جلسه یازدهم کوثر کربلا محرم۹۹.m4a
24.39M
#ما_ملت_امام_حسینیم
💠سخنرانی سرکار خانم #نصیری
💢محرم ۹۹ #جلسه_یازدهم
✅بازخوانی کتاب #کوثر_کربلا
✳️به روایت علامه #جوادی_آملی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
جلسه دوازدهم کوثر کربلا محرم۹۹.m4a
18.97M
#ما_ملت_امام_حسینیم
💠سخنرانی سرکار خانم #نصیری
💢محرم ۹۹ #جلسه_دوازده
✅بازخوانی کتاب #کوثر_کربلا
✳️به روایت علامه #جوادی_آملی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
💎💎💎💎💎
💎💎💎💎
💎💎💎
💎💎
💎
#دورهمی جذاب🦋
#فیروزه_نشان_ها 💎
🦋 با سخنرانی #سرکارخانم_نصیری✨
با اجرای خانوم فاطمه ملکیان 🎤
⚡️کارگاه های شناختی مهارتی
📚 #پاتوق_کتاب
⁉️💬 #پرسش_وپاسخ
👇🏻❣👇🏻❣👇🏻❣👇🏻❣
🏴پنج شنبه 3 مهر ماه 🏴
⏰ ساعت : ۱۸:۳۰
‼️ماسک یادتون نره😷😷‼️
🏢 آدرس:
کاشان ..میدان پانزده خرداد ابتدای خیابان طالقانی دانشگاه فرهنگیان 📍
💠 @firoozeneshan 💠
🌹🍃منتظر حضور سبزتان هستیم🍃🌹
💎
💎💎
💎💎💎
💎💎💎💎
💎💎💎💎💎
سلام به همراهان گرامی
💐💐💐💐💐💐💐
راههای ارتباطی با ما و کانال های رسمی ما:
https://instagram.com/hamianekhanevade?igshid=pcbt48b9xgu
پیج اینستاگرام بنیاد حامیان خانواده کاشان
💫💫💫
کانال روابط زناشویی همسرانه ویژه بانوان در پیام رسان ایتا
eitaa.com/hamsarane_lady
کانال روابط زناشویی همسرانه ویژه بانوان در
پیام رسان تلگرام
t.me/hamsarane_lady
💫💫💫
کانال بنیاد حامیان خانواده کاشان در پیام رسان ایتا
eitaa.com/hamianekhanevade
کانال بنیاد حامیان خانواده کاشان در پیام رسان
تلگرام
t.me/hamianekhanevade
💫💫💫
کانال روابط زناشویی همسرانه ویژه آقایان در پیام رسان ایتا
eitaa.com/hamsarane_mr
کانال روابط زناشویی همسرانه ویژه آقایان در
پیام رسان تلگرام
t.me/hamsarane_mr
💫💫💫
کانال دختران فیروزه نشان ها در ایتا
eitaa.com/firoozeneshan
💫💫💫
eitaa.com/ganjinesoal
کانال گنجینه سوالات
حاوی پرسش های شما و پاسخ های اساتید محترم
#طعام_فرهنگی
امام حسن(علیه السلام):
هر كه به حُسن انتخاب خداوند تكيه كند، جز آن وضعى را كه خدا برايش برگزيده است، آرزوى داشتن وضعى ديگر نكند.
شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام تسلیت باد.
سلامتی و تعجیل در فرج حضرت مهدی(عج) صلوات
التماس دعا
━━━━━━⊰♡⚫️♡⊱━━━━━━
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_128
دســتمو بــه صــندلی بنــد کــردم و ایســتادم ، بــه ســختی بــه ســمت در اتــاق راه افتــادم امــا هنــوز نرســیده بــودم کــه همــه چیــز دور ســرم چرخیــد و مــن قبــل از اینکــه کامــل روي زمــین بیــافتم اســم کارلو رو صدا زدم و دیگه هیچی نفهمیدم ...
مامــان آخــرین بافــت را بــه موهــایم زد و روســري تــوري پولــک دوزي شــده را بــر روي ســرم
انداخت :
+تموم شد .
با ذوق بلند شدم و بـه طـرف بیـرون ویـلا دویـدم ، صـداي زنـگ پولـک هـاي دامـنم مـن را کـه بـه تازگی وارد 14 سالگی شده بودم را سر ذوق می آورد ،
پا برهنه روي ماسه ها دویدم تا به بابا و یاسین برسم ، بابا با دیدنم لبخندي زد :
- دختر قشنگم بیا کمکت کنم .
دسـتمو بـه اسـب گـرفتم و بابـا کمرمـو گرفـت و منـو بـالا کشـید ، روي اسـب کـه نشسـتم یاسـین
از پشت سرم با ذوق گفت
-چقدر شبیه روستایی ها شدیم !
راست مـی گفـت ... لبـاس محلـی مـن و یاسـین کـه بـا اصـرارمان بابـا برایمان خریـده بـود بسـیار زیاد ما را شبیه به محلی ها کرده بود ، بازار محلی گیلان پر بـود از ایـن لبـاس هـا و مـا بـالاخره امـروز موفـق شـده بـودیم ایـن لبـاس هـا رو داشته باشیم ...
بابا ضربه اي به اسب زد ، صداي چِلق چِلق سمش بر روي ماسه به گوش می رسید ،
سرعت اسب هر لحظه بیشتر می شد ... من و یاسین از هیجان زیاد می خندیدیم ...
سرعتش زیادي بالا رفته بود و حالا فقط صداي فریاد هاي بابا به گوش می رسید ...
من و یاسین دیگر نمی خندیدیم ... صداي جیغ ما با صداي پیتکو پیتکو قاطی شده بود ...
دیگه نمی تونستم خودمو روي اسب نگه دارم ... فریاد زدم :
+یاسیـــــــــــــن من دارم می افتــــــــــم
-تو رو خـــــــــــدا خودتو نگـــــــه دار .
چشـمانم از وحشـت گشـاد شـده بـود ، یـک دسـت یاسـین کمرمـو چنـگ زده و دسـت دیگـرش به زین بند بود ...
دیگه صداي فریـاد بابـا بـه گـوش نمـی رسـید ... هـیچ صـدایی جـز هـراس بـه گوشـم نمـی رسـید
...
دستانم از عرق زیاد لیز خورد و من در لحظه سقوط آخرین فریادمو زدم ...
فریاد بلندي کشیدم و با هراس چشمانمو باز کردم ، زن مو قرمزي صورتمو نوازش کرد :
- عزیزم چیزي نیست فقط خواب می دیدي !
نفــس هــایم تنــد شــده بــود ، ســرجام نشســتم و خواســتم بلنــد بشــم کــه بــاز همــون زن جلومــو گرفت
-کجا می ري ؟
+می خوام پیش همسرم برم .
- باید حداقل چند دقیقه اي صبر کنی سرُم تمام بشه .
و به شونه ام فشاري آورد و دوباره دراز کشیدم ، پرسید :
- کابوس بدي می دیدي ؟
+آره بــدترین خــاطره کــودکیم بــود ، اســبی کــه مــن و بــرادرم ســوارش بــودیم بــه ناگهــان رم کرد و فقـط تنهـا چیـزي کـه یادمـه اینـه کـه مـن از روي اسـب افتـادم و وقتـی بـه هـوش اومـدم متوجـه شدم هر دو دست و پام شکسته ، برادرم هم علاوه بر دست و پا دنده هاش شکسته بود ...
- اوه ، خیلی متاسفم ...
ســر و صــدایی از راهــروبــه گــوش مــی رســید ، زن مــو قرمــز کــه متوجــه شــده بــودم پرســتاره نگاهی به بیرون انداخت و خطاب به من گفت
-عزیزم من چند دقیقه دیگه برمی گردم ، فقط خواهش می کنم از جات بلند نشو .
و بیرون رفت ... صحبت هاي دکتر توي گوشم زنگ زد :
- همســر شــما در ایــن تصــادف آســیب جــدي اي ندیــده ، امــا نتیجــه اي کــه از آزمــایش و رادیــوگرافی بــه دســت مــا رســید نشــون داد همســر شــما از قبــل دچــار بیمــاري شــده ... در جمجمــه
همسـر شــما یـک تومــور از نـوع خــوش خـیم بــه نـام شــوانوما وجـود دارد ... هــر چنـد کــه ایـن نــوع تومـور هـا خــوش خـیم هســتند امـا رشــد و تحمیـل فشــار از جانـب آنهــا بـه رشــته هـاي عصــبی و در نهایت مغز باعث به وجود آمدن عوارض پیچیده و یا حتی ...
