#سیره_شهدا
💠 حالا شما امر کن
🌹 شهید ولی اله چراغچی
خانه که می آمد به من مهلت تکان خوردن نمی داد . همه ی کارها را خودش انجام می داد . اما نگاهش که می کردم ٬ می دیدم خسته است . می گفتم :« تازه آمدی . استراحت کن .» قبول نمی کرد . می خندید و می گفت :« وقتی من نیستم تو خیلی سختی می کشی ٬ اما حالا که آمدم دیگر سختی ها تموم شد .» ☺️
بعد بادی به غبغب می انداخت ٬ می گفت :« حالا شما امر کن ٬ ما انجام می دهیم .»
من خجالت می کشیدم . خجالت می کشیدم که موقع راه رفتن ٬ پشت سرم بیاید تا کفش هایم را جفت کند .
طعنه های دیگران را شنیده بودم که می گفتند :« آقا ولی اله کفش های این جوجه را برایش جفت می کنه .»
آخر ظاهرش خیلی خشن به نظر می آمد . باورشان نمی شد . باور نمی کردند که چقدر اصرار دارد به من کمک کند . خوب یادم هست ٬ آشپزخانه ما خیلی کوچک بود و آقا ولی خیلی درشت . آن جا که می رفت سر به سرش می گذاشتم ٬ می گفتم :« هیکلت خیلی درشته ٬ توی آشپزخانه جا نمی شه .»😁
تقریبا هر بار که می رفت توی آشپزخانه صدای شکستن ظرف از آشپزخانه می آمد .😊
📚 نیمه پنهان ماه ٬ شماره ۹ ٬ ص ۲۲
🌷 یادش با ذکر #صلوات
💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
هوای یکدیگر را داشته باشید😉
دل نشکنید
قضاوت نکنید
هنجارهای زندگی کسی را
مسخره نکنید
به غم کسی نخندید
به راحتی ازیکدیگر گذر نکنید
آدم ها دنیا دو روز است
هوای دلتان راداشته باشید❤️
15547391691004mp3_89(1).mp3
1.81M
#صابر_خراسانی 🎤
به تو افتاده سر و کارم حسین...
تو بهم عاشقیو یادم دادی
خداییش خیلی دوست دارم حسین❤️
💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
همسفرتاخدا
#صابر_خراسانی 🎤 به تو افتاده سر و کارم حسین... تو بهم عاشقیو یادم دادی خداییش خیلی دوست دارم حسین❤️
شب بود و هوای کربلا عالی بود❤️
در مصرع قبل جای ما خالی بود😭
4_5870599288605640293.mp3
4.11M
دوباره اشکیه چشام
دلیل گریه هام🎈🍃
من منتظر خودتم...
🎤جوادمقدم
💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
برای شهید شدن
مثل شهدا زندگی کنید
اونا چیزی بودن ک خدامیخواست...
آدمی بشین ک خدا بخوادتون
نه آدمای رو زمین...
#مخلص باشید و جز برای رضای خدا کاری نکنید..
#سیره_شهدا
🌸هدیه سالگرد ازدواج
🕊شهید محمد اصغری خواه
🍃بهترین روزهایم سالگرد ازدواجمان بود. هرجا بود خودش را می رساند❤️
حتما هدیه می خرید 🌹 اگر پولی هم نداشت ، یک جعبه کوچک شیرینی می خرید.
🍃وقتی محمد از جبهه برمی گشت ، همه چیز تعطیل می شد. وقتی حکم مدیریتم را می دادند ، محمد به معاون اداره که باهم دوست بودند ، گفت : به یک شرط می گذارم خانمم قبول کنه که هرموقع من از جبهه آمدم به اوهم مرخصی بدهید.
🍃توی مدرسه یک دفعه می دیدم محمد از مدرسه آمدتو☺️
می خواست غافلگیرم کند که موفق هم می شد. چنان حواسم پرت می شد که همکارهایم می فهمیدند😶وقتی که محمد می آمد، می گفتند : بیا ، بیابرو .
تو دیگه حواست اینجا نیست😒
و اگر کلاس داشتم ، به جای من می رفتند سرکلاس😊
می گفتند :شما دوتا دیر به دیر هم دیگر را می بینید و دلتان برای هم تنگ می شود.❤️
📚نیمه پنهان ماه14 ، ص51
🌷یادشهید با ذکر #صلوات
💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
#سیره_شهدا
💠 از کارهایش لذت می بردم
🌹 شهید علیرضا یاسینی
🌸 بچه ها همه می دانستند که وقتی بابا می آید ٬ زنگ می زند .
عصر که می شد همه منتظر بودیم ٬ تا زنگ می زد ٬ می دویدیم جلوی در ٬ می پریدیم روی سر و کولش . همه را می بوسید و بغل می کرد . شام که می خوردیم ٬ خودش ظرف ها را می شست ٬ بعد می نشست روی کاناپه لیوانش را می آورد جلو ٬ می گفت :« دلم می خواهد لیوان را بدهم دستت و تو برایم چای بریزی .»😍
هیچ وقت توی خانه با پیژامه راه نمی رفت ٬ برای خودش و پسرها گرم کن و لباس راحتی خریده بود ٬ با سه تا دمپایی رو فرشی یک شکل . می گفت :« دیگر خواهرتون داره بزرگ می شه . باید توی خانه مرتب بگردین .»
☘ جمعه ها صبح زود بلند می شد ؛ ساعت شش . می گفت :« خانم ٬ جمعه ها را تو یک کم استراحت کن .» بلند می شد برای بچه ها تخم مرغ نیمرو می کرد .صبحانه اشان را می داد ٬ به کارهایشان می رسید . اگر هم من حوصله ی آشپزی کردن نداشتم ٬ خودش می پخت .❤️
از همه کارهایش لذت می بردم . دوست داشتم توی ماشین بغل دستش بنشینم به رانندگیش نگاه کنم . پیاده می شد که چیزی بخرد دست می برد توی جیبش که حساب کند ٬ من لذت می بردم .💞
هر وقت اصلاح می کرد ٬ زیر لب شعر می خواند ٬ صدایش که می پیچید توی خانه لذت می بردم .❣
📚 آسمان ٬ به روایت همسر شهید یاسینی ٬ ص ۶۷
🌷 یاد شهید با ذکر #صلوات
💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
#سیره_شهدا
🌹فکر کردم برایت سخت باشد
🕊شهید ولی الله چراغچی
🍃رمضان شصت وسه بود. آقا ولی الله ماموریت داشت.باید می رفت کرمان . من راهم برد.
خوب یادم هست ، یک شب که آمدخانه ، دیدم که میخواهد چیزی بگوید، اما انگار پشیمان شده باشد ، نگفت و رفت دراز کشید.
یکی دو دقیقه بعد ، یک دفعه من گفتم : حالاکه رمضانه ، چه عیبی داره که ما همین جا افطاری بدهیم!؟🤔
یک دفعه از جایش بلند شد و گفت :چی گفتی خانم!!؟دوباره بگو😳
باخودم فکر کردم حتما حرف بدی زده ام . اما گفتم: خوبه که ماهم افطاری بدهیم!
خندید . خیلی خوشحال شد❤️ گفت چندبار خواستم به تو بگویم ، اما با خودم فکر کردم شاید اینجا افطاری دادن برای تو کمی سخت باشه...
گفت:فکر همه چیز را کرده ام😉 از خانه همسایه مان فرش گرفت ، خانه را جارو زد، فرش ها را پهن کرد .
من هم برای افطار استامبولی درست کردم.
خودمان باهم افطاری دادیم🌹
🍃برای اول زندگیمان تجربه خوبی بود. بعداز افطاری هم ، خودش فرش ها را جمع کرد،ظرف هارا شست و خانه راهم جارو زد. نگذاشت من کمکش کنم .
🌸تا همه جا را مرتب نکرد ، ننشست.
آن سال به گمانم دومین و آخرین رمضانی بود که ما باهم بودیم💔
📚نیمه ی پنهان ماه9 ، صص 23-24
🌷یاد شهید با ذکر #صلوات
💕 @hamsafar_TA_khoda 💕
1_57638850.mp3
654.1K
موسیقی بی کلام سینمایی #به_وقت_شام...
💕 @hamsafar_TA_khoda 💕