eitaa logo
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
1.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
623 ویدیو
42 فایل
﷽ 🌱موسسہ‌مشاوره‌حامیان‌خانواده‌ڪاشان 🌱مدیریٺ:فھیمه‌نصیرۍ|مشاورخانواده 09024648315 بایدساخت‌زندگےزیبا،پویا،بانشاط‌ومٺعالےرا♥️ همسرانہ‌آقایان↯👨🏻 @hamsarane_mr همسرانہ‌بانوان↯🧕🏻 @hamsarane_lady سوالےداشتین‌درخدمٺم↯😊 @L_n1368
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 در کانال دختران 💎 در پیام‌رسان سریع عضوشوید. 🙏🏻 @firoozeneshan ---------------------------------------------- 💞 گروه مخصوص نوجوانان و جوانان : ✅مطالب جذاب از مطالب گروه ✅حضور کارشناسان متخصص نوجوان و جوان ✅امکان پرسش و پاسخ لینک گروه در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/2632318987C70d78ba5c5 ----------------------------------------------
رمان 🦋 🕯 🌿 آخرین بافت هم زدم و با کِش بستم ، دست دختر کوچولوی زیبا رو گرفتم و جلوی آینه بردم ، از دیدن دو گيس بافته شده روی شونه هاش از ذوق جيغی زد و خودشو تو بغلم پرت کرد ، آنجلا رو محکم به خودم فشردم ، ب*و*سه ی دلچسبی به گونه ام زد و گفت : - یامين این فسقلی بعد از 3 روز فهميده بود چطور با یامين گفتنش من نرم می شم + جانم ؟ دستاشو آورد جلو : - لاک ! به ناخن ها کوچولوی دست ها و پاهاش لاک صورتی زدم ، فوری از اتاقم بيرون دوید من هم با لبخند پشت سرش بيرون اومدم و به آنجلایی نگاه کردم که سعی داشت دست ها و پاهای لاک زده اشو به کارلویی که سرگرم بازی شبيه به پلی استيشن با فرانکو بود نشون بده ، یعنی هيچ فرقی بين فرانکوی کوچک و مرد بالغی به نام کارلو در حين بازی کردن نبود ، هر دو انگار که همسن و سال باشند با هم رقابت داشتند این بين آنجلای کوچک از بی توجهی کارلو عصبی شده بود ، رفتم جلو و دست آنجلا رو گرفتم و گفتم : + در درست کردن کيک شکلاتی به من کمک می کنی ؟ مادربزرگو وادار به استراحت کردم و با آنجلا درست کردن کيک رو شروع کردم ، البته دخترک شيطون که فقط خراب کاری می کرد ، کيکو که داخل فر گذاشتم با صورت پُر از خامه و شکلات دختربچه ی موطلایی برخورد کردم : + اوه نه ، مواظب باش دستاتو به جایی نزنی . بغلش کردم و به سمت سينک ظرفشویی بردمش ، کف دست های شکلاتیشو نزدیک صورتم آورد : + نه آنجلا دستاتو به صورتم نزن دست هاش به صورتم نزدیکتر می شد ، می دونستم ميخواد شيطنت کنه اما اعصاب ضعيف من در اون لحظه کِشِش نداشت : + الان وقت شيطنت نيست . اما دست هاشو به صورتم چسبوند ، روی زمين گذاشتمش و عصبی گفتم : + مگه نگفتم دستتو نزن ؟! اصلا بچه ی خوبی نيستی ، دیگه دوستت نيستم . با عصبانيت از آشپزخانه خارج شدم و با گام های بلند وارد اتاقم شدم ، درو که قفل کردم پشت در سُر خوردم ، امروز یامين هميشه منطقی خبری ازش نيست انگار که امروز از پيش من رفته ! از صبح خيلی تلاش کردم حواسمو پَرت کنم تا یادم بره امروز چه روزیه ؛ کاش ميشد دست بعضی از اتفاق ها رو گرفت تا نيافتند ... دلم از بغض پُر شده ، کاش امروز اینجا نبودم ، امروز دلم سنگ سياهی که چهره یاسين روش حک شده رو می خواد ، امروز سالگرد اون روز شومه ، روزی که حتی دلم نميخواد به یاد بيارم اما خيلی