8.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
والله غدیر از اربعین مهمتره
▿ #عید_غدیر
☘☘داستان غدیر☘☘
قسمت سوم✍✍✍✍
♦️مراسم آغاز شده است همه جا پراست از آدمهای سپیدپوشی که خود را برای طواف گرد خانه خدا آماده میکنند. حانیه با خوشحالی میگوید: ببین آتیه قشنگ شدهام؟ بعد با تعجب میپرسد لباس احرام تو کو؟!🌻
♦️ مادر متوجه نگرانی آتیه میشود و میگوید: غصه نخور دخترم برای حانیه دو دست لباس احرام برداشتهام ،این لباس مال تو، زود بپوش دارد دیر میشود. و حالا آتیه و حانیه مثل قطرهای در دریای بیکران حاجیان میخوانند: اللهم لبیک ...🌻
♦️دور هفتم طواف به پایان رسیده است صدایی آشنا بر لبان دختر دیروز و امروز لبخند مینشاند. درمییابند که پیامبر قصد سخنرانی دارد. خود را به نزدیکترین جایی میرسانند که بتوانند بهتر جمال نورانی پیامبر را ببینند.🌻
♦️پیامبر با نگاهش این دو دختر را مینوازد. حانیه و آتیه برای پیامبر دست تکان میدهند و حضرت محمد(ص) آنها را میهمان لبخند پدرانه اش میکند و درحالیکه دست بر پرده کعبه دارد بار دیگر خبر از رفتن خود میدهد و میفرماید که این آخرین حجی است که پیامبر با مسلمانان همراه است. ولولهای عجیب در صفوف متراکم حج گزاران پدید آمده است.🌻
♦️ گروهی از مردم گریه میکنند. حالا دیگر حانیه و آتیه هم از سخنان پیامبر اندوهگین شده اند و اشک میریزند.🌻
#داستان_غدیر
#عید_غدیر
#داستانک
زینب سید میرزایی✏✏✏✏
♦️داستان غدیر♦️
قسمت چهارم✍✍✍
♦️مراسم حج به پایان رسیده است، حاجیان با خانه خدا وداع میکنند و به سمت دیار خود حرکت میکنند. درحالیکه در دلشان غمی بزرگ سنگینی میکند و در این فکرند که بعد از رسول خدا چه کنند؟! 🌻
♦️بخشی از راه مسیر مشترکیست که همه حاجیان باهمدیگر طی می کنند. حانیه و آتیه هم با کوله باری از بهرههای معنوی قصد ترک مکه را دارند. آن دو آنقدر دلباخته پیامبر شده اند که از پدر و مادر حانیه میخواهند تا حرکتشان را طوری تنظیم کنند که از پیامبر عقب نمانند. 🌻
♦️دلشان نمیخواهد لحظه ای از پیامبر مهربانیها چشم بردارند. آن دو به هر بهانهای تلاش میکردند که خود را به رسول خدا نزدیک کنند.🌻
♦️اینبار هریک ظرف آبی در دست،خودرا به پیامبر میرسانند و یک صدا میگویند: بفرمایید آب رسول خدا ! گوارایتان باد. و پیامبر هردوظرف را از دختران میگیرند و مینوشند و بازهم لبخندی پدرانه از سمت پیامبر که بزرگترین ثروت دنیاست نصیبشان میشود.🌻
♦️اکنون کاروان به جحفه رسیده است، محلی که اهل مدینه در آنجا از دیگر کاروانها جدا میشوند. این مکان صحرای خشکی است که جز چند درخت تنومند بیابانی و مقداری خاک و ریگهای سوزان چشم انداز دیگری نداردو حرکت یکنواخت شتران قافله و آهنگ زنگها حال و هوایی خاص پدید آورده است.🌻
♦️حانیه و آتیه سوار بر شتر در نزدیکترین مکان به پیامبر قرار دارندو درحالیکه بند شتر در دستان پدر است و مادر هم برشتری دیگر نشسته است. حانیه میبیند ناگهان چهره غبارآلود پیامبر برافروخته شده است، این صحنه را به آتیه نشان میدهد و همزمان میپرسد: پدرجان چرا حال پیغمبر تغییر کرده است.🌻
♦️ پدر درحالات پیامبر دقت میکند و میگوید: نگران نباشید این حالت وحی است که به رسول خدا دست داده است. گویا آیه ای تازه بر پیامبر نازل شده است و حضرت محمد(ص) باخود آیه تازه نازل شده را زمزمه میکند: - ای پیامبر! آنچه از پروردگارت به تو نازل شده است تبلیغ کن، که اگر ابلاغ نکنی رسالت خداوندی را به انجام نرسانده ای.🌻
ادامه دارد....
زینب سید میرزایی✏✏✏✏
#عید_غدیر
#داستان_غدیر
#داستانک
-
♦️داستان غدیر ♦️
قسمت پنجم✍✍✍
♦️آفتاب سوزان روز هجده ذی الحجه کم کم به نصف النهار نزدیک می شود. حرارت سوزنده صحرا هرلحظه شدید تر می گردد. کاروانیان چون رشته زنجیری دراز به طول چند فرسنگ به آرامی در پی یکدیگر گام برمی دارند ولی از آبادی وجای توقف هیچ خبری نیست.🌻
♦️ مسافران شتاب دارند که هرچه زودتر در منزلگاهی اطراق کنند. گروهی از حاجیان در مسیرهای قبل از جحفه هستند و عده ای دیگر هنوز نرسیده اند. ناگهان صدایی بلند می شود دلربا، شیرین، مهربان و روح افزا.🌻
♦️رسول خدا فرمان توقف میدهند که: آنها که عقب ترند خود را به اینجا برسانند و آنها که پیش افتاده اند به عقب بازگردند. و مردانی باصدای بلند فرمان پیامبر را به دورمانده ها و پیش افتادگان میرسانند.🌻
♦️بین کاروانیان هیاهو برپاشده، هرکس چیزی میگوید: آخر چرا اینجا؟! دراوج گرما! چه رخ داده که محمد مهربان ما را به توقف در این آفتاب سوزان میخواند؟! 🌻
♦️حانیه و آتیه خودرا به پیامبر میرسانند میبینند که پیامبر محل گردآوری را نزدیک برکه قرار داده است. آتیه از سلمان میپرسد: عموجان اینجا کجاست؟ این برکه چقدر زیباست! سلمان پاسخ میدهد: دخترم نام این برکه غدیر خم است.🌻
ادامه دارد......
زینب سید میرزایی✍✍✍
#عید_غدیر
#داستان_غدیر
#داستانک