کانال شهید حمید رضا باب الخانی
🕊 رفتهایم دنبال خواهرت خوابگاه دانشگاه الزهرا. هنوز نمیدانیم قرار است فردا دخترمان به دنیا بیاید.
ادامه پست قبل
هفت صبح بیدار شدهای کاری داری، میخواهی دوباره بخوابی. دیگر دردها بیشتر شده میگویم داریوش به نظرم بچه دارد به دنیا میآید. هول میکنی. میگویی زود آماده شو برویم بیمارستان. میگویم نه عجله نکن. باید صبحانهام را کامل بخورم و...
ساک بچه را از قبل آماده کردهام. خودم اصرار داشتهام بیمارستان دولتی زایمان کنم. بالاخره ساعت نه حرکت میکنیم به سمت بیمارستان شهید چمران...
بستری میشوم ساعت ده. پشت در سالن زایمانی تمام آن ساعات. یکبار صدایم میزنی. میگویی بهاره و خانم محبی (دوست و همکارم) آمدهاند. منتظر بودهاند بروم دفتر فصلنامه حالا که نرفته ام نگران شدهاند به تو زنگ زدهاند بعد هم آمدهاند بیمارستان.
من در آن حال نزار به تو میگویم چرا به زحمت انداختهای بنده های خدا را تو هم میگویی وسط درد کشیدن هم معذب بودن یادت نمیرود...
ساعت چهار(یا به قول تو سه و پنجاه و هشت دقیقه) بچه به دنیا میآید. چشمان سیاه و کنجکاوش باز باز است.
داریوش خیلی شبیه تو است...خانم دکتر بعد از زایمان از من میپرسد حالا اسمش را چه میگذارید. یاد تو میافتم. دوست داری آرمیتا بگذاریم(همه اسمها پیشنهاد من است) ولی میگویی همه جوره زحمت بچه با توست هرچه تو بگویی.
من اسمهای دیگری مد نظرم است. گفتهای من نمیپسندم ولی اختیار با تو. اینها در ذهنم مرور میشود رو به دکتر میگویم احتمالا آرمیتا و این اولین بار است که من این اسم پیشنهادی خودم را پذیرفتهام...
پانزده سالگی مبارک «آذردخت» پدر و مادر
پست همسر #شهید_داریوش_رضایی_نژاد به مناسبت تولد #آرمیتا
#شهید_حمیدرضا_باب_الخانی
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
❥ @Hamidreza_babalkhanii
کانالی با محوریت همسران شهدا
آماده کردن مطالب با ما ، نشرش با شما👌