چيزها در زندگی دست ما نيست ، از جام بلند شدم ، در اتاقو قفل و تک پنجره اتاقمو باز کردم و سعی کردم با نفس های عميق همه چيزو فراموش کنم اما تصویر اون روز پيش چشمام پر رنگتر شد : با هم درگير شدند ، رگ گردن داداشم در حال انفجار بود ، زور یاسين با اون بازوهای عضلانی و هيکل ورزشکاری به سعيد که اندام متوسط و قد کوتاهتری از یاسين داشت می چربيد ، دستمو جلوی دهنم گرفته بودم و هق می زدم ، با مشت آخر یاسين , سعيد نقش زمين شد و نتونست از جاش بلند بشه ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 یاسين سمت من اومد و در حالی که مقنعه امو دستم ميداد تا سرم کنم با نگرانی گفت : - یامين جان ، عزیزم ، حالت خوبه ؟ مقنعمو گرفتم و خودمو در آغوش پر از مهر یاسين رها کردم ، دست هاش محکم دورم پيچيده شد ، هق زدم : + داداش بخدا من نميخواستم ... وسط حرفم پرید : - هيس فعلا هيچی نميخواد بگی . دست راستش به سمت سرم اومد و روی موهام نوازش گونه کشيده شد ، آرامش از دست رفته ام کم کم نزدیک به بازگشتش بود که یکدفعه ... با صدای ضربه هایی به درب اتاق از خاطره ی تلخی که مرور هر ثانيه اش ذره ذره روحمو از بين ميبره جدا شدم ، دربو باز کردم ، مادربزرگ در حالی که دست انجلا در دستش بود پشت در انتظارمو ميکشيدن ، مادربزرگ با دیدن چهره ام لبخندش از بين رفت و به طرف آنجلا خم شد : - عزیزم برو پيش کارلو ، بعدا با یامين حرف می زنيم ، خب ؟ دخترک انگار متوجه اوضاع ناآرام شد که فوری قبول کرد و رفت . مادربزرگ به آرامی وارد اتاق شد و درب رو پشت سرش بست ، ناآرام لب تخت نشستم و سرمو ميون دستام گرفتم ، دست های لطيفش روی شونه هام نشست ، سرم گيج ميرفت ، احساس ميکردم دیوارهای اتاق هر لحظه به من نزدیکتر ميشن دست هاش هنوز روی شونه هام به صورت دورانی حرکت می کرد ، سرمو به طرف پيرزن مهربان چرخوندم - یکدفعه صدای آخ بلندی که گفت باعث شد سرمو از روی سينه اش بلند کنم ،بغضمو قورت دادم , چشمای عسليش بيش از حد درشت شده بود ، از پشت شونه های پهن یاسين چشمم به سعيد افتاد که شی ای رو از بدن یاسين بيرون آورد و من چاقوی سرخ شده از خون داداشمو دیدم ، یاسين در حال افتادن بود که از شونه اش گرفتم ، مانتوی سفيدم پر از خون برادرم شده بود ؛ از شدت اشک دیگه نتونستم ادامه بدم ، صدای زجه ام از جگر سوخته ام بلند شد مادربزرگ منو به آغوش کشيد ، پيراهنش توی دستام مچاله شد ، هر چی زجه ميزدم حالم خوب نمی شد حتی دست هایی که روی کمرم هم کشيده ميشد ذره ای منو آروم نمی کرد ، سرمو به سمت سقف گرفتم و فریاد کشيدم : +خددددددا برای اولين بار قطره ی اشکو دیدم که از چشم های زیبای مادربزرگ روی گونه اش چکيد ... *** - من بابت اینکه عصبانيت کردم معذرت ميخوام . لبخندی زدم : + موافقی کيکو از فر دربياریم کيکو درآوردم و سطحشو با شکلات مایع پوشوندم وبرای تزئين با اسمارتيز یک لبخند روی کيک درست کردم ، یاد نيم ساعت قبل افتادم که بعد از اینکه مادربزرگ از اتاقم بيرون رفت با دو رکعت نمازی که برای یاسين خوندم بالاخره آروم شدم و وقتی که بيرون اومدم متوجه شدم تمام این مدت کارلو سَر بچه ها رو گرم کرده تا متوجه صدای بلند زجه های من نشوند ، کيک به دست همراه با آنجلا از آشپزخانه خارج