بسم الله الرحمن الرحیم
یا مقلب القلوب والابصار
یا مدبر اللیل و النهار
یا محول الحول والاحوال
حوِّل حالَنا اِلی احسن الحال
سال جدید را که با نام باب الحوائج موسی بن جعفر علیه السلام متبرک و آغاز شده به همه شما دوستان عزیز تبریک و تهنیت عرض می کنم.
ان شاءالله امسال بهترین سال زندگی همه شما و سال فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشد.
سال قبل سال پر فراز و نشیبی بود:
سقوط پهباد آمریکایی توسط سپاه عزیز و سیل ویرانگر اول سال
توقیف نفتکش انگلیسی توسط پاسداران گرامی
تحریم های شدید علیه ملت ایران
اجتماع عظیم حج و اربعین میلیونی حسینی
گرانی بنزین و اغتشاشات آبان
مراسمات پرشور عزای امام حسین علیه السلام و اعتکاف و رمضان و ...
راهپیمایی های باشکوه
حادثه عظیم تروریستی شهادت سردار سلیمانی و ابومهدی المهندس و همرزمانشان
بدرقه تاریخی و بی نظیر شهید بزرگ سردار سلیمانی
موشک باران پایگاه عین الاسد آمریکایی ها
سانحه تلخ هواپیمای اوکراینی
و شهادت مشایعت کنندگان سردار دلها در کرمان
انتخابات مجلس شورای اسلامی
و در آخر مهمان ناخوانده این ویروس منحوس کرونا
همه اینها چه تلخ و چه شیرین میگذرد ...
مهم این است که نگاه ما به این حوادث چگونه است؟
ان شاءالله سال نو به برکت قدوم امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف سال پر برکتی خواهد بود.
نصیری
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🌺#سجاده_صبر
🌺#قسمت_سی_هشتم
سها تو فکر رفته بود که با سقلمه فاطمه به خودش اومد:
+کجایی؟
-رو ابرا، به تو چه...
+اون بالا رفتی چیکار، بیا همین پاین و با زن داداش دوست داشتنیت باش...
سها ابرویی بالا انداخت و گفت:
-میبینی دوره زمونه چقدر عوض شده؟ قدیما عروسا جرات نداشتن پیش خواهر
شوهرشون نفس بکشن، حالا این ور پریده رو ببین!! آخه من نخوام بیام کارگاه فرش بافی باید کی رو ببینم؟
فاطمه در حالی که کم کم داشت ماشین رو پارک میکرد گفت:
+ فایده ای نداره، چون دوره زمونه عوض شده هرچی عروسا میگن، خواهر شوهرا فقط یک کلمه جواب میدن، چشم. .. بفرمایید رسیدیم.
سها با بی حوصلگی در ماشین رو باز کرد و پیاده شد و با تمام قدرت در رو به هم کوبید. فاطمه که از تنبلی سها
خندش گرفته بود گفت:
+هوی، چه خبرته، ماشینو داغون کردی
-عروس، بیا بریم اون روی منو بالا نیارا، کله سحر منو از خواب انداختی به زور منو آوردی اعصاب ندارما.
بعدم بدون اینکه منتظر فاطمه بشه وارد کارگاه شد، دنبال اتاق مدیر میگشت که بالاخره دری رو پیدا کرد که
کنارش نوشته بود مدیریت کارگاه، در زد و باشیندن جواب بله وارد شد.
فاطمه که داشت از توی ماشین یکی از کارهاشو برمیداشت و دیرتر از سها وارد شده بود، سرگردون دنبال خواهر
شوهرش میگشت:
+آخه این دختره کجا رفت؟
-چیزی میخواستی بابا جان؟
فاطمه با دیدن پیرمرد قد خمیده ای که موهای کمی داشت و سینی چایی توی دستش لبخندی زد و گفت:
- دنبال یک خانوم لاغر و قد بلند میگردم، الان اومد تو اما نمیدونم کجا رفت.
-کسی رو ندیدم بابا جان
+ببخشید اتاق آقای خانی کجاست. اومدم کارم رو بهشون نشون بدم
-خوب برو اونجا اتاق مدیریته.
بعدم با دست اتاق رو نشون داد، فاطمه بعد از اینکه تشکر کرد همون اطراف سرکی کشید تا بلکه بتونه سها رو پیدا
کنه، اما خبری نبود که نبود، عصبانی گوشی موبایلش رو در آورد و بهش زنگ زد:
-جانم؟
+تومعلومه کجا رفتی؟
-فاطمه جان من توی اتاق مدیریتم بیا اینجا
فاطمه خشکش زده بود آخه این دختر
چی با خودش فکر کرده بود که هنوز نیومده رفته اون تو نشسته، جلوی در
اتاق ایستاد نفسی تازه کرد و کمی چادر و روسریش رو مرتب کرد، بعد هم در زد و با گرفتن اجازه وارد شد.
محسن پشت میز ریاست نشسته بود که با دیدن فاطمه از جاش بلند شد و خوش آمد گفت، فاطمه هم تشکر کرد و
به سها که راحت روی مبل لم داده بود نگاه خشمگینی کرد و کنارش نشست.
-خیلی خوش اومدید خانوم شاه حسینی،
+ممنون. شما لطف دارید ببخشید کمی دیر شد.
-مشکلی نیست، فقط من جایی کار دارم و باید سریعتر برم.
گوشی تلفن رو برداشت و گفت:
-مش رجب سه تا چایی بیارید لطفا. بعد هم از پشت میزش اومد و رو به روی سها و فاطمه نشست و گفت:
- میتونم کارتون رو ببینم
فاطمه که کمی معذب بود فورا گفت:
+ بله بفرمایید،
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🌺#سجاده_صبر
🌺#قسمت_سی_نهم
و کارش رو به محسن داد، محسن قالیچه کوچیک رو باز کرد و مشغول وارسی شد. که سها گفت:
- آقاق خانی کار زن داداش من حرف نداره، شما به رنگ های این قالیچه نگاه کنید، به گره های مرتب و زیباش نگاه کنید، تازه انقدر هم دستش تنده که این قالیچه رو در عرض دو هفته بافته، تصورش رو بکنید ...
و همین جور پشت سر هم حرف میزد، محسن هم در سکوت به قالیچه نگاه میکرد و گاه گاهی به نشانه تایید سرش
رو تکون میداد، فاطمه که از حرف زدن سها کلافه شده بود با اومدن مش رجب، فرصتی پیدا کرد و خیلی آروم دم
گوش سها گفت،
+بس کن دیگه.
سها هم بدون توجه به حرف فاطمه چاییشو با شیرینی برداشت و مشغول خوردن شد و گاه گاهی هم به تعریف
کردناش ادامه میداد.
محسن که به اندازه کافی قالیچه رو بررسی کرده بود، دوباره لولش کرد و روی مبل کنارش گذاشت و رو به فاطمه
گفت:
-چاییتونو بفرمایید میل کنید.
+ممنون.
-عرضم به خدمتتون همون طور که خواهر شوهرتون فرمودند کار شما قشنگه، اما مسئله اینه که ما توی این کارگاه بیشتر تابلو فرشهای سفارشی عرضه میکنیم، که طبعا سخت تر از اینه که شما یک طرحی انتخاب کنید و پیاده کنید، محدودیت زمان هم داریم و البته فکر میکنم با تعریفهایی که خواهرشوهرتون ازتون کردند حتما از پسش برمیاید.
فاطمه که میدونست سها نمکشو زیاد کرده بوده و همون قالیچه رو حداقل یک ماه و نیم سرش وقت گذاشته بوده
گفت:
+بله اما ...
نمیدونست چی بگه که بتونه چاخان سها رو ماست مالی کنه
+اما ... من یک مقدار دستم کنده
سها که دید داره ضایع میشه فوری گفت: - آقای خانی ایشون دو تا بچه زلزله دارند که واقعا نمیذارن ایشون کار کنند،
برای همین فکر میکنن دستشون کنده ...
محسن که خندش گرفته بود گفت:
-مسئله زمانش رو میتونیم حل کنیم، اما کیفیت خیلی برامون مهمه...
به جای فاطمه سها سر تکون میداد و دائم میگفت:
+بله بله.
محسن از شرایط کار و دستمزد صحبت کرد و در آخر هم عذرخواهی کرد که جایی کار داره و باید هر چه زودتر
بره، برای همین سها و فاطمه که دیگه کاری نداشتند بلند شدند و خداحافظی کردند که محسن گفت:
-خانوم نادی، میتونم بپرسم شما شاغلید یا خیر
سها که تعجب کرده بود، ابرویی بالا انداخت و گفت:
+ من حقیقتش چند جایی مشغول به کار بودم اما فعلت خیر
محسن لبخند محوی زد و گفت:
- ما اینجا به یک مسئول روابط عمومی نیاز داریم که فکر میکنم شما مناسبش باشید،
سها که فکر نمیکرد همچین چیزی بشنوه حسابی ذوق کرد، اما جلوی خودش رو گرفت و گفت:
+ خوب من باید ببینم شرایطش چیه
-البته، حق با شماست، من الان کار دارم اما از آقای اصغری می خوام که براتون شرایط رو توضیح بدند.
بعدم گوشی رو برداشت و به آقای اصغری گفت بیاد، خودش هم خداحافظی کرد و رفت. آقای اصغری هم شرایط کار رو برای سها توضیح داد، ازونجایی که این شغل کاملا با روحیات سها سازگاری داشت فورا پذیرفت و بعد از
خداحافظی از کارگاه اومدن بیرون.
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
4_6010059582536156626.m4a
4.46M
پای صحبتهای سرکار خانم #نصیری
مدیر عامل #بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
مشاور امور بانوان و خانواده نماینده مجلس شورای اسلامی در شهر کاشان
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
#از_کرونا_نترسیم_آنرا_جدی_بگیریم
#هر_خانه_یک_پایگاه_سلامت
#دانشگاه_علوم_پزشکی_کاشان
#روابط_عمومی
وبدا؛ رسانه سلامت کاشانیها
🌐 www.webda.ir
رمان 🌺#سجاده_صبر
🌺#قسمت_چهل
آقای اصغری هم شرایط کار رو برای سها توضیح داد، ازاونجایی که این شغل کاملا با روحیات سها سازگاری داشت فورا پذیرفت و بعد از خداحافظی از کارگاه اومدن بیرون.
+ میبینم که پشیمون نشدی با زن داداشت اومدی، میگن دست گیر تا دستت بگیرند.
-اولا که من هر جا برم واسم کار هست، خودم علاقه ای به کار کردن نداشتم، اما از اونجایی که تو داری میری سر کار نمیشه که من نرم که، میشه؟ معلومه نه، بنابراین برای اینکه اینجا تنها نباشی، قبول کردم کار کنم، بعدش هم مطمئنی اینی که گفتی ضرب المثل بود؟
فاطمه در حالی که سوئیچ ماشین رو میزد گفت
+ من کی گفتم ضرب المثله، گفتم میگن
- کی میگه؟ کبری خانوم سر کوچه؟
+ بشین بابا، بشین تو.
- عیب نداره، درکت میکنم حالت گرفته باشه، به هر حال فکر کنم زیاد از فرش تو خوشش نیومد، بیشتر به خاطر اینکه منو جذب کار کنه، به تو هم گفت حالا بذار ببینیم سفارشی هست بهت بدیم یانه
فاطمه که از حرفهای سها خندش گرفته بود، ماشینو روشن کرد و گفت:
+ امان از زبون تو..
شب که شد فاطمه تمام اتفاقات اون روز رو برای سهیل تعریف کرد، اما نمیدونست باید به سهیل بگه که قبلا محسن خواستگارش بوده یانه، با خودش میگفت شاید یک روزی بفهمه که قبلا فامیلش بوده، مخصوصا با بودن سها توی کارگاه، حداقل اینو که باید بهش بگم، اگر نگم ممکنه فکر بدی در موردم بکنه، برای همین به سهیل گفت:
+ راستی میدونی این آقای خانی قبلا با ما فامیل بوده.
- جدی؟ چرا قبلا؟
+ آخه برادر شوهر ساجده بوده
سهیل با شنیدن این حرف برگشت و با تعجب به فاطمه نگاه کرد، و گفت:
-خوب پس تو چرا قبول کردی بری توی کارگاه کسی کار کنی که برادرش قاتل خواهرته
+ چرا در مورد مردم اینجوری قضاوت میکنی؟ اولا که برادرش آدم درستی نبود، به خودش چه ربطی داره، بعد هم توی ماجرای ساجده هر دوتاشون مقصر بودند، هم مهران، هم ساجده.
- چه راحت با این قضیه برخورد میکنی !!!
+ خیلی وقت از اون قضایا گذشته، دلیلی نداره من سخت بگیرم، از همون زمانم محسن، یعنی همین آقای خانی با کارهای خانوادش مخالف بود، خیلی سعی میکرد روابط این دو تا رو سر و سامون بده، بعد از مرگ ساجده هم چند بار اومد پیش بابا و کلی حلالیت طلبید.
- دو تا آدم توی یک خانواده بزرگ شن و این قدر با هم فرق داشته باشن؟!
+ آخه این محسن پیش پدر بزرگ و مادر بزرگ پدریش بزرگ شده، اونها آدمهای خوبی بودند و خوب تربیتش کردند، اما مادرشون خیلی آدم درستی نبود، کلا تو خونشون زن سالاری بود، مهران هم زیر دست مادرش تربیت شد و پدرش هم کالا غلام حلقه به گوش زنش بود.
- چرا محسن پیش مادر و پدرش زندگی نمیکرد؟
+ چون بچه که بود آسم کودکان گرفته بود، نباید توی شهرهایی زندگی میکرد که ارتفاعشون از سطح دریا زیاده، مادر بزرگ و پدربزرگش هم شمال زندگی میکردند، اینم پیش اونا موند، بعد که مریضیشم خوب شد، پدر بزرگش نذاشت برگرده، میگفت دلم میخواد زیر دست خودم بزرگ شه، مادرش خیلی قشقلق به راه انداخت اما ازونجایی که خود محسنم پدر بزرگش رو بیشتر دوست داشت، بالاخره پیششون موند.
- تو اینا رو از کجا میدونی؟
+ ساجده تعریف میکرد واسمون، همیشه میگفت کاش به جای مهران زن محسن میشدم، اما قسمته دیگه، کاریش نمیشه کرد. خوب حالا که شما مشکلی نداری با این که من اونجا کار کنم؟
- وقتی خودت مشکلی نداری من چرا مشکل داشته باشم، نه عزیزم، تازه سها هم که هست، دو تایی که با هم باشید، خیال منم راحت تره.
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🌺 #سجاده_صبر
🌺 #قسمت_چهل_یکم
+آره خیلی خوبه که سها هم هست، دلگرمی بزرگیه
سهیل سری به نشانه تایید تکون داد، در همین زمان صدای زنگ اس ام اس سهیل اومد، فاطمه نگاهی به سهیل انداخت و سرش رو به سمت تلویزیون برگردوند، دل تو دلش نبود که نکنه پیامی که به شوهرش رسیده از جانب یک زن باشه، اما نمیخواست چیزی بروز بده. حتی اگر از جانب یک زن هم بود، مهم نبود، چون کاری از دستش بر نمی اومد، فقط در دلش شروع کرد به دعا کردن ...
سهیل به سمت موبایلش رفت، پیام رو که باز کرد، دید نوشته:
+سهیل عزیزم، با وجود همه حرفهایی که به من زدی، باز هم بهت میگم من دست از سرت بر نمیدارم، چون عاشقتم. هیچ چیز ازت نمی خوام، جز عشق ...
سهیل دکمه حذف پیام رو زد و بی خیال موبایل رو روی مبل پرت کرد و مشغول پوست کردن سیب شد.
کسی که این پیام رو فرستاده بود در طرف دیگه شهر منتظر جواب پیامش بود، احتمال میداد جوابی دریافت نکنه، اما با خودش میگفت:
+ من هر جور که شده به دستت میارم، حتی شده به زور ...
بعد از بستن قرارداد اولین روز کاری سها به عنوان مسئول روابط عمومی و فاطمه به عنوان یک مربی و همچنین یک قالیباف شروع شده بود، قرار بود این دفعه سها ماشین بیاره، فاطمه هم بچه ها رو آماده کرده بود که سهیل برسونتشون مهدکودک، ساعت از هفت و نیم گذشته بود که بالاخره سها رسید و زنگ زد، فاطمه آیفون رو برداشت و گفت:
+ سلام ، چه عجب اومدی؟ الان میام
بعد فوری کیف و وسایل دیگش رو برداشت و از سهیل خداحافظی کرد و رفت.
سهیل که از هول بودن فاطمه خندش گرفته بود، بدرقش کرد و بعد هم مشغول لباس پوشیدن شد که موبایلش زنگ زد، شماره خانم سهرابی منشی شرکتشون بود، دکمه رو زد و گفت:
- بله
+سلام سهیل
-علیک سالم خانوم سهرابی
+اوه، ببخشید سلام آقای نادی
سهیل خندید و گفت:
- امرتون.
+آقای رئیس امر کردند که شما امروز بازدید از ساختمون رو کنسل کنید و یک راست بیاید شرکت
-چرا؟ مگه چی شده؟
+نمیدونم جلسه اضطراری ترتیب دادند و واسه همین گفتن حتما شما باید باشی.
سهیل در حالی که وسایل بچه ها رو میگرفت گفت:
-باشه من تا نیم ساعت دیگه اونجام
جلسه سهیل توی شرکت که تموم شد، در فکر عمیقی فرو رفته بود، با دیدن شیدا توی جلسه اول خیلی عصبانی شده بود اما وقتی آقای رئیس اونو به عنوان یکی از سهام داران شرکت که بخش زیادی از سهامها رو خریده بود و در
واقع الان مالک اصلی اونجا بود بیشتر از عصبانیت متعجب بود، توی این یک ماه به جز چند تا اس ام اس چیز دیگهای از شیدا ندیده بود و خوشحال بود که بالاخره بی خیال شده، اما حالا که اونجا میدیدتش مطمئن شد که شیدا برای نزدیک شدن به اون سهام های شرکت رو خریده.
در اتاق رو باز کرد و وارد شد، کیفش رو روی میز گذاشت و به سمت پنجره رفت و رو به شهر ایستاد، یک لحظه تصمیم گرفت استعفا بده و از اینجا بره، اما خیلی برای رسیدن به این نقطه تلاش کرده بود و حالا چند تا پروژه خوب
زیر دستش بود، الکی نمی تونست به خاطر یک دختر خیره سر این همه موقعیت رو از دست بده، پس چیکار باید می کرد، با خودش فکر کرد، چقدر از این دختر بدش میاد، چجوری حاضر شده بود یک روزی اینو صیغه کنه، دختری که چیزی به اسم حیا توی وجودش تعریف نشده!!!
توی فکر بود که تلفنش زنگ زد
+آقای نادی، خانوم فدایی زاده می خوان شما رو ببینن
-باشه
با خودش گفت:
-لعنت به این شانس
بعد هم از اتاق خارج شد و به سمت اتاق هیئت رئیسه حرکت کرد که خانوم سهرابی خیلی آروم جوری که کسی نشنوه گفت:
+این خانوم فدایی زاده همون خانومی نیست که یک بار اومد دیدنت تو هم اشکشو در آوردی و پرتش کردی بیرون؟
سهیل نگاه غضب آلودی حواله این منشی فضول کرد که باعث شد نیششو ببنده و سرش رو به کار خودش گرم کنه، سهیل هم با تقه ای به در اتاق هیئت رئیسه وارد شد.
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
سلام همراهان عزیز 👋
انشاءالله از این به بعد در کانال #بنیاد_حامیان_خانوده_کاشان مسابقه داریم.😍
•┈┈••✾• 🌿🌺🌿 •✾••┈┈•
#مسابقه
#شماره_یک
امام موسی کاظم علیه السلام فرمود:
خداوند مرا بین عذاب شیعیانام و مرگ خودم مخیر فرمود، من مرگ خود را برگزیدم.
❓ضمن بیان اصل حدیث پاسخ دهید علت عذاب شیعیان و در واقع جرم آنها چه بوده؟
💐 منتظر پاسخ شما دوستان هستیم.
در پایان هر ماه به بهترین پاسخ جوایز ارزندهای تعلق میگیرد.
جایزه ویژه "#مشهد_مقدس" به قید قرعه 👏
•┈┈••✾• 🌿🌺🌿 •✾••┈┈•
برای دادن پاسخ از طریق لینک زیر وارد شوید و به آیدی مدیر کانال پیام دهید.
👇👇👇👇👇
@hamianekhanevade
.
حرا در انتظار انقلاب است
دگر وقت شکست دیو خواب است
پی راز و نیازهای شبانه
#محمد سینهاش پر التهاب است
میان قوم جهل و کفر و الحاد
هم اینک موعد یک انتخاب است
به پایان آمده عمر جهالت
اوان پویش و وقت صواب است
ز کوه آمد ندا اقرا محمد
زمان بعثت و روز خطاب است
ز عید مبعث از شادی چه مستیم
صلوات بر محمد میفرستیم
#مبعث_رسول_اکرم صلی الله علیه و آله و سلم گرامی باد.
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
سلام همراهان عزیز 👋 انشاءالله از این به بعد در کانال #بنیاد_حامیان_خانوده_کاشان مسابقه داریم.😍
.
.
📣 دوستان عزیز توجه فرمایید.
آیدی جهت ارسال پاسخ مسابقه: 👇
@Rs1454