مزه ي دهنم تلخ بود :
+حتی چی ؟
- حتی منجر به ... منجر به مرگ بشه .
روي تخــت نشســتم و گــره ي روســریمو بــاز کــردم ، یقــه ي مــانتومو کشــیدم بلکــه کمــی از احساس خفگیم کم بشه اما فایده اي نداشت ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_129
مرگ واژه ي تلخی بود ... بسیـــــار تلخ ...
مرگ ... چرا دست از سر من برنمی داره ؟!
چرا دلش می خواد بهانه هاي زندگیمو ازم بگیره ؟!
نـه ... اینبـار نـه ... یکبـار برادرمـو دو دسـتی تقـدیمش کـردم ... امـا اینبـار نـه ... اینبـار زنـدگیمو بهش نمی دم ...
حاضرم از جون خودم بگذرم اما کارلو نه ... باید دست از سر مرد من برداره !
+چرا به من نگفتی ؟
- آخه مساله مهمی به نظرم نمی رسید !
ناخودآگاه صدام بالا رفت :
+ چه مهم چه غیر مهم باید به من می گفتی
-یامین تو عصبی هستی ؟
+نه من اصلا عصبی نیستم .
- اما تا به حال تو رو اینطور برافروخته ندیدم !
+کارلو موضوعو عوض نکن ، چرا به من نگفتی که سر درد غیرعادي داري ؟
- فکر کردم از خستگیه زیاده .
صورتمو با دستام پوشاندم و به فارسی زمزمه کردم :
+خدایا بسمه ! بخدا بسمه !
وقتــی دســتامو از روي صــورتم برداشــت فهمیــدم از روي تخــت بلنــد شــده ، نگــاهم بــه آبــی
پیراهنش بود که گفت :
- به چشمام نگاه کن
سرمو بالا آوردم و در آبی چشمانش خیره شدم ، پرسید :
- حالا بگو چی شده ؟
+ چه هارمونی زیبایی !
- چی ؟
+ می گم رنگ چشمات با پیراهنت هارمونی بسیار فوق العاده اي رو به وجود آورده .
گونمو کشید و با لبخند گفت :
- عزیزم موضوعو عوض نکن ، بگو چی شده ؟
+هیچی .
- قطعــا یــک موضــوعی هســت کــه اینطــور آرامشــتو از بــین بــرده ! مگــه میشــه تـو بــدون دلیــل بغض کنی ستاره من ؟!
چونم لرزید :
+من کنار تو همیشه آرامش دارم .
- به جون خودم قسمت می دم که ...
با عجز گفتم :
+ قسم نده .
ادامه داد :
- که حقیقتو بگی .
اولین قطره اشک روي گونه ام چکید :
+ در تصادفی که داشتی هیچ آسیب جدي اي ندیدي ، اما ...
-اما ؟
نه من نمی تونسـتم بگـم ... از پـس مـن بـر نمیومـد ، چشـمامو بسـتم کـه صـداي دکتـر بـه گوشـم رسید :
+ امـا یـک بیمـاري اي داري کـه مربـوط بـه قبـل از ایـن تصـادف میشـه و بـه همـون سـردردهات ربط پیدا می کنه .
صداي کارلو مضطرب بود :
- چه بیماري اي ؟
+ تومور مغزي از نوع خوش خیم .
- درمان داره ؟
+ بله البته .
- درمانش چیه
+در ابتدا عمل جراحی .
- و در انتها ؟
+ هر وقت به انتها رسیدیم خواهی فهمید .
صداي قدم هایی نشان از بیرون رفتن کسی می داد ، چشممو باز کردم دکتر رفته بود ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
جلسه ۱۳ کوثر کربلا محرم ۹۹.m4a
19.68M
#ما_ملت_امام_حسینیم
💠سخنرانی سرکار خانم #نصیری
💢محرم ۹۹ #جلسه_سیزده
✅بازخوانی کتاب #کوثر_کربلا
✳️به روایت علامه #جوادی_آملی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade