تحمل میکرد، انقدر به او فشار اورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند. مشکلات تازه هم که پیش می آمد میشد قوز بالای قوز. جای تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که چرک کرده بود و دردناک شده بود. دکتر تا به پوستش تیغ کشید، چرک پاشید بیرون. چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند. ولی چرک بند نیامد. دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد. با زخم باز برگشتیم خانه. صبح به صبح که چرکش را خالی میکردم، میدیدم ایوب از درد سرخ میشود و به خوردش میپیچد. حالا وقتی حمله عصبی سراغش میامد. تمام فکر و ذکرش ارام کردن درد هایش بود. میدانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش میدهد. آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمیزند. هول برم داشت. ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم، _ایوب؟ جواب نشنیدم. کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه تا روی فرش امده بود. نوک چاقو را فرو کرده بود توی پوست سینه اش و فشار میداد. فورا امآقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم. بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند به ایوب. میدانستم زورم نمیرسد چاقو را بگیرم. میترسیدم چاقو را انقدر فرو کند تا به قلبش برسد. چانه ام لرزید، _ایوب جان، چاقو را بده به من. اخر چرا این کار را میکنی؟ اقای نصیری رسید بالا. مچ ایوب را گرفت و فشار داد. ایوب داد زد، _ولم کن. بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم. تو را بخدا شهلا. بغضم ترکید. _بگذار برویم دکتر. اقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد. ایوب بیشتر تقلا کرد. _دارم میسوزم. بخدا خودم میتوانم. میتوانم درش بیاورم. شهلا، خسته ام کرده، تو را خسته کرده. بچه ها کنار من ایستاده بودند و مثل من اشک میریختند‌. چاقو از دست ایوب افتاد. تنش میلرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش میچکید. قرص را توی دهانش گذاشتم. لباس خونیش را عوض کردم. زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم. به هوش آمد و زخم تازه اش را دید. پرسید ، _این دیگر چیست؟ اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم. یادش نمی آمد و اگر برایش تعریف میکردم خیلی از من و بچه ها خجالت میکشید. ⭕️ ادامه دارد... کانال رسمی سرکارخانم https://eitaa.com/zendgi_elahi96
💠فیروزه نشان های عزیز سلام💠 👌بنیاد حامیان خانواده با همکاری واحد بانوان موسسه فرهنگی هنری راه روشن برگزار می کند: ✅کارگاه های فرهنگی, تربیتی,علمی و هنری ویژه 🙋♀ دختران نوجوان(ویژه 11 تا 19 سال) 😍پاتوق نوجوان (صمیمانه با دختران نوجوان...)❤️ ✏️کارگاه های نویسندگی و روزنامه نگاری (یادبگیریم حرفهایمان را بنویسیم...) 📽ساخت انواع پادکست 📻رادیو نوجوان 🔹پاتوق های علمی فیزیک و ریاضی 📸آموزش عکاسی با موبایل 🌠من یک ستاره شناسم رصد آسمان شب همراه با شب مانی های شبانه 🔆سفرهای طبیعت گردی یک روزه همراه با برنامه های شاد و متنوع ♨️ورک شاپ های هنری جذاب 💢جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر از طرق ذیل اقدام فرمایید : زندگی الهی ، کانال رسمی سرکارخانم https://eitaa.com/zendgi_elahi96 https://sapp.ir/zendegi_elahi96 🔹 هرروز ساعت ۸ تا ۱۳ تماس بگیرید ۵۵۵۴۸۸۴۳- ۰۹۱۳۲۷۷۸۱۲۴ 📲
موسسه خیریه فضل (صندوق نیکوکاری کوثر ) شماره ثبت 128 ☘☘شماره کارت: 5041 7270 1002 1515 ☘☘شماره حساب شبا جهت واریز وجه ۵۰۰۷۰۰۰۳۸۸۰۰۲۲۳۴۹۷۴۵۶۰۰۱ 💐💐💐💐 با مسئولیت سرکارخانم کانال رسمی دست های مهربانی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @dastemehrbani
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و هشتم صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد و رفت مدرسه. گفت، _شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟ هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت، _اره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش جهیزیه درست کنم. خیلی جدی نگاهم کرد، _جهیزیه؟ اصلا. انقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر میدهند بدم میاید. به دختر باید فقط کلید خانه داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد. -اوه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟ چقدر هم جدی گرفتی! دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف، _اگر یک روز پسر خوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش میکنم. صورتش را نیشگون گرفتم، _خاک بر سرم. یک وقت این کار را نکنی. آن وقت میگویند دخترمان کور و کچل بوده. خنده اش گرفت، _خب می آیند میبینند. میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم خانم است. میدانستم ایوب کاری را که میگوید" میکنم"، انجام میدهد. برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد. عصر دوباره تعادلش را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود. التماسش کردم فایده ای نداشت. محمد حسین را فرستادم ماشینش را دستکاری کند که راه نیوفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون میرفت، حتی راه برگشت را هم گم میکرد. دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و به این فکر میکند که اصلا کجا میخواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید. تلفن را برداشتم. با شنیدن صدای ماموران آن طرف، بغضم ترکید. صدایم را میشناختند. منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم، _اقا تو را بخدا. تو را ب جان عزیزتان. آمبولانس بفرستید. ایوب حال خوبی ندارد. از دستم میرودا. میخواهد از خانه بیرون برود. -چند دقیقه نگهش دارید، الان می آییم. چند دقیقه کجا،غروب کجا؟ از صدای بیحوصله آن طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند. ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در، _من دارم میروم تبریز، کاری نداری؟ از جایم پریدم، _تبریز چرا؟ -میخواهم پایم را بدهم به همان دکتری که خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص. خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما میگیرم برایت. پایش را توی کفشش کرد، _محمد حسین را هم میبرم. -او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد. محمد حسین آماده شده بود. به من گفت، _مامان زیاد اصرار نکن، میرویم یک دوری میزنیم و برمیگردیم. ایوب عصایش را برداشت، _میخواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما میفرستم. گفتم پس لااقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید. رفتم توی آشپز خانه، _ایوب حالا که میروید کی برمیگردید؟ جلوی در ایستاد و گفت، _محمد حسین را که فردا برایت میفرستم، خودم... کمی مکث کرد، _فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم. تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت. ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود. گوشی را برداشتم. محمد حسین بلند گفت، _الو. مامان؟ -تویی محمد ؟ کجایید شماها؟ محمد حسین نفس نفس میزد، _مامان. مامان. ما تصادف کردیم. یعنی ماشین چپ کرده. تکیه دادم به دیوار، _تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟ - من خوبم. بابا هم خوب است. فقط از گوشش خون می آید. پاهایم سست شد. نشستم روی زمین. -الو مامان؟ من چی کارکنم؟ ⭕️ ادامه دارد... کانال رسمی سرکارخانم https://eitaa.com/zendgi_elahi96
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت بیست و نهم آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض الود نباشد، _خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم. -توی جاده زنجان هستیم. دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ میزنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام. حالا میرسد. فعلا خداحافظ. تلفنمان یک طرفه شده بود. چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی اقای نصیری سر و صدا بیرون می اید. یاد خواب مامان افتادم. یک ماه قبل بود، اذان صبح را میگفتند که مامان تلفن زد، _حال ایوب خوب است؟ صدایش میلرزید و تند تند  نفس میکشید گفتم، _گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور؟ -هیچی شهلا خواب دیده ام. -خیر است ان شاءالله. -دیدم سه دفعه توی اسمان ندا میدهند "جانباز ایوب بلندی شهید شد" صدای خانم نصیری را شنیدم. بیدار شده بودند. اشکم را پاک کردم و در زدم. انقدر به این طرف و ان طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم. هدی را فرستادم مدرسه. زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند. محمد حسن و هدی را سپردم به رضا. میدانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام است. سوار ماشین اقای نصیری شدم. زهرا و شوهر خواهرم اقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم. صدای پچ پچ ارام اقا نعمت  و اقای نصیری با هم را میشنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبر ها را رد و بدل میکرد. ساعت ماشین ده صبح را نشان میداد. سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده. کم کم سر وصدای ماشین خوابید. محسن را دیدم که وسط بیابان، افسار اسبی را گرفته بود  و به دنبال خودش میکشید. روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می امد. مظلوم و خسته. -ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو. محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت، _هیچی نگو خاله. عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است. صدای ایوب پیچید توی سرم، _محسن میرود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی اورم. شانه هایم لرزید. زهرا دستم را گرفت، _چی شده شهلا؟ بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود. صدای اقا نعمت را میشنیدم که حالم را میپرسید. زهرا را میدیدم که شانه هایم را میمالید. خودم را میدیدم که نفسم بند امده و چانه ام میلرزد. هر طرف ماشین را نگاه میکردم چشم های خسته ی ایوب را میدیدم. حس میکردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم. تک و تنها و بی کس. با چشم های خسته ای که نگاهم میکند. قطره های آب را روی صورتم حس کردم. زهرا با بغض گفت: _شهلا خوبی؟ تو را بخدا ارام باش. اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد. _ایوب رفت. من میدانم. ایوب تمام شد. برگه امبولانس توی پاسگاه بود. دیدمش. رویش نوشته بود، "اعلام مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد" ⭕️ادامه دارد... کانال رسمی سرکارخانم https://eitaa.com/zendgi_elahi96
💞 🌹 جانباز شهید ایوب بلندی ✅ قسمت سی ام توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید، اجازه نداد حرف بزنم. با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم. _ارام باشید خانم. حال ایشان.. چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم، _به من دروغ نگو. هجده سال است، دارم میبینم هر روز ایوب آب میشود. هر روز درد میکشد. میبینم که هر روز میمیرد و زنده میشود. میدانم که ایوب رفته است. گردنم را کج کردم و ارام پرسیدم، _رفته؟ دکتر سرش را پایین انداخت وسرد خانه را نشان داد. توی بغل زهرا وا رفتم. چقدر راحت پرسیدم "ایوب رفته؟" امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه نرود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم که برگردد. از فکر زندگی بدون ایوب مو به تنم سیخ میشد. ایوب چه فکری درباره من میکرد؟ فکر میکرد از اهنم؟ فکر میکرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است؟ چی فکر میکرد که آن روز وسط شوخی هایمان در باره مرگ گفت، _حواست باشد بلند بلند گریه نکنی. سر وصدا راه نیاندازی. یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود. حجاب هدی، حجاب خواهر هایم،کسی صدای انها را نشنود. مواظب باش به اندازه مراسم بگیرید. آرام گریه کنید. زهرا اخرین قطره های آب قند را هم داد بخورم. صدای داد و بیداد محمد حسین را میشنیدم. با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود. خواستم بلند شوم. زهرا دستم را گرفت و کمک کرد. محمد حسین آمد جلو. صورت خیس من و زهرا را که دید، اخم کرد، _مامان، بابا کجاست؟ زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود. محمد حسین داد کشید، _میگویم بابا ایوب کجاست؟ رو کرد به پرستار ها. آقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت اقا، _بابا ایوب رفت؟ اره؟ رگ گردنش بیرون زده بود. با عصبانیت به پرستار ها گفت، _کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم،کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من مرده. شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟ دست اقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون. سرم گیج رفت. نشستم روی صندلی. آقا نعمت دنبال محمد حسین دوید. وسط خیابان محمد حسین را گرفت توی بغلش. محمد خشمش را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی اقا نعمت زد. اقا نعمت تکان نخورد، _بزن محمد جان. من را بزن. داد بکش. گریه کن محمد. محمد داد میکشید و اقا نعمت را میزد. مردم ایستاده بودند و نگاه میکردند. محمد نشست روی زمین و زبان گرفت، _شماها که نمیدانید. نمیدانید بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی میلرزید شما ها که نبودید. همه جا تاریک و سرد بود. همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم و اتش زدم تا گرم شود. سرش را گرفتم توی بغلم. بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد، _سر بابام توی بغلم بود که مرد. بابا  ایوبم توی بغل من مرد. ایوب را دیدم به سرش ضربه خورده بود. رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمد حسین ایوب را توی قزوین درمانگاه میبرد تا امپولش را بزند. بعد از امپول، ایوب به محمد میگوید حالش خوب است و از محمد میخواهد که راحت بخوابد. هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ میشود. ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون. دکتر گفت، _پشت فرمان تمام شده بوده. از موبایل اقا نعمت زنگ زدم به خانه. بعد از اولین بوق، هدی گوشی را برداشت، _سلام مامان. گلویم گرفت، _سلام هدی جان، مگر مدرسه نبودی؟ -ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده، اجازه دادند بیایم خانه، پیش دایی رضا و خاله. مکث کرد، _بابا ایوب حالش خوب است؟ بینیم سوخت و اشک دوید به چشمانم، _اره خوب است دخترم. خیلی خوب است. اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه م. صدای هدی لرزید، _پس چرا اینها همه اش گریه میکنند؟ صدای گریه ی شهیده از ان طرف گوشی می امد. لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم. هدی با گریه حرف میزد، _بابا ایوب رفته؟ اه کشیدم، _اره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت. خیلی خسته شده بود. حالا حالش خوب خوب است. هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد. هق هق میکرد، _مامان تو را به خدا بیاورش خانه، تهران، پیش خودمان. -نمیشود هدی جان، شما باید وسایلتان را جمع کنید. بیایید تبریز. -ولی من میخواهم بابام تهران باشد، پیش خودمان. ⭕️ ادامه دارد... کانال رسمی سرکارخانم https://eitaa.com/zendgi_elahi96
با سلام همسنگرانی که داستان جانباز شهید رو دنبال و مطالعه می‌کردند، برای دیدن فیلم مصاحبه با خانواده این شهید به کانال در پیامرسان گپ مراجعه کنند. 👉 https://gap.im/zendegi_elahi96 👈 ⭕️از آنجایی که پیامرسان های ایتا و سروش، بارگذاری فایل های حجم بالا را پشتیبانی نمی‌کند، مشاهده این فیلم فقط در پیامرسان گپ ممکن می‌باشد.
مدتیه ک نماز نمیخونم خیلی اهل نمازو اینچیزا بودم و سخنرانی گوش میدادم و خودم مدرس حلقه های صالحین بودم یهویی کاهل ب نماز شدم اصلا دس و دلم پی نماز نمیره مثل قبل باعشق بخونمو...هرکاری میکنم نمیشه ک بشه حتی کلی نذر کردم ولی انگار دستوپامو میبندن موقع نماز چکار کنم؟؟ برا نماز باید مشاوره حضوری تشریف بیارید فعلا نماز جعفر نذر کنید و ذکر "رب اجعلنی مقیم الصلوه و من ذریتی" رو زیاد بگید. کانال رسمی سرکارخانم https://eitaa.com/zendgi_elahi96