رمان 🌺#سجاده_صبر
🌺#قسمت_صد_هشت
کار دکتر که تموم شد، فاطمه تشکر کرد و بعد از چند دقیقه با سهیل از اتاق خارج شدند، زهرا خانم و ریحانه که
توی اتاق انتظار نشسته بودند، فورا بلند شدند، زهرا خانم گفت:
+چی شد دخترم؟ سالمه؟
سهیل با خوشحالی گفت:
-بله، از منم سالم تره، نگران نباشید.
زهرا خانم دستاش رو بالا برد و بلند گفت:
+خدایا شکرت.
فاطمه دست ریحانه رو گرفت و چهارتایی با هم از در مطب خارج شدند و سوار ماشین شدند. سهیل گفت:
- مادرجون نمیشد یه مدت دیگه پیش ما میموندیدن؟
+دلم میخواد، اما الان دو ماهه اینجام، خدا رو شکر که همه چیز رو به راهه و به کمک من نیازی نیست، دیگه رفع زحمت کنم
سهیل فورا گفت:
- زحمت نه، بگین رفع رحمت کنم.شما رحمتید واسه ما
زهرا خانم با خوشحالی گفت:
+الهی خیر ببینی پسرم، مواظب این دختر یکی یه دونه مام باشیا
دیگه به ترمینال رسیده بوندن که سهیل ماشین رو پارک کرد و دستش رو پشت صندلی فاطمه گذاشت و به عقب
برگشت و گفت:
-چشم، اما کاش نمیرفتین، نگاه کنید هنوز نرفتین، دختر یکی یه دونه داره آبغوره میگیره
فاطمه فورا اشکهاش رو پاک کرد و برای اینکه مادرش ناراحت نشه گفت:
+ا! سهیل! چرا الکی میگی؟ آبغوره چیه؟
سهیل با مهربونی نگاش کرد که فاطمه از ماشین پیاده شد، زهرا خانم هم پیاده شد و رو به فاطمه گفت:
-دل تنگی نکن مادر، من دوباره میام. تو الان دیگه خیلی باید حواست جمع باشه، حرفهام یادت نره، اون بچه از وقتی که جون
میگیره همه چیز رو میفهمه، حرفهات، حرکاتت، روحیاتت، حتی افکارت رو ... پس دیگه تو الان باید از خودت جدا
بشی، حتی اگر خوب نیستی باید ادای خوب بودن رو در بیاری، چون اون بچه خوب و بد تو رو میفهمه
بعد هم فاطمه رو درآغوش گرفت و گفت: - من که نمی تونم همیشه پیشت باشم، اونی که تا آخر عمر باید باهاشون
باشی، شوهر و بچه هاتن، پس الکی واسه من آبغوره نگیر
فاطمه که گرمای وجود مادرش رو خیلی دوست داشت، اشکاش سرازیر شد و صورت سفید مادرش رو بوسید و
گفت:
+مامان به بودنت عادت کرده بودیم ...
-منم به بودن کنار شما عادت کرده بودم، اما دیگه وقتی مطمئن شدم فاطمه من دوباره مثل قدیم قوی شد، به این
نتیجه رسیدم وقتشه که میدون رو بدم دست خودش
+نه مامان .... من هنوز قوی نشدم ... هنوز نمی تونم
زهرا خانم نگاه مهربونی به دخترش که اشک میریخت کرد و گفت:
-چرا قوی شدی، گرچه هنوز راه داری، اما می
خوام بهت تبریک بگم، خوب تونستی از این آزمایش خدا سربلند بیرون بیای ... البته ... یادت نره که اگه آقا سهیل
نبود، رفوضه میشدی
فاطمه لبخندی زد و دوباره صورت مادرش رو بوسید
سهیل که ساک زهرا خانم رو توی اتوبوس گذاشته بود گفت:
-مادرجون ساکتون رو گذاشتم.
زهرا خانم تشکری کرد و بعد رو به ریحانه کرد و بغلش کرد، ریحانه هم که این مدت به وجود مادربزرگش عادت
کرده بود بغض کرد، زهرا خانم کلی با ریحانه حرف زد و آماده رفتن شد. بعد از خداحافظی از سهیل سوار ماشین
شد و سر جاش نشست، تا زمانی که ماشین حرکت کرد، فاطمه و سهیل براش دست تکون میدادند و ریحانه در
آغوش پدرش از رفتن مادربزرگ شیرین و دوست داشتنیش گریه میکرد.
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🌺#سجاده_صبر
🌺#قسمت_صد_نه
هر روز بار فاطمه سنگین تر میشد و مسئولیتش بیشتر، شبی نبود که برای بچه توی شکمش قرآن نخونه یا باهاش حرف نزنه، روزی نبود که براش دعای عهد نذاره و باهاش از مسئولیتش نگه، تا جایی که جا داشت ریحانه رو هم توی برنامه هاش شرکت میداد، از خدا میگفت، از هدف زندگی، از آینده ای که خیلی هم دور نیست، گاهی وقتها از ریحانه میخواست برای برادرش حرف بزنه و ریحانه دهنش رو میذاشت روی شکم مادرش و جوری که فکر میکرد مادرش نمیشنوه برای اون بچه به دنیا نیومده حرف میزد، خیلی وقتها سهیل اینکار رو میکرد و با پسری که زندگی رو به همسر دوست داشتنیش برگردونده بود حرف میزد. و بالاخره اون روز رسید.
همه توی سالن انتظار بیمارستان منتظر بودند، ساعت دقیقا 1 و ده دقیقه بعد از ظهر بود که زهرا خانم به موبایل سهیل زنگ زد، سهیل که توی نمازخونه بیمارستان بود با عجله گوشی رو برداشت:
-بله
+سلام مادر، بهت تبریک میگم، همین الان پسرت رو دیدم، خدا ایشالله برات حفظش کنه، صحیح و سالم و تپل مپل
سهیل شکری کرد و گفت:
- فاطمه چی؟
+هنوز نیاوردنش اما میگن حالش خوبه.
سهیل تشکری کرد و گوشی رو قطع کرد، سرش رو روی مهری که روش یا حسین بزرگی نوشته بود گذاشت و :
-اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین... اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین ... اللهم لک الحمد، حمد الشاکرین ... خدایا ازت ممنونم. حالا منم و عهدم ... قبولم کن ...
چشم توی چشم هم بودند، سهیل با لبخندی بر لب و چشمهایی مهربان و فاطمه با رنگ و رویی زد، اما چشمهایی که از خوشحالی و هیجان برق میزد، آروم بودند و ساکت، انگار نگاههاشون با هم حرف میزد... بالاخره فاطمه به حرف اومد: باورم نمیشه سهیل! ... اصلا باورم نمیشه سهیل خندید و چیزی نگفت، فاطمه دوباره گفت:
+سهیل، تو و کربلا ؟!
سهیل نفس پر حسرتی کشید و به آرومی از ته دل گفت:
-خودمم باورم نمیشه ... من و کربلا ؟!
+ای بی وفا، بدون من میخوای بری؟
سهیل دستش رو روی صورت همسرش گذاشت و شروع کرد به نوازش کردنش و گفت:
-قول میدم یک روز چهارتایی با هم بریم ... این فقط ادای یک نذره
فاطمه که از نوازش همسرش لذت میبرد نفس آرومی کشید و گفت:
+تو نذر میکنی و اون وقت خدا خودش با دستای
خودش اسباب و وسایل ادای نذرتو جور میکنه؟!!!... عجیبه!!!... خاص شدی ها سهیل ...
سهیل لبخندی زد و نفس عمیقی کشید، به علی کوچولو رو که روی تخت کنار فاطمه خوابیده بود نگاهی کرد و بعد هم در حالی که با انگشت اشارش صورت ظریف علی رو نوازش میکرد گفت:
-خاص نشدم، این زیارت مال من پنیست، مال یک آدم خاصه ...
فاطمه مشتاق گفت:
+یعنی چی؟
-یعنی میخوام نائب الزیاره یک آدم خاص بشم
+کی؟
سهیل سرش رو بالاآورد و با شیطنت گفت:
- این یک رازه
فاطمه ابرویی بالا انداخت و گفت:
+اون آدم هر کی که هست خیلی خاصه که خدا اینجوری زیارتش رو جور کرد ...
یک کاروان بخواد بره کربلا ، بعد آقای اصلانی هم پول دستش بیاد و ثبت نام کنن، یکهو یک هفته مونده به رفتن، آقای اصلانی مریض بشه و نتونه بره، هیچ کس هم نتونه به جای خودش بفرسته، بعد تو همون زمان یک پول گنده از یکی از باغدارها به دستت برسه، بعد حالا یکهو آقای اصلانی و خانم بچهاش بیان دیدن علی، همین جوری از دهنش بپره که همچین اتفاقی افتاده، تو بگی پاسپورتت رو گم کردی والا میرفتی بعد یکهو پاسپورتت از تو کشوی کمد پیدا بشه و اسم بنویسی و تایید بشی و حالام فردا بخوای بری!!! باور میکنم که همه اینها کار یک نفر بیشتر نیست ... خود امام حسین
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
#دعای_روز_سوم_رمضان
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
💢ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺍﺭﺯُﻗﻨِﻰ ﻓِﻴﻪِ ﺍﻟﺬِّﻫﻦَ ﻭَ ﺍﻟﺘَّﻨﺒِﻴﻪَ
ﻭَ ﺑَﺎﻋِﺪﻧِﻰ ﻓِﻴﻪِ ﻣِﻦَ ﺍﻟﺴَّﻔَﺎﻫَﺔِ ﻭَ ﺍﻟﺘَّﻤﻮِﻳﻪِ
ﻭَ ﺍﺟﻌَﻞ ﻟِﻰ ﻧَﺼِﻴﺒﺎً ﻣِﻦ ﻛُﻞِّ ﺧَﻴﺮٍ ﺗُﻨﺰِﻝُ ﻓِﻴﻪِ
ﺑِﺠُﻮﺩِﻙَ ﻳَﺎ ﺃَﺟﻮَﺩَ ﺍلأَْﺟﻮَﺩِﻳﻦ.
❄️ﺧﺪﺍﻳﺎ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﻣﺮﺍ ﻫﻮﺵ ﻭ ﺑﻴﺪﺍﺭﻯ ﻧﺼﻴﺐ ﻓﺮﻣﺎ ﻭ
ﺍﺯ ﺳﻔﺎﻫﺖ ﻭ ﺟﻬﺎﻟﺖ ﻭ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻃﻞ ﺩﻭﺭﮔﺮﺩﺍﻥ
ﻭ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺧﻴﺮﻯ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﻧﺎﺯﻝ ﻣﻰ ﻓﺮﻣﺎﻳﻰ، ﻣﺮﺍ ﻧﺼﻴﺐ ﺑﺨﺶ.
ﺑﻪ ﺣﻖّ ﺟﻮﺩ ﻭ ﻛﺮﻣﺖ ﺍﻯ ﺟﻮﺩ ﻭ ﺑﺨﺸﺶ ﺩﺍﺭﺗﺮﻳﻦ ﻋﺎﻟﻢ.
ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ لِوَلِيِّكَ ٱلْفَرَجَ وَٱلْعَافِيَةَ وَٱلنَّصْرَ
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
🌸 حضرت محمد (صل الله علیه وآله) می فرمایند:
اى مردم ! هر كس در ماه رمضان
بر من زياد #صلوات بفرستد، خداوند،
ترازوى اعمال او را سنگين خواهد فرمود
در روزى كه ترازوها سبك باشد.🌸
🍃🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
🍃🌸وآلِ مُحَمَّدٍ
🍃🌸وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
#شماره۲۸ #همسرانه #ایده_متن از هر تکراری خستم جز تکرار دوست داشتن تو... #بنیاد_حامیان_خانواده_کا
#شماره۲۹
#همسرانه
#همسرعصبانی
فرض کنید همسر شما یکم زود از کوره در میره و این ویژگی شخصیتی ایشون هست با همچین فردی نباید تو شرایط بحث و دعوا دهن به دهن گذاشت چون اینکار فقط و فقط باعث تشدید تنش میشه سکوت و گفتن جمله حق با شماست میتونه بهترین تصمیم یک زن یا مرد با سیاست باشه که در شرایط بحرانی همسرشو آروم میکنه
اما این نکته رو در نظر بگیرید که حتماً وقتی حال هر دوتون خوب هست در مورد اون موضوع با هم حرف بزنید
مطمئناً این شرایط برای فردی که دوست داره مسائلش رو فوراً حل کنه متفاوته بعضی افراد دوست ندارن بین خودشون و همسرشون ابهامی بمونه و بلافاصله در صدد رفع مشکلشون بر میان این افراد سکوت رو دوست ندارن و میخوان که زودتر حل مسئله کنن در این مواقع میتونید در مورد مشکلتون همون لحظه صحبت کنین.
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
#شماره۲۹ #همسرانه #همسرعصبانی فرض کنید همسر شما یکم زود از کوره در میره و این ویژگی شخصیتی ایشون ه
#شماره۳۰
#همسرانه
هیچوقت همسرتونو به اعضای خونوادش تشبیه نکنید..
تو هم مثل بابات،مامانت،خواهرت خیلی..هستی
این حرف نشان ازخشم منفعل شما نسبت به خونوادش داره
وآغازگر دعوایی بی نتیجه و پرتنش خواهد بود.
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
#شماره۳۱
#همسرانه
#همسرداری
هیچ دو انسانی باروحیات وعلاقهمندی مشترک،یافت نشدهاند
پس اگردریک رابطهی دونفره،هیچ مشکل و برخوردی بوجود نیاید،به این معنیست که یکی ازاین دوتمام حرفهای دلش رانمیزند
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
#شماره۳۲
#ایده_عکس_نوشته
تقدیر چنین میخواست
آرامش من باشی😍😘❤️
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🌺#سجاده_صبر
🌺#قسمت_صد_ده
سهیل که احساس خاصی داشت، احساس کرد قلبش از حرکت ایستاد، سریع پلک زد تا اشکهای چشمش نیومده خشک بشن، دلش نمی خواست جلوی فاطمه گریه کنه ... برای اینکه بحث رو عوض کنه رو کرد به فاطمه و گفت:
-از این که تنهاتون بذارم ناراحت نمیشی؟
فاطمه با خنده و شیطنت گفت:
+ چرا، راست میگی ما رو هم با خودت ببر
سهیل با ناراحتی گفت:
-اگه میشد که میبردمتون، تو که فعلا نمی تونی درست حسابی راه بری، چه برسه به این سفر؟!
علی رو هم که نمی تونیم ببریم ...
فاطمه با خنده گفت:
+ شوخی کردم بابا، برو به سلامت ، امام حسین اگه بخواد مارم میطلبه، فعلا واسه شما دعوتنامه اومده، مدیونی اگه منو دعا نکنی ها
سهیل دستش رو به نشانه فکر زیر چونش گذاشت و گفت:
-مثلا چی دعا کنم واست؟
فاطمه بدون فکر فورا گفت:
+ دعا کن خدا بالاخره قسمتم کنه و لاغر بشم
سهیل که خندش گرفته بود گفت:
-باز شروع شد... بابا تو همین جوری تپل هم خوبی...
بعد هم صورت فاطمه که در حال خندیدن بود رو عاشقانه بوسید ...
*
وقت رفتن بود و کوله بار سفر آماده، سهیل و فاطمه بی تاب بودند، هم بی تاب دوری از هم، هم بی تاب کربلایی که سهیل آماده و فاطمه حسرت به دل زیارتش بودند ... نگاههاشون به هم بود و دستهاشون توی دستهای هم ...
+سهیل
-جان سهیل
فاطمه اجازه داد اشکهاش مهمون گونه هاش بشن ... از اشک ریختن جلوی سهیل خجالت نمیکشید ... لبهاش رو باز کرد ...
-خوش به حالت ... منتظرتم که دست پر برگردی ...
سهیل که چشم در چشم همسرش بود لبخندی زد و سری به تایید تکون داد...
انگار دل کندن سخت بود، آروم دستش رو بالا آورد و روی گونه فاطمه کشید ...
-فاطمه
فاطمه لبخندی زد و گفت:
+جان فاطمه
-به خاطر همه چیز ازت ممنونم
فاطمه خندید ... سهیل عاشقانه به خنده فاطمه نگاه کرد و گفت:
-این زندگی، این آرامش، این خوشبختی ...
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد:
- این سفر ... این احساس ... همش خواست خدا بود، که بدون صبر تو محقق نمیشد...
فاطمه چند لحظه ای سکوت کرد و گفت:
+و این صبر بدون عشقت به من و زندگیمون محقق نمیشد ...
سهیل به صورت خیس فاطمه نگاه کرد، اینجا دیگه حرفی برای گفتن نبود، فقط یک چیز میخواست ... لبهاش رو روی لبهای فاطمه گذاشت و عاشقانه همدیگر را بوسیدند ...