شدیم ، خداروشکر کيک نسوخته و خيلی خوب مغز پُخت شده بود ، فرانکو با دیدن کيک چشمانش برق زد و به سمت من دوید ، مدام قد بلندی می کرد که به کيک دست بزنه و من هم کيکو بالاتر می بردم : +خيلی خب ، الان تقسيم می کنم همه با هم بخوریم . کيکو که تقسيم کردم مادربزرگ با سينی قهوه وارد پذیرایی شد ، حقيقتش روم نمی شد تو صورتش نگاه کنم حالا که اون حرف ها رو از من شنيده چه فکری درباره ام می کنه ؟! نهایت سعی ام رو ميکردم تا چشمم در نگاهش نيافته ، می ترسيدم در نگاهش ترحم یا تاسف ببينم . ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
💖 در کانال دختران 💎 در پیام‌رسان سریع عضوشوید. 🙏🏻 @firoozeneshan توجه کنید حتما عضو شوید 😻 ویژه ای در راه است👌👌 با جوایز ویژه🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁 ----------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
✅یک جشن #خاص برای ثبت نام فقط کافیه به ادمین فضای مجازی مون پیام بدید. @firoozeneshan_admin منتظرت
. . سلام اگر تاکنون در خودتون ثبت نام نکرده اید، هرچه سریعتر اقدام کنید. 🎀 لطفا موارد زیر را به آیدی ثبت نام بفرستید نام سن وضعیت تاهل تلفن و اینکه در کلاس های بنیاد ثبت نام کردید یا خیر؟ البته مهم نیست که عضو کلاس ها باشید ثبت نام در کلاس ها شانس قرعه کشی تون رو افزایش میدهد ✅ آیدی ثبت نام: @firoozeneshan_admin 🎀 فقط تا فردا ۶ صبح فرصت دارید 🦋 توجه 🦋 دختران که کد گرفته اید همگی ثبت نام شده و می توانید در جشن فردا شرکت کنید. فقط کافیه 👇 برای دریافت کد کاغذی خود به دفتر بنیاد حامیان مراجعه کنید ، کارت ملی همراه داشته باشید ساعتهای مراجعه: فردا صبح ساعت ۹_۱۲ آدرس:خیابان مدرس ، انتهای کوچه سیاست ۵ ، به سه راه که رسیدید سمت چپ بیاید ، یکم جلوتر ، سمت راست کوچه معرفت هفتم ، انتهای بن بست شماره مسئول آموزش: 09902833940 ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
💖 در کانال دختران 💎 در پیام‌رسان سریع عضوشوید. 🙏🏻 @firoozeneshan توجه کنید حتما عضو شوید 😻 ویژه ای در راه است👌👌 با جوایز ویژه🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁 ----------------------------------------------
مشاوره | حامیان خانواده 👨‍👩‍👧‍👦
#شماره۵۵ #همسرانه #هردوبدانیم ✅آویزه گوشمان باشد... 🔹 هیچ کدام از آن‌هایی که همسرت را با آن‌ها مق
۵۶ به تعداد کسانی که از مشکلات تو باخبر می شوند به مشکلات ات اضافه خواهد شد... امیر المومنین علی علیه السلام می فرماید : گفتن راز و اسرار زندگی موجب هلاکت است... @hamianekhanevade
رمان 🦋 🕯 🌿 کيک با قهوه که صرف شد دوباره کارلو با بچه ها سرگرم بازی شد ، وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به من نيست آروم وارد اتاقم شدم و گوشيمو برداشتم ، مردد بودم اما بالاخره انگشتم اسم مامان رو لمس کرد ، صدای سلام گفتنش توی گوشم پيچيد ، پاسخش رو دادم ، حالم رو پرسيد : +حالم خوب است ... فقط گذشته ام درد می کند . آهی کشيد : - فکر ميکردم یادت نيست حرفش درد داشت : + مامان ... - جانم مامانم ؟ یامينم اونجا خانوادتو فراموش کن ، تو کشور غریب فکر ما داغونت می کنه . ميدونستم منظورش از خانواده و ما فقط یاسينه ! ناليدم : + کاش ميتونستم ... - حداقل سعی کن . صدام لرزید : + به نظرتون کسی که لباسش از خون برادرش رنگين شده می تونه فراموش کنه ؟! فهميدم داره گریه ميکنه - دلم خونه ، یامين چی شد که به اینجا رسيدیم ؟! خانواده چهار نفریمون خيلی خوشبخت بود ، همه ی فاميل حسرت ما رو داشتن ، حالا چی ! پسرم زیر خاکه و دخترم اونطرف دنيا در یک کشور غریب که نمی دونم حال و روزش چطوریه ، چطوری شب هاش روز ميشه ! هر دو هزاران فرسنگ دور از هم پشت تلفن گریه می کردیم ... *** روز آخر از تعطيلات کریسمس هم در حال سپری شدن بود و من شک نداشتم که دلم برای بچه ها تنگ می شه . از اتاقم که خارج شدم بچه ها از اتاق کارلو با سرعت به بيرون دویدند ، با دیدن من سریع به سمتم اومدند و به من چسبيدند ، کارلو با چهره ای عصبانی در حالی که لب تاپش دستش بود از اتاق خارج شد ، حدس زدم که احتمالا برنامه های کاری داخل سيستم توسط بچه ها دستکاری شده کارلو کم کم جلو ميومد و فرانکو و آنجلا هم بيشتر به سمت پشت من متمایل می شدند ، تا جایی که کارلو روبروی من و بچه ها دقيقا پشت سر من قرار گرفتند ، کارلو آرام گفت : - لطفا برو کنار . دو دستمو به سمت پشت بردم و سعی کردم ازشون حمایت کنم : + کودکی با همين اشتباهات معنا پيدا می کنه ، مطمبن باش اونا از کارشون پشيمون هستند و معذرت خواهی می کنند . لب تاپو بالا آورد و بازش کرد ، اوه خدای من ! این دو وروجک چيکار کرده بودند ؟! تمام دکمه های لب تاپ بخت برگشته از جاش دراومده بود ، واقعا خندم گرفت ، تمام تلاشمو برای مهار خنده ام به کار بستم اما واقعا نتونستم کنترلش کنم قهقهه ام برای اولين بار بعد از مدت ها تمام فضای خانه رو پُر کرد ، اینقدر خندیدم که تمام عضلات صورتم درد گرفت ،به سخت خندمو قطع و چشمامو باز کردم , با نگاه عجيب کارلو نگاهم گره خورد ، این برق نگاه کارلو از اتفاقات عجيبيه که اخيرا به وقوع پيوسته و من معنای این برق رو واقعا متوجه نمی شم ! نگاه ازش گرفتم و متوجه شدم مادربزرگ هم با صدای خنده من به جمع ما پيوسته . سرفه ای مصلحتی کردم و بچه ها رو از پشتم به سمت جلو آوردم و طوری که کارلو بشنوه گفتم : + من واسطه ی مناسبی برای برقرار کردن صلح بين شماها نيستم ، اگر من واسطه گری کنم مطئن باشيد اگر یک درصد فکر بخشش در سرش باشه اون یک درصد به صفر می رسه ، مادربزرگ واسطه ی مناسبتری هست ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 اینبار صدای خنده ی کارلو بلند شد و مادربزرگ از همه ما برای این خنده بيشتر متعجب بود ! *** بار دیگر آنجلا و فرانکو رو درآغوشم فشردم و هر دو رو ب*و*سيدم ، بالاخره موقع جدا شدن من از این دو شکلات خوشمزه فرا رسيده بود ، کارلو بچه ها رو صدا کرد ، به سمت بيرون هدایتشون کردم و تا زمانی که سوار ماشين شدند دستمو براشون تکون دادم ، وابستگی به این بچه ها اشتباه بزرگيه که من مرتکب شده بودم ! وارد خانه شدم ، دلگيرتر از هميشه به نظر می رسيد ، جای خاليه بچه ها و بيشتر از اون جای خالی مادربزرگ زیادی به چشم ميومد ، مادربزرگ التيام بخش روح زخم خورده من و بچه ها شادی از دست رفته برای من بودند با مادربزرگ آرامشی که مدت ها ازش دور بودم دوباره تجربه کردم و با بچه ها خنده ی از ته دلی که با لب هام قهر کرده بود دوباره آشتی کرد . لباس هامو با لباسی مناسب عوض کردم ، شام هم مثل قبل از اومدن مادربزرگ دوباره حاضری خوردم ، این روزها ایتاليا برایم غم انگيزتر از هميشه است و خانه ای که در طول تعطيلات بهترین روزهای عمرم درونش رقم خورد این روزها کسل آورترین روزهایم در آن سپری می شود . امتحانات پایان ترم فرا رسيد و فردا اولين امتحانم بود ، روی مبل چهار زانو نشسته و سخت مشغول حل کردن مساله فيزیک بودم ، ای بابا مدادم کجاست ؟! ، کتاب هایی که اطرافم روی مبل پخش کرده بودم زیر و رو کردم اما خبری نبود ، صدای چرخش کليد خبر از اومدن کارلو می داد ، اگر من در ایام امتحانات اینجا درس بخونم برای کارلو مزاحمتی ایجاد می شه ؟! آخه تو اتاق اصلا نميتونم برای خوندن درس تمرکز کنم ! کارلو در حالی که پالتوشو در می آورد به سمت اتاقش رفت و اصلا منو ندید در حال جستجوی مداد گمشده بودم که صدای متعجب کارلو رو در حالی که سلام می کرد شنيدم ، پاسخشو دادم و از جام بلند شدم و فکر کردم شاید مداد زیرم افتاده باشه ، پرسيد : - دنبال چه چيزی می گردی ؟ برگشتم سمتش : + مدادم ! مردمک های آبی چشمانش از تعجب گِرد شد ، به سمتم دو گام بلند برداشت و خيلی نزدیک به من ایستاد حيرت زده فقط نگاهش کردم ، در چشمانم خيره شده بود ، چرا آبی چشماش از نزدیک اینقدر روشن هست ؟! دستش به سمت صورتم دراز شد ، صورتمو عقب کشيدم اما دستش جلو اومد و به طرف کناره شالم رفت ، چيزی انگار از روی گوشم برداشته و از داخل شالم بيرون کشيده شد ، مدادمو جلوی چشمام گرفت : - منظورت این که نيست ؟! قربون حواس جمع خودم برم ، بدون اینکه پاسخشو بدم آرام مدادمو را از دستش بيرون کشيدم و دوباره سر جای قبليم نشستم و حالا با مداد یافته شده ميتونستم مساله امو حل کنم ، با ضعفی که در دلم پيچيد ساعتو نگاه کردم ، عقرب کوچيکه روی 10 و بزرگه روی 12 ایستاده بود وارد آشپزخانه شدم ، در یخچالو باز کردم چشمم به یک ظرف در بسته که معلوم بود برای رستورانه خورد ، از یخچال بيرون آوردم و دربشو باز کردم ، وای خدایا چه پاستایی ! یعنی برای شام کارلو بود ؟! نه بابا الان که یک ساعته کارلو به خونه اومده و تا الان حتما شامشو خورده شاید این غذا رو اضافه گرفته ! صدایی که از شکمم برخاست جای تعلل نگذاشت ، قاشقی برداشتم و غذا رو به بشقاب منتقل کردم ، با اشتهایی که انگار چند برابر شده بود همه اشو خوردم ، ظرفامو شستم و به سمت خروجی آشپزخانه رفتم که با کارلو برخورد کردم ! کنار رفت تا من خارج بشم و بعد وارد شد ، روی مبل نشستم و دوباره مشغول درس شدم ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
. 🗣 👥👥👥👥 ❌ تو جمع خجالت می‌کشی حرف بزنی؟ 😑 ❌ حرف زدنت جذاب نیست؟😞 ❌ کنفرانس دادن سر کلاس برات سخته!؟🤔 ❌ تدریس برات آسونه اما بیانت نامناسبه؟!🗣 ✅ مشکلی نیست        در کلاس شرکت کن👇 👌با تدریس خطیب معروف                       سرکارخانم 🎗 پنجشنبه‌ها ساعت ۱۷ 🎗 اولین جلسه فردا ۱۲ تیر ۱۳۹۹ 🏢 آدرس: میدان ۱۵ خرداد، ابتدای خیابان طالقانی، دانشگاه فرهنگیان، کلاس ۲۰۲ دوستانی که ثبت نام نکردند می توانند در محل کلاس ثبت نام کنند. ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 🕯 🌿 صدای کارلو را از بالای سرم شنيدم که اسممو صدا ميزد ، سرمو بلند کردم ، بسم الله ... کارلو با ظرف خالی شده پاستا بالای سرم ایستاده بود : - تو غذای منو خوردی ؟ ای وایِ من ! من غذای این مرد مغرورو خورده بودم ! بدون شک از این بدتر نمی شه ... سعی کردم خودمو نبازم : + خب من نميدونستم این غذا متعلق به توئه ، متاسفم ! - الان تاسف تو برای من تبدیل به غذا می شه ؟ + نه اما بابت تاسفم هزینه سفارش دوباره غذا رو پرداخت می کنم . - نيازی به این کار نيست ، من تعيين ميکنم بابت این تاسف چه کاری انجام بدی ! + بفرمایيد - بعد از اینکه امتحاناتت به پایان رسيد هر شب یکی از غذاهای ایرانی رو باید برام سرو کنی . پسره ی پرروی فرصت طلب ! چشم حتما بشين تا برات درست کنم ! نوکر کمر باریک که گير نياوردی ! پوزخندی زدم : + امکانش برام وجود نداره . همونطوری که تلفن خونه رو برمی داشت گفت : - مشکلی نيست ، اما من فکر ميکنم به هر دینی مسيحی ، زرتشتی ، اسلام و غيره فرقی نداره به هر کدام اعتقاد داشته باشی تنها چيزی که اهميتش از همه چيز بيشتره اخلاقه . حرفش عين حقيقته ، من غذاشو بدون اجازه خوردم و حالا برای جبران یک درخواستی از من کرده و من هم رد می کنم ! واقعا از نظر اخلاقی درست نيست ... شماره ای گرفت و گوشيو روی گوشش قرار داد ، مطمئن گفتم : + قبوله . سری تکون داد و مشغول صحبت با تلفن و سفارش دوباره غذا شد . به آخرین و سخت ترین امتحانم رسيده بودم و از اول ترم فقط فوبيای این درس تخصصی و امتحانشو داشتم ، استادش هم خانم دکتر روسسی بود که تقریبا 40 ساله به نظر می رسيد و بسيار سختگير و جدی بود. مدام راه می رفتم و حدود 10 بار فقط صفحه 102 رو خوندم اما اصلا مفهومش رو متوجه نمی شدم ! مرتبه آخر که باز نتيجه ای نگرفتم کلافه کتابو روی ميز وسط مبل ها کوبيدم و نشستم ، سرمو به پشتی به مبل تکيه دادم و چشمامو بستم. ای خدا چيکار کنم ؟! به آنا زنگ بزنم و ازش بخوام برام توضيح بده، ساعتو نگاه کردم ، 10:30 شب بود ، شک داشتم که خواب باشه و مزاحمت براش ایجاد کنم . گوشيمو برداشتم و وارد تلگرام شدم ، آخرین زمان آنلاينیش مربوط یک ساعت قبل بود ، بی خيال آنا شدم و به مغزم فشار آوردم که این موقع شب چيکار کنم ؟! صدای درب اتاق کارلو نشان از خروجش می داد ، ای بابا اینم که به خاطر یه ليوان آب مدام راه اتاق تا آشپزخانه رو طی می کنه ! کارلو در حال عبور از جلوی چشمام بود ، با اعصابی داغون نگاهمو ازش گرفتم که ... از جام پریدم ، ایییییینه ، من چقدر باهوشم خدایا ! کارلو در حال لمس دستگيره اتاقش بود که صداش زدم ، برگشت و منتظر شد که حرفمو بزنم +من فردا یک امتحان تخصصی دارم و درک یکی از مطالب درس برام دشواره ، امکانش هست برام توضيح بدی ؟ کمی فکر کرد ، اگه یکی از اون جوابای رُک بده و بگه نه من چه کار کنم ؟! باورم نمی شد ، والا حضرت موافقت نمود ... حقيقتا این پسر ایتاليایی هر اخلاق بدی که داشته باشه اما بسيار زیاد باسواد هست ،خيلی مسلط و عالی صفحه 102 رو برام توضيح داد و من فکر کردم یک استاد علاوه بر علم و دانش باید توانایی فهماندن درس به تمامی سطوح هوش رو داشته باشه ، وقتی توضيحش تمام شد از من خواست یکبار تکرار کنم ✍🏻 ... ╔═🦋🕯══════╗    @hamianekhanevade ╚══════🕯🦋═╝