*
سهیل سوار ماشین شد و حرکت کرد ... و فاطمه از همون لحظه به سهیل حسرت می خود که کاش جای اون بود و الان توی مسیر زیارت پسر فاطمه(س) ...
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🌺 #سجاده_صبر
🌺 #قسمت_صد_یازده (آخر)
بیست سال بعد ...
+ کاش باهامون می اومدی سهیل
سهیل لبخند تلخی زد و گفت:
- کربلا رفتن لیاقت می خواد خانم ... ما رو که راه نمیدن
علی که مشغول جا به جا کردن چمدونها بود، در کاپوت ماشین رو باز کرد و گفت:
حالا مامان هیچی ... شما که خیلی زودتر از ماها رفتین کربلا و ما تازه داره قسمتمون میشه، پس لیاقتش رو زودتر از ما داشتین
سهیل به پسر رشیدش نگاه تحسین برانگیزی کرد و گفت:
-من برای خودم نرفتم، رفتم نائب الزیاره کس دیگه ای بشم که اون لیاقتش رو داشت ... میبینی که ۲۰ ساله هر سال دارم از خدا میخوام یک بار دیگه قسمتم کنه برم و از طرف خودم آقا رو زیارت کنم، اما نمیشه، حالام که شما سه تا بی معرفت دارین میرین و من بازم جا موندم ...
ریحانه که چادرش رو مرتب میکرد فورا پرید بغل باباش و بوسیدتش و گفت:
+الهی فداتون بشم بابا، اینجوری نگین دیگه ... دلمون میگیره
سهیل صورت دختر زیباش رو بوسید و گفت:
-نه بابا جون، شوخی کردم، شماها با خیال راحت برید به سلامت ... برای منم دعا کنید
ریحانه دوباره پدرش رو بوسید و سوار ماشین شد، علی هم سوار شد و دنده عقب گرفت تا از پارکینگ بره بیرون، فاطمه نگاه آرومش رو به سهیل دوخته بود، سهیل که چشمش به چشمهای فاطمه گره خورده بود گفت:
-اینجوری نگام نکن فاطمه ... دلتنگیم از همین الان شروع میشه
+دوست دارم به اندازه این یک هفته ای که نیستیم نگات کنم ...
سهیل دستهای فاطمه رو توی دستاش گرفت و گفت: فاطمه، گل شمعدونی زندگی من ... دیدی این بارم کربلایی شدی و من باز هم جا موندم؟ ... دیدی باز هم طلبیده شدی و من موندم و ....گرچه خودم دلیلش رو میدونم ...
سهیل اشک میریخت و فاطمه با لبخند موهای سهیل رو نوازش داد و گفت:
+یار مرا، غار مرا، عشق جگر خوار مرا ...
-میبینم که یار و غارت شده حسین فاطمه(س) ! ...
بعد هم دو دستش رو دو طرف صورت سهیل قرار داد و صورتش رو نگه داشت و گفت:
+ میدونی فرق من و تو چیه؟ ... من مثل اون آدمیم که تا تشنم شد خدا بهم یه استکان آب داد، سیراب نشدم فقط عطشم از بین رفت ... اما تو
مثل اون آدمی هستی که تشنش شد و خدا بهش آب نداد، تشنگی بی تابش کرد و خدا بهش آب نداد، از تشنگی له له زد و باز هم خدا بهش آب نداد ... از تشنگی آب رو از یاد برد و خالق آب رو صدا زد و ... بعدش رو هم که خودت میدونی... سیراب شد ...
سهیل منظور فاطمه رو خوب فهمید، اشکهاش رو پاک کرد و پیشونی همسرش رو بوسید ...
***
توی فرودگاه بودند، سهیل با ریحانه و علی خداحافظی کرد و سخت در آغوششون گرفت ... بعد هم نوبت به یارش رسید، یار دوست داشتنیش، عاشقانه در آغوشش گرفت و بوسیدتش و ...
فاطمه، ریحانه و علی از پله ها بالا رفتند ... سوار هواپیما شدند ... و پرواز کردند به سوی کربلا ...
و سهیل ماند و ۲۰ سال حسرت برای گرفتن اجازه ورود به کربلا ... و تشنگی دیدار یار ...
با خودش زمزمه کرد:
دود این شهر مرا از نفس انداخته است به هوای حرم کرب و بلا محتاجم...
#پایان.